اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

دوئلِ خونینِ هزاره‌ها و پشتون‌ها؛ پدیدارشناسیِ خونین‌ترین منازعه‌ی قرن بیستم از منظر دولت-ملّت‌سازی(۲)

 

پاره‌ی دوم

۳- نخستین جنگ؛ امارت و امتناع دولت-ملّت

سه سده از تاریخ معاصر، حاکمان را در سیمای ماشینِ قتل‌عام، نسل‌کُشی، غارت و تبعیض و نابخردی نشان می‌دهد؛ عبدالرحمان اما به ماتریکس یگانه و تام این سیما پیش و پس از خود بدل می‌شود. او تحت شرایط و دلایل معیّنی اراده‌ی معطوف به قومیّت و استبداد را به اقدامات خونین مشروط می‌سازد؛ این بدان معناست که نه فقط در قرن بیستم بلکه در تمام تاریخِ معاصر، تأسیس قدرتْ به فاجعه مشروط شده و استبداد و خونریزی، لازمه‌ی لاینفکّ حاکمیّت بوده است. اما چگونه؟ در وهله‌ی نخست به علل و بستر تاریخیِ ماجرا می‌پردازیم؛ عللی که دهشتِ ریشه‌های نبرد این قرن خونین را نیز برملا خواهد کرد.

۱-۳- علل و مبادی تاریخی

وقتی به اوایل این قرون چشم می‌دوزیم، با یکسری دلایل و عللِ بعید و قریبی برخورد می‌کنیم که بسان خطوطی از اواخر قرن هجدهم و اوایل نوزدهم به سمت یک اشتدادِ فاجعه‌بار سیاسی در قرن بیستم حرکت می‌کنند و هدایت می‌شوند. معنایش این است که جنگ‌های عبدالرحمان در مناسباتِ عینیِ دو سده قبل ریشه دارند. باری، این پس زمینه را باید توضیح داد.

روایت کاتب در جلد اول و دوّم سراج التواریخ از جغرافیای افغانستان، جنگ‌افروزی‌های تجاوزگرانه‌ی حاکمان، نوع رابطه و درک آن‌ها از مردم، زمینه و بستر تاریخیِ را نشان می‌دهد که در اُفُق آن وقوع فاجعه نه فقط ممکن بلکه ضروری می‌شود. جغرافیایِ سلطه‌طلبیِ خونین حاکمان از ۱۷۴۷ میلادی در دوره‌ی احمدشاه درّانی در جنوب-شرق تا لاهور (کاتب، ۱۳۹۱، ج۱: ۷۶-۹۰) ، کشمیر (همان، ۶۱ -۶۲ و ۱۰۹-۱۱۰) و دهلی (همان، ۹۰- ۹۱) به‌طور سیّال گستره داشته و در غرب نیز چندگاهی این طمعِ سیاسی تا استان خراسان و نیشابور (همان، ۷۹-۸۴؛ فرهنگ، ۱۳۸۰، ج۱: ۱۱۴-۱۳۸) دهان باز می‌کند. مالکیت این گستره که از طریق اقتصاد غارتی، توحّش و خشونت‌هایی به‌غایت بی‌نظم و لجام‌گسیخته تأمین می‌شده، رفته رفته از جغرافیای جنوب-شرقی‌اش برچیده می‌شود (همان، ۳۰۸-۳۰۹ و ۳۳۸) و همین گستره منحصراً در اختیار بریتانیا قرار می‌گیرد (همان، ۳۲۳). در قسمت غربی نیز پس از چندین جنگ و خونریزی، به دهان می‌خورد و عقب می‌خزد. این گستره هرچند مدام بستر تاخت‌وتازهای خون‌ریزانه قرار می‌گیرد، اما نه هرگز در کشورگشایی‌اش چندان عقلانیّت و دوراندیشی پیدا می‌شود و نه در منازعات و تدابیر امورِ داخلی‌اش، خِرد ملّی و آینده‌گشایانه. پس این برهه به‌طور مطلق، از هر نوع بنیانی که بتوان از آن به آینده عزیمت کرد، خالی است، برعکس، گورِ هر امکانِ امیدبخشی، در آن پیوسته حفر شده است.

حال با نگاه کلّی به گستره‌ی بلخ/باکتریای پیشااسلام و خراسان دوره‌ی اسلامی که از ۱۷۴۷ افغانستان نامیده می‌شود (به نام یک قوم=پشتون) و تمرکز بر مهم‌ترین تحوّلات و خصلت‌ها، پی‌می‌‌اُفتیم افغانستان پس از این تسمیه، روحِ تاریخی‌اش را به‌رغم ماهیّت مسبوق‌اش، به آنارشیسم مطلق و تعصّبِ کورِ نژادی هدیه داده و از آن هنگام، قلب آن تنها با خون قتل‌عام و غارت تپیدن گرفته است. علی‌رغم این، آنارشیسمی مزیّن به جنگ که به‌سرعت از به‌انقیاد‌کشیدن دیگری ناکام می‌شود، خود را می‌فرساید و نهایتاً خود به انقیاد و بردگی دچار می‌شود. خوب دقّت کنیم همین آنارشیسم زادگاه فاشیسم و بردگی را شکل می‌دهد و این بزرگ‌ترین دلیل است بر فقدانِ تاکنونیِ سوژه‌ی تغییر. ازاین‌رو به‌طور خلاصه، عهد پیشاعبدالرحمن در چند ویژگیِ ذیل خلاصه می‌شود:

الف) ساختار بسیط حکومت: اگر از ورای روایت کاتب به ساختار حکومت در دوران احمدشاه درّانی و تیمورشاه دقّت کنیم، دو منصب مهم وزیر مشاور و منصب دیوانی برای اخذ مالیات، اضلاع مهمّ این ساختار را نشان می‌دهند (همان، ص ۱۳۵). معنایش این است که افزون بر آن‌که حاکمیّت از حیث عقلانیّت مدیریتی به‌غایت فقیر و میان‌تُهی است، چنین ساختارِ سیاسی‌ای ماهیتاً ساختار جنگ، غارت، غصب اراضی و عیاشی خاندان حاکمیّت به شمار می‌آید، نه یک چتر سیاسیِ ملّی.

ب) دست‌نشاندگی حاکمان: با حضور بریتانیا در هند رفته رفته حاکمان افغانستان به انقیاد در می‌آیند. به‌طور نمونه شاه شجاع با هدایت بریتانیایی‌ها از سِند برای حکومت به افغانستان فرستاده می‌شود (همان، ۳۲۳) و تا جایی فاقد اراده و سرسپرده‌ی آن‌ها می‌گردد که حتی خوانین غلجایی به همین دلیل، علیه او اقدام به شورش می‌کنند (همان، ۴۳۲ و ۴۷۲-۴۷۳). این امر در مورد شاه شجاع و انگلیسی‌ها (همان، ۳۶۷-۳۷۲ و ۳۸۴-۳۸۵) و شاه دوست‌محمدخان (همان، ۴۹۷-۵۱۲) نیز صادق است؛ اما ماجرا در مورد عبدالرحمان بُعد عمیق‌تر و نمادین پیدا کرده و به الگوی ابدیِ حاکمیت بدل می‌شود (غبار، ۱۳۶۸: ۶۳۹-۶۴۱). وانگهی، بدین حقیقت التفات نماییم که هیچ حاکمی در تاریخ ما بدون حمایت-دخالت مستقیم ابرقدرت‌های خارجی، بر سرنوشت ما مسلّط نشده و سیاست‌های کلّی هماره درون سیاست‌های ابرقدرت‌های خارجی تعیین شده است. هم ازاین‌رو، رهبران بلادرنگ، تاجرانِ سرنوشت ما از آب درمی‌آیند.

ج) جنگ: در سراپای جلد اول و دوم سراج التواریخ، از جنگ‌طلبیِ حاکمان در جغرافیای مختلف، از جنگ‌ها و خونریزی‌ها میان خاندان حکومتی (به‌طور مثال، همان، ۱۹۴-۲۰۵) و نیز میان اقوام مختلف در داخل و بیرون (همان، ۱۳۸-۱۴۱) گزارش می‌شود. با این وجود، این جنگ‌ها چهار مشخّصه‌ی اساسی دارند: ۱. معطوف به غارت‌اند، ۲. سرشار از قساوت و کشتار شدید‌اند، ۳. هیچ هدفی انسانی و جمعی را دنبال نمی‌کنند و به‌همین دلیل مطلقاً علیه سرنوشت جمعی پا می‌گیرند، و نهایتاً ۴. فاقد بدوی‌ترین نظم و عقلانیّت‌اند (همان، ۲۵۱).

د) غارت: در این جنگ‌ها، غایتی جز غارت پیدا نمی‌کنیم و هرکسی در هر کجا تا می‌توانسته به غارت و خونریزی می‌پرداخته و این رخم‌ها را بر تن انسان و انسانیّت با تجاوزگری بر زنان و کودکان عمیق‌تر کرده است.

هـ) فقدان مشروعیت: حکومت‌ها به دلیل جنگ‌طلبی در مقام هوس‌رانیِ سیاسی، غارت، غصب اراضی، آواره‌سازی، فقدان نظم و مدیریت، غیاب مطلق مردم و بی‌هدفی و نداشتن آینده، از اساس فاقد مشروعیت بوده‌اند.

د) نژادباوری: همان‌طور که حاکمیت و قدرت ساختار مونیستی داشته و در دایره‌ی تنگ خانواده محصور می‌شده، در بُعد کلان‌تر در دایره‌ی نژاد خاص و در درون آن نیز در انحصار قبیله‌ای خاص قرار داشته است. توجّه داشته باشیم این سلسله‌مراتب‌ها، معنا و نتایج سیاسی-تاریخی، اقتصادی، انسانی-اجتماعی و فرهنگی داشت/دارد که هنوز تمشیت تقدیراتِ حیاتِ تاریخیِ ما را با تغلّب به دست گرفته است. به‌هرروی، فرآیندی که از احمدشاه درّانی آغاز و در عبدالرحمان به اوج می‌رسد، مبادیِ ذیل را در مقام منطقِ درونیِ حاکمیّت پشتون‌ها در دوره‌های بعد به میراث می‌گذارد:

یک) قلع و قمع و غارت‌ها نه تنها در هیچ جایی منجر به تزلزل حکومت و تعدیل رفتار حاکمان نمی‌گردد؛ بلکه پایه‌های حکومتِ مولودِ این رفتار قرار می‌گیرند و به‌عنوان مایه‌ی مباهات و شاهد قهرمان‌گری، ستایش می‌شوند. اگر بپرسیم مردم ذیل چنین حکم‌روایی‌ها چه جایگاه تاریخی داشته، باید گفت مردم دالّ تُهی و فاقدِ مقام و فاعلیتی بوده که یگانه معنای آن کشتن و یا کشته‌شدن در رکاب حاکمان بوده است.

دو) از سوی دیگر، مردم خود برای خویشتن فاقد معنا بوده و جامعه در هیچ موقعیتی بدین آگاهی حتی نزدیک نمی‌شود که می‌تواند به‌مثابه یک کل، در مناسبات قدرت و سرنوشت جمعی، مستقلّانه تأثیر بگذارد و وضعیت و حکومت دلخواه خویش را تأسیس نماید؛ هرچند حضور ناآگاهانه‌ی آن‌ها اثرات فاجعه‌باری بر وضع عمومی در پی داشته است. به همین دلیل است که طی سه قرن شاهدِ هیچ کنشِ سیاسیِ جمعی نیستیم؛ یعنی ظهورِ ازخویش‌بیگانه‌ی مردم را فقط در جنگ و غارت در راستای هوس‌رانیِ حاکمان می‌بینیم. مسأله این است که مردم نمی‌دانستند و نمی‌پرسیدند برای چه می‌جنگند و کشتار و غارت به راه می‌‌اندازند. به یک معنا، مردم چراگاه سیاسیِ بوده که حاکمان به هر طریقی از آن‌ها بهره می‌جستند و به سمت هر جنایت و قساوتی می‌راندند. سه) فقدان نظم: غیابِ عقلانیّت و آنارشیسم به‌مثابه منطقِ رفتار حاکمان و محکومان، آشکارا اثبات می‌نماید که نا-فعلِ سیاسی به‌طور مطلق بی‌هدف بوده، هیچ صورتی سیاسی‌ای را برنساخته و به‌همین دلیل، وجود تاریخیِ ما همواره بی‌‌آینده پیش رفته است. بی‌آیندگی یکی از مهم‌ترین دلیل تکرار فجایع در عهد معاصر ماست.

چهار) امتناع ملّت و دولّت: نتایج مذکور آشکارا از امتناعِ تکوینِ ملّت و دولت سخن می‌گویند. حاکمان به‌یقین در مقام ماشین‌های کشتار و غارت، علل بی‌واسطه‌ای این امتناع به‌شمار می‌‌آیند. التفات یابیم صورتِ سیاسیِ سقیم الفطره‌ی پیش از عبدالرحمان، با او آخرین حلقه‌اش را تکمیل می‌نماید و به الگوی ثابت حکمرانی تاکنون بدل می‌شود. این امر از یک جهتِ قضیه، به معاهده‌ی نمادین عبدالرحمان با بریتانیا بازمی‌گردد: امارت عبدالرحمان تعیین حدود افغانستان را در سال ۱۳۰۳ هـ طی پنج روز مذاکره با کمیشنر انگلیسی در پیشاور به بریتانیا می‌سپارد (همان، ج۳، الف، ۱۴۷-۱۵۴ و ۲۴۸-۳۱۷؛ عبدالرحمان، ۱۳۷۵، ج۱، ۱۹۹-۲۰۰) و آن‌گونه که بارها تصریح می‌کند، به‌واقع همه‌ی مقدّرات و مناسبات بین‌المللیِ کشور را به بریتانیا واگذار می‌نماید. این معاهده یقیناً حکم یک استعاره‌ی سیاسی را نیز خواهد داشت: یعنی مسأله این است که از آن به بعد، بردگی در بیرون و استبداد در داخل به یگانه تقدیرِ سیاسیِ ما مبدّل می‌شود. از زهدان این مناسبات، قسمی هویتِ سیاسیِ متناقضْ متولّد می‌شود که امتناع دولت-ملّت چونان منتهاالیه مقطوع آن به‌شمار می‌‌آید. لذا، فرآیند تطوّرات از بدو سه قرن تا کنون، نشان می‌دهد افغانستان فقط در خلق و تثبیت آنارشیسم، نژادگرایی، زدنِ ریشه‌های دولت-ملّت و نفی استقلالِ سیاسی گام نهاده و پیش خزیده است. در این دوره‌ها هرآنچه به نام حاکمیت و دولت می‌شناسیم، چیزی جز یک قلعه‌ی ایدئولوژیک نبوده که فقط از بطن دریای خون و غارت و تجاوز رویده است.

[۲] . برای آگاهی بیشتر از واقعیت‌های پشت پرده‌ی آوردن محمد اشرف‌ غنی به‌عنوان حاکم متقلّب و آخرین حلقه‌ی بردگیِ سیاسی در بیرون و استبداد در داخل به این مقاله‌ی بنگرید:  NORTON, BEN, How elite US institutions created afghanistan’s  neoliberal president Ashraf Ghani, who stole $ 169 million from his country. https://Thegrayzone.com/2021/09/02/afghanistn-ashraf-ghani-corrupt/

بن نورتن در مقاله‌اش مستند و درخشان توضیح می‌دهد که چگونه او با حمایت آمریکا و سازوکارهای اطلاعاتیِ آن برای منافع آمریکا تولید می‌شود و در افغانستان به مصرف می‌رسد. دقّت کنیم این امر حاصل منطقِ سرمایه‌داری متأخر نیز است که انسان و ملّت‌ها، و به زبان دیگر، تقدیر جمعی را چونان کالا برمی‌سازد و به مصرف می‌رساند. آشکار است که ثمره‌ی این بازیِ سرمایه‌سالارانه برای ما جز فاجعه نبوده است.

اکنون افشا شده است که اشرف غنی، با شرف و عزّت فردی و جمعی تجارت کرده و از پستان شتران قطری مبلغ ۱۱۰ و اندی میلیون دلار دوشیده تا با شیطنت و حیلت، از هرنوع مقاومتی علیه عنکبوتان بیابان (طالبان) جلوگیری نماید و شهر و شهرنشینان را به بیابان و بیابان‌زیستان بفروشد. همه‌ی این واقعیت‌ها، ماهیّت انسانیت‌زداشده‌ی وضعیت را عمیق‌تر افشا می‌کنند؛ ولی تاریخ خود به این حماسه‌ی پستِ قومی، پاسخ خواهد داد.