اسلایدر اقلیت‌های قومی اندیشه حقوق بشر فرهنگ و هنر

دوئلِ خونینِ هزاره‌ها و پشتون‌ها؛ پدیدارشناسیِ خونین‌ترین منازعه‌ی قرن بیستم از منظر دولت-ملّت‌سازی(۳)

 

پاره‌ی سوم

۲-۳- هدف و غایت جنگ

همان‌طور که گفته شد و نیز مشاهَد است، رفتارهای پیشاعبدالرحمان در او به نوعی ساختار و منطق صیرورت پیدا می‌کنند. مقصود معیّن عبدالرحمان اصالتاً ایجاد یک قدرتِ استبدادی قومی است منتها از طریق اطاعتِ بلامنازع قاطبه‌ی مردم افغانستان، نه ایجاد یک دولت-ملّت (گریگوریان، ۱۳۸۸: ۱۶۷-۱۷۰) از طریق اعتمادسازی و عدالت اجتماعی. این هسته‌ی نامردمی به ماهیّت ذهنیّت او از خود/ حاکم و از مردم بازمی‌گردد. زیرا در تصوّر او حاکم مالک و مردم خادم دولت محسوب می‌شوند (همان، ج۳، الف، ۸۳؛ عبدالرحمان، ج۱، ۲۲۶). بدین جهت، چارچوب شبان و رمه و یا ارباب و بنده، دقیق‌ترین شکلی است که همزمان صورت و مضمون این رابطه را به‌دقّت توضیح داده و رؤیت‌پذیر می‌سازد. شاید گفته شود عبدالرحمان از طریق جنگ، سرکوب خودمختاری‌ها و ایجاد یک حکومتِ مرکزیِ مقتدر می‌خواست به سمت تأسیسِ دولت-ملّت حرکت نماید- چنانکه ظنّ نژادباورانه و ایدئولوژیک مدّعی همین تصوّر است. اما وقتی این تصوّر با متن عینیِ پدیده‌ها، مناسبات و لوازمات آن محک زده می‌شود، خطای آن از بنیاد برملا می‌گردد. اما عبدالرحمان طبیعتاً نمی‌توانست به تأسیسِ دولت-ملّت فکر کند- همان‌گونه که از هیچ مرکزیت ایدئولوژیک و تعصّبِ به‌قدرت‌رسیده‌ی نژادی، چنین امکانی برنمی‌آید؛ چون پیشاپیش ممتنع گشته- زیرا:

نخست، عبدالرحمان نوعی سلطنت خانوادگیِ را پدیدار ساخت که در بستر انحرافِ تاریخی و انحطاطِ مضمونیْ، هم جای خلافت را تصرّف نموده بود و هم سلطنت را طبق الگو و مصادیق کلاسیک‌اش. یعنی حکومت او از حیث صورت و محتوا و نیز عمل‌کرد سیاسی، تخطّیِ اصولی و مبنایی از الگوهای سنّتیِ خلافت و سلطنت محسوب می‌شود. اما این تخطّی مضامین‌اش را به الگوی سیاست‌ورزی پس از خود مبدّل می‌نماید. این را بدین جهت می‌گوییم که احزابی که از درون هردو فرقه و جامعه‌ی مذهبی و کلامیِ شیعه و سنّی، برآمدند، «تقریباً» تمامی آن‌ها آگاهانه یا ناآگاهانه طبق الگوی سلطنت خانوادگیِ عبدالرحمانی شکل گرفتند و لذا عملاً و عیناً استبداد عبدالرحمانی را توسعه دادند. به عبارت دیگر، قریب به تمام احزاب، در پندار و گفتار و رفتار، عبدالرحمانی‌اند. به‌هرروی، مشروعیّتِ تغلّب و تغلّبِ لجام‌گسیخته از راه خونریزی و غارت و نسل‌کُشی، در حکومت خودکامه‌ی عبدالرحمان، به‌طور کامل کانونی شده بود[۱]. ازاین‌رو، هم صورت آن مخدوش بود- چون‌که نه مطابق الگوی سنّتی بود و نه مدرن، بلکه یک صورتِ محلّیِ قبیلوی و خاندانیِ تمام‌عیار بود- و هم موضوع آن- چرا که نوعِ حاکمیّت قبیله‌ای پیشاپیش مسبوق به حذف مردم و جامعه است؛ یعنی هرچند بر عمود خون و قبیله پا می‌گیرد، لیکن حتی قبیله نیز در برابر جلال و جبروت خودکامگیِ حاکم و خاندان‌اش، رسمیت و شأنیت سیاسی پیدا نمی‌کند.

ازاین‌رو، دوم، خانواده و نژاد رکن لایتغیّر و قائمه‌ی اصلیِ آن محسوب می‌گردد. این عنصر ماهیتاً هر صورتی سیاسی را یا به ساحت پیشاسیاسی پرتاب می‌کند یا یک صورت مقیّد و کوچک را به صورتِ سیاسیِ همگانی و تقدیر جمعی این‌همان می‌سازد.

سوم، همان‌طور که گفتیم، راهبرد مرکزیِ آن پاکسازی قومی/نسل‌کُشی بود؛ و این بنیان هر ملّت‌سازیِ را ویران می‌نمود، حتی ملّتی بر اساس نژاد و مذهبِ واحد. به همین دلیل، اگر عمیق بنگریم حتی پشتون‌ها را نیز امروز- حول امارت- نمی‌توان یک ملّت واحد شمرد؛ زیرا شکاف‌ها را می‌توان با قسمی فریب یا در مقام نوعی تاکتیک موقّت، از صحنه بیرون راند، ولی نمی‌توان از موجودیت و ظهور آن جلوگیری کرد، مگر در انحلال همه‌ی آن‌ها ذیل یک تحوّل اُنتولوژیک. افزون بر این، پشتون‌ها چند دسته هستند: بخشی از جامعه‌ی پشتون لیبرال دموکرات‌اند، بخشی به‌شدّت مذهبی، بخشی دیگر سیاسیِ فداکار در راه ایده‌ی نژادباوری، اما بخشی عمده‌ی جامعه‌ی پشتون پیشامذهبی و پیشاسیاسی‌اند و از قضا همین بوم موسّع، هم هماره مورد بدترین و تلخ‌ترین سوء استفاده‌ی اربابان سیاسی و خدایان مذهبی قرار گرفته و هم گسترده‌ترین بخش جاهلی است که متکای خودکامگی نژادی بوده است؛ با این وجود، غریزه‌ی تعصّب نژادی، پاشنه آشیل همه‌ی دسته‌هاست.

چهارم، ایجاد دولت-ملّت مستلزم عقلانیّت سیاسی-فرهنگیِ نیرومند است که از یک آگاهیِ دوراندیشانه نسبت به مناسبات متکثّر داخلی و بین‌المللی تأمین می‌شود، و بدون تردید، حاکمیّت تمامت‌خواه و افسارگسیخته‌ی عبدالرحمان  و همه‌ی حاکمیت‌ها و شِبه‌دولت‌های ماقبل و مابعد- اعم از پادشاهی، مشروطه، کمونیست، مذهبی و دموکرات- فاقد این شرطِ عقل بودند. اما تا آن‌جا که ماجرا به امیر خون‌آشام مربوط می‌شود، او به سمت تثبیت نوعی سلطنتِ قومیِ تمامت‌خواه و به غایت خشونت‌طلب گام برمی‌داشت که ماهیتاً نمی‌توانست خواستِ مردم، تکثّر قومی و عدالت را در مقام پایه‌های عقلانیِ یک حاکمیّت بپذیرد. علاوه کنیم که محتوای نامه‌ها و فرامین وی به‌خوبی استبداد و تمامت‌خواهیِ حاکمیّتِ قومیِ او را نشان می‌دهند.

عبدالرحمان در فصول جداگانه‌ای در تاج التواریخ از جنگ‌هایش علیه اقوام افغانستان به‌خصوص جنگ علیه هزاره‌ها یاد می‌کند. روایت خود او آشکار می‌سازد که هدف اصلیِ او انقیاد و اطاعت مطلق اقوام از راه خشونت است. چنانچه خود متذکّر می‌شود، مهم‌ترین دلیلِ جنگ او علیه هزاره‌ها خودمختاریِ سیاسیِ آن‌ها طی قرن‌ها بوده است؛ او می‌خواست برای همیشه به این استقلال و خودآیینیِ سیاسی پایان دهد (عبدالرحمان، ج۱، ۲۶۲). لازم است اینک از ابزار امارتِ امیر برای رسیدن به اطاعت تام و تمامیّت‌خواهیِ نژادی بپرسیم.

۳-۳- ابزار یا الاهیات جنگ

عبدالرحمان همواره به دو ابزار متصل به‌هم پناه برده است: حذف، ایدئولوژی. از دومی برای مشروعیت‌بخشیدن به اولی بهره جسته اما هردو به‌واقع الاهیات جنگ و نسل‌کُشی را توضیح می‌دهند:

۱-۳-۳- ایدئولوژی

عبدالرحمان سه عنصر ایدئولوژیکی را به‌خدمت می‌گیرد و مقاصد و اقدامات سیاسی‌اش را به مدد آن‌ها تحقق می‌بخشد: ۱) دین/مذهب، ۲) نژاد، ۳) تبعیض. هم‌آغوشیِ این مثلّثِ الاهیاتی به‌صراحت نشان می‌دهد که چه نوع حکومت و رویتی را اجازه‌ی ظهور می‌بخشد.

۱) دین/مذهب: عبدالرحمان به دو نحوِ عام و خاص از دین/مذهب استفاده می‌نماید: در وهله‌ی اول او خود را خادم دین و خلیفه‌ای می‌داند که «از طرف خداوند زمام مهام امارت جمع کثیری از ملّت اسلام را در کف اقتدار خویش» (کاتب، ۱۳۹۱، ج۳، الف، ۸۱۶) دارد. او از طریق چنین تمهیدِ الاهیاتیْ به‌طور عام به حاکمیّت خود مشروعیتِ قُدسی فراهم می‌آ‌ورد (برای مطالعه‌ی مفصل‌تر ر.ک: دای‌فولادی، ۱۳۷۷: ۳۰۳-۳۱۸). جالب است او در تأمین این مشروعیت از مدّعیات و خواب‌های خود نیز پناه می‌جوید. خواب‌ها ابزار سیاسیِ او هستند و در جامعه‌ی مذهبی و خُرافیِ که مذهبْ امتناع اندیشیدن و پرسیدن را به‌عهده دارد، به‌خوبی جامعه را به اغوا و انقیاد می‌برد. دوم، او به مذهبِ اهل سنّت- مذهب حنفی که می‌توان آن را عقلانی‌ترین مذهب از میان مذاهب اسلامی شمرد- نیز در مقام ایدئولوژی مهیّج‌تر متوسل می‌شود. این امر در فرمان تکفیر و نسل‌کُشیِ هزاره‌ها- که ذیلاً اشاره خواهیم کرد- روشن است. به‌علاوه، روحِ الاهیات شقاوت از خلال واژگانی مانند اطاعت، بغی، بغاوت، یاغیستان، کافر، کافرستان و فتنه در مقام دال‌های اعظمِ ادبیاتِ سیاسیِ او به‌وضوح دیده می‌شود.

۲) نژاد: عبدالرحمان علاوه بر مذهب خاص، به نژاد معیّن نیز سرسختانه تکیه می‌کند. او تمامی قلع و قمع‌های داخلی را معطوف به برتریِ تیره‌ی درّانی‌ها و سپس غلجائی‌ها به‌راه می‌اندازد. منازعات درونیِ آن‌ها را از یاد نمی‌بریم؛ اما عملکرد سیاسیِ او در قتل عام هزاره‌ها و سپس غصب و اعطای زمین به پشتون‌ها مهم‌ترین برهان بر حاکمیّت قوم‌محورانه‌ای او به‌شمار می‌آید. به‌طور معیّن، عبدالرحمان «از راه ایلیت و قومی در همه‌ی امور میل خاطر جانب عموم اقوام و طوایف افغان خصوص فرقه‌ی محمد‌زایی داشت» (کاتب، ج۳، ب) ۱۵۹) و حتی از میان دیگر اقوام درّانی و غلجائی به‌قول خودش «فرقه‌ی جلیله‌ی محمدزایی» را برمی‌گزید (کاتب، ج۳، ب) ۱۶۰).

۳) تبعیض: دین/مذهب همواره تحت شرایط تاریخی به ایدئولوژیِ نابرابری و نظام تبعیض‌ساز بدل شده است. مسأله این است که این نظام و سرشتِ تقسیم‌سازْ وقتی با شرایط و تحوّلات تاریخی ممزوج گردد، مستقیماً دست‌مایه‌ای برای حاکمان و قدرت‌طلبان قرار می‌گیرد. این دگردیسی بدان معناست که قدرت تا چه اندازه می‌تواند نژاد/طبیعت و دین/فرهنگ را به انحطاط بکشاند و سپس مذهب خود به عامل انحطاط و زوال مبدّل شود. مرزبندی‌هایی که ماشین کشتارِ امارتِ عبدالرحمان را به‌حرکت می‌انداخت، در عین‌حال که از ایدئولوژیِ نژادی و مذهبی ارتزاق می‌نمود، خود بدل به ایدئولوژی شده بود. نباید فراموش کنیم که ایدئولوژی‌ها له یا علیه یکدیگر قرارمی‌گیرند و این بازیِ خونین ایدئولوژی‌هاست که مبدأ متافیزیکیِ فجایع‌اند؛ اما همواره یک ایدئولوژیِ عام- دین/ مذهب- در خدمت ایدئولوژی خاص- نژادگرایی- درمی‌آید.

۲-۳-۳- حذف

دومین مستمسک عمَلیِ عبدالرحمان برای تحکیم قدرت قومیْ حذف سایر اقوام هم‌هنگام از بدنه‌ی قدرت و جامعه است؛ در این میان اما حذف هزاره‌ها موضوع اصلیِ حاکمیّت او واقع می‌شود. البته «سال سربریده» در دوران شیرعلی خان که در آن دویست‌تن از هزاره‌های جاغوری توسط مردمان عادی پشتون و نه نظامیان سر بریده می‌شوند (کاتب، ج۲، ۷۲۶)، نشان می‌دهد طی سه قرن هزاره‌کُشی نه سنّت سیاسی بلکه سنّت اجتماعی بوده است. به‌هرروی، عبدالرحمان حذف هزاره‌ها را در سه سطح به انجام رساند: نسل‌کُشی، غارت، بردگی.

الف) نسل‌کُشی: آیا قتل عام هزاره‌ها توسط عبدالرحمان مصداق نسل‌کُشی است؟ براساس کنوانسیون بین‌المللی اقدام به ۱- کشتن اعضای یک گروه، ۲- صدمه‌ی بدنیِ جدّی یا آسیب مغزی به اعضای گروه، ۳- برهم‌زدن شرایط زندگیِ گروهی از مردم از روی قصد به‌نحوی که موجب تخریبِ کامل فیزیکی یا بخشی از آن گردد، ۴- تحمیل معیارها و اعمالی که مانع تولید مثل درون گروه شود، ۵- انتقال اجباری کودکان یک گروه به گروه دیگر (عوض‌پور، ۱۴۰۰، ۲۱-۲۹) به‌منظور از بین‌بردن تمام یا بخشی از یک ملّت، قوم و فرقه، نژاد یا گروه مذهبی مصادیقِ قطعی نسل‌کُشی[۲] محسوب می‌شوند. آن‌چه در مورد هزاره‌ها توسط عبدالرحمان انجام می‌شود، نه تنها یک نسل‌کُشی و پاکسازیِ قومی تمام‌عیار است، بلکه فراتر از آن فاجعه‌ای در تاریخ بشر در مقیاس گسترده و در نهایت شقاوت و قساوت می‌باشد. جزئیات واقعه را باید به متن خود سراج مراجعه نمود، اما روح اصلیِ این نسل‌کُشی و فاجعه‌ی بشری در فرمان تکفیر و قتل‌عام عبدالرحمان بر تارک خونین تاریخ ما ثبت شده است. طبق آن فرمان عبدالرحمان الف) حکم کفر هزاره‌ها را صادر می‌کند، ب) دستور به محاصره و حبس هزاره‌ها در مناطق‌شان می‌دهد تا احدی نتواند جان سالم به در ببرد یا رها شود، ج) به قلع و قمع آن‌ها از بنیاد و به‌طور مطلق فرمان می‌دهد، د)  قلع و قمع بنیاد آن‌ها را شرعی و ملّی توصیف می‌کند، ه) به بردگی همه‌ی بازماندگان قربانیان فرمان می‌دهد، و در نهایت و) طی فرامین مصرّحْ به تاراج و اعطای زمین‌ها و دارایی‌های آن‌ها میان اقوام غلجائی و درّانی امر می‌کند (کاتب، ۱۳۹۱، ج۳، الف، ۹۳۴-۹۳۶، گلزاری، ۱۳۹۰، ۴۶-۴۷، ۷۵-۷۶، ۹۵-۹۷، ۱۴۱). کاتب همان‌جا بلافاصله متذکّر می‌شود که فرمان عبدالرحمان با همان عبارات و کلمات به تمام حاکمان محلّی در سراسر افغانستان منتشر گردید و نابودی و پاکسازیِ آن‌ها از سراسر جغرافیای افغانستان خواسته شد؛ به‌گونه‌ی که گویا احدی غیر از هزاره‌ها از این تاراج و نسل‌کُشی بی‌بهره نماند. نسل‌کُشی، پاکسازیِ قومی و کلّ‌منارسازی هزاره‌ها از ابتدا تا انتهای امارتِ اسلامی عبدالرحمان استمرار می‌یابد (به‌طور نمونه: کاتب، ج۳، الف) ۸۵۳، ۸۹۰، ۹۱۴، ۹۱۸،‌ ۹۵۰،‌۹۷۱، ۹۸۹، ۹۹۰-۹۹۶، ۱۰۰۴-۱۰۰۵، ۱۰۲۶، ۱۰۵۵). او ابتدا می‌کوشید سران هزاره‌ها (میران، میرزادگان، کربلایی‌ها، زوّراها) محبوس و مقتول سازد (کاتب، ج۳، الف) ۹۵۰) و سپس به تدمیر و تاراج و قتل عام بپردازد. کشتن سران هزاره‌ها پس از فاجعه‌ی اُرزگان شدّت می‌یابد (کاتب، ج۳، ب) ۳۰۴، ۳۲۴).

ب) بردگی: در پی فرمان پاکسازی قومی و نسل‌کُشیِ هزاره‌ها پشتون‌ها از هر طایفه‌ای بازماندگان قربانیان اعمّ از زنان، دختران و پسران خوردسال را به کنیزی و بردگی می‌گرفتند (کاتب، ج۳، الف)، ۹۴۵، گلزاری، ۱۳۹۰، ۴۳-۴۴، ۵۸-۵۹، ۷۹، ). بردگی و اسارت زنان و دختران هزاره چنان در اوج لجام‌گسیختگی و گسترده صورت می‌گیرد که کاتب می‌نویسد: «در اندرون مملکت کمتر کسی از شهریان و روستاییان ماند که زن و دختر هزاره را مالک و متصرّف نشد « (کاتب، ج۳، الف)، ۱۰۴۴-۱۰۴۵). یعنی بلافاصله پس از هر کشتاری سرداران حاکم به بردگیِ زنان، دختران و کودکان می‌پرداختند (به‌طور نمونه: کاتب، ج۳، الف) ۹۸۲، ۹۹۰-۹۹۱، ۹۹۵-۹۹۶، ۱۰۰۴-۱۰۰۵، ۱۰۴۴-۱۰۴۵، کاتب، ج۳، ب) ۸۹۸-۹۰۰، ۹۰۴،‌ گلزاری، ۱۳۹۰، ۵۸-۵۹).

ج) زمین و غارت:

عبدالرحمان همان‌گونه که فرامین مصرّح به قتل‌عام هزاره‌ها صادر می‌کرد، دستورات معیّن برای غصب اراضیِ آن‌ها و کوچ‌دادن آن‌ها نیز صادر می‌نمود (کاتب، ج۳، ب) ۸۹۲-۸۹۳، ۸۹۸-۹۰۰، ۹۴۵-۹۴۶، ۹۵۴-۹۵۶، ۹۷۵، گلزاری، ۱۳۹۰، ۱۴). غارت تنها با غصب اراضی صورت نمی‌گرفت؛‌ بلکه از طریق تحمیل شدیدترین و ناعادلانه‌ترین مالیات نیز پیش می‌رفت (از باب نمونه: کاتب، ج۳، ب) ۱۰۰۴، و گلزاری، ۱۳۹۰: ۱۶ و ۲۲-۲۳،‌ ۶۰، تیمورخانف، ۱۸۰-۱۸۱). فرامینِ غارت از آن‌جا نشأت می‌گرفت که عبدالرحمان- با ادبیات دینی- اعلام نمود «املاک مردم هزاره مفتوح العنوه می‌باشد» (کاتب، ج۳، ب) ۹۵۶) و در امتداد آن هزاره‌ها از استفاده‌ی چراها، چمن‌ها و مزارع‌شان به‌طور کلّی ممنوع شدند (کاتب، ج۳، ب) ۳۲۰-۳۲۱، میتلند، ۱۳۷۶: ۹۴، ۱۲۴). به یاد بسپاریم «زمین» جوهرِ حیات پشتون‌هاست؛ لذا غصب زمین به‌اندازه‌ی حفظ آن برای آن‌ها حیاتی است.

بسطِ عامدانه‌ای سیاستِ کشتار و غارت از آغاز جباریّت عبدالرحمان موجب می‌شود نسل‌کُشی، جنایت و تجاوزگریِ بی‌قید و بند تنها به حاکم و نظامیانش محدود نگردد (کاتب، ج۳، الف) ۸۵۳)؛ بلکه به عرصه‌ی عمومی توزیع شده و رفته رفته به سنّت اجتماعی مبدّل شود. به‌طور مثال، گروهی از مردمان عادی پشتون‌ها از عبدالرحمان زمین‌های هزاره‌های ساکن تیرین را درخواست می‌کنند ((کاتب، ج۳، ب) ۱۰۰۴)، عده‌ای دیگر زمین‌های هزاره‌های دهراود را درخواست می‌کنند؛ که علی‌رغم مخالفت ظاهریِ امیر، آن‌ها به‌دست خود سرزمین‌های هزاره‌ها را غصب می‌نمایند (کاتب، ج۳، ب) ۱۰۴۷)، سرزمین‌های درّه‌نیک و محلّات اطراف توسط قبیله‌ی فوفل‌زایی تصّرف می‌شود (کاتب، ج۳، ب) ۱۰۸۶، و ۱۰۷۱) و بسیار موارد دیگر که این‌جا مجال احصای آن‌ها نیست.

در پی کشتار و غصب اراضی و کوچ اجباری، اُرزگان تقریباً بدون سکنه گزارش می‌شود (گلزاری، ۱۳۰، ۱۱۱-۱۱۶). به‌یک معنا، تمامیِ سرزمین‌های اُرزگان، گیزاب، تیرین، دهراود و بخش‌های کثیری از قندهار که اکنون پشتون‌ها ساکنند، از همین دوره یا توسط فرمان مستقیم عبدالرحمان به آن‌ها اعطا شده یا جامعه‌ی پشتون به‌طور بی‌قید و بند و خودسرانه آن‌ها را غصب و تصاحب کرده‌اند[۳]. مسأله این است که با عمل‌کرد نژادباورانه‌ای عبدالرحمان نسل‌کُشی، غارت، بردگی و تجاوزگری نه تنها به سنّت سیاسی بل به سنّت اجتماعی بدل شد.

به سه پدیده‌ی دیگر نیز به‌طور خلاصه اشاره می‌کنیم که اهمّیت آن‌ها هرگز از نفس قتل‌عام کمتر نیست: ۱) تجاوز بر زنان و دختران، ۲) ویرانی و سوزاندن دارایی‌ها غیر منقول، تعمیرات و بازسازی‌ها و ۳) کوچ اجباری (کاتب، ج۳، الف) ۸۵۳، ۹۱۸، ۱۰۴۴-۱۰۴۵، ب) ۸۹۸-۹۰۰، ۹۰۴، ۹۵۴-۹۵۶) و آوارگی.

در فرجام این پاره لازم می‌بینم به نقش برجسته‌ی بریتانیا در قتل‌عام و غارت هزاره‌ها نیز اشاره کنم: به‌گفته صریح کمیسیون سرحدی افغان و انگلیس در دوره‌ی عبدالرحمان «تمام قوای انگلیس برای خوار و بار خویش متکّی به این هزاره‌ها بودند و در بعضی موارد ذخیره‌ی غلّه‌ی آنان برای استعمال قوای انگلیس باید مصادره می‌شد (میتلند، ۱۳۷۶: ۱۳۵)». به ظن قوی در چنین مواقعی انگلیس برای تأمین مخارج‌شان برای غارت پشتون‌ها، از هزار‌ه‌ها استفاده می‌کرده است (میتلند، ۱۳۷۶: ۱۴۱و ۱۴۸). مجموع اطلاعات و مناسبات اثبات می‌نماید که انگلیسی‌ها در نسل‌کُشیِ هزاره‌ها توسط عبدالرحمان نقش مستقیم داشتند: آن‌ها برای تحقق اهداف استعماری‌شان و محدودکردن قدرت پشتون‌ها لازم می‌دیده افغانستان را دچار منازعات داخلی کنند و بدین جهت خصومت پشتون‌ها و هزاره‌ها را ساخته و تشدید نموده و در نسل‌کُشیِ آن‌ها مدد رسانده است.

ادامه دارد

[۱] . دکتر محمد امین احمدی در ویرایش سخنرانی‌اش در ارگ ریاست جمهوری توضیح می‌دهد که اندیشه‌ی خلافت تا غزالی ثبات دارد اما با ابن‌تیمیه تطوّر پیدا کرده و بدل به سلطنت می‌گردد. نوع حاکمیّت عبدالرحمان از حیث تاریخی، در همین تطوّر سیاست شرعی تبار دارد (احمدی، ۱۳-۱۴). توجّه داشته باشیم که این صرف یک تطوّر نیست، بلکه یک انحراف اساسی شمرده می‌شود؛ زیرا تغییر سیاست شرعی و یا خلافت به سلطنتْ دگرگونی هم در مضمون آن است و هم در صورت ماهوی آن. از این منظر، امارت اسلامی عبدالرحمان و در امتداد آن امارت اسلامی طالبان نه تنها اوج این دگرگونی و انحراف به‌شمار می‌آید؛ بلکه منتهای انحطاط مضمونی و ماهوی است.

[۲] . Genocide

[۳] . البته غصب اراضی تنها به دوره‌ی عبدالرحمان و به اراضی هزاره‌ها محدود نمی‌شد؛ بلکه اقوام دیگر اعم از تاجیک و اُزبیک را نیز دربر می‌گرفت و سیاستی است که از آن به بعد استمرار داشت، به‌خصوص از دوره‌ی تسلّط طالبان در دور نخست تا اکنون پروسه‌ی غصب اراضی در سراسر مناطق مرکزی و شمال‌غرب و شمال‌شرق کشور جریان داشته است.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید