تمهید
زندگیِ آدمی را میتوان رفت و آمد و خلع و لُبس اشکال دانست: شیوهی غذاخوردن، نوع لباسپوشیدن، نحوهی راهرفتن، دادزدن، گریستن، انتخابکردن، انتقادکردن، چگونگیِ فهم و تفسیرِ پدیدهها، میزانِ عمق و اصالت ادراکاتمان، نوع سخنگفتن از چیزها و در مجموع همهی شیوههای عملکردن، شیوههای گفتن، شیوههای درک و تفسیرکردن و شیوههای حسّمندی در برابر پدیدهها، همگی اشکالاند؛ اما همهی آنها در نهایت یک «شکلِ واحد» و کلّی را میسازند؛ یک شکلِ عام، نهایی و جوهری که در همهی اشکالِ دیگر حیات شهود میشود.
شکل اول: بردگی
نگارنده در مقالهی «کشورشدنِ کشور» (جاده ابریشم، س۱، ش۴۸) به عناصری مانند ارادهی خودآیین، آزادی و عقلانیت، و از همه مهمتر به خودآگاهی و درکِ موقفِ تاریخیِ خویشتن در عالَم سیاست بهعنوان بنمایههای کشورشدنِ کشور پرداخته بودم. در آن سالها بدین تصوّر بسیار خوشبینانه چشم دوخته بودم که شاید همهی ما در جستوجوی یافت خویشتن و پیداکردن موقعیت خویش در زمان و تاریخ و سیاست هستیم و این جستوجو همچون منطقِ درونماندگاری، وضعیت را پیش میراند و لنگلنگان پیش رفته و درخواهیم یافت کجای عالَم قرار داریم و سرانجام، مستقلّانه و خودآگاهانه، خود سرنوشت خویش را خواهیم ساخت. اما بسیار زود واقف شدم حقیقت این است که نسبت ما با جهانمان اصلاً محل پرسش نبوده و در سودای آیندهای که اربابان بیرونی و مجریان داخلی برایمان تدارک دیده بودند، این تخیّلات هیچ محلّی از اعراب نداشته است. من نمیدانستم ما اساساً در جستوجوی این نبودیم که بدانیم کیستیم، در کجای تاریخ ایستادهایم و چگونه با خود و جهان نسبت برقرار کنیم! هنوز هم متأسفانه ظهور هیچ امری جدّیای در پیکر زمخت عادتوارگیمان رخنهای ایجاد نکرده و تمام فعل و انفعالاتمان از منش عجز ِسوگمندوارانه که اساسیترین مشخّصهی روح جمعیمان شده، رها نگشته است. دقّت کنیم در غیاب نگاه بنیادین، منطقی و اُفُقمند میتوان با واقعیت بازی کرد اما نمیتوان تغییرشان داد، میتوان حقیقت را کتمان کرد اما نمیتوان از چنگال آن رها شد، میتوان ناتوانیها را پوشاند، اما نمیتوان به توانایی رسید و میتوان جنایت را پنهان نمود اما نمیتوان به انسانیّت رسید.
در امتداد این شهود سیاسی، در مقالهی «کشور نیابتی و ماجرای قربانیاش» از سرشتِ نیابتیِ افغانستان سخن گفتم؛ زیرا این حقیقت نزد همگان بداهت یافته بود/است که کمتر کسی در این کشور به منافع علیای کشور و سرنوشتِ مشترکاش مؤمن و وفادار بود/است: رؤسای جمهور برای اربابانشان خدمت میکردند، رؤسای امنیت ملّی با تمام دم و دستگاهشان با دست قهّار دیگران نصب و عزل میشدند و برای منافع دیگران از مردم قربانی میستاندند، آرای مردم برای دیگران خرید و فروش میشد و مردم خود در صحرای محشرِ روزمرّگی و معیشتِ آنی غرق بودند، از همه دردناکتر کشور اقتصادِ مستقل، سیاستِ خودآیین و جامعهی خودکفا نداشت، و بهطور کلّی، کشوری بود/هست که «انسان»ش نیابتی شده بود و هویتی جز دیگرآیینی نداشت. دقیقاً به همین دلیل بود که یکشبه فروپاشید. یعنی از منظر استعلایی، وابستگی و دیگرآیینی برهانِ اعظمِ فروپاشیِ نظام و جامعه بود.
دُلوز از کافکا در رمان «دیوار چین» میآورد که «چه رنجآور است تحت سلطهی قوانینی باشیم که از آنها آگاه نیستیم!… چون ذات قوانین بدین طریق، راز درونشان را الزامی میکند (دُلوز، ۱۳۹۶: ۱۲۷)». این رنج بهگونهای دیگری نیز میتواند به زبان آورده شود: چه رنجآور است تحت سلطهی روابطی باشیم که قادر به تغییر آنها نیستیم، چون در این صورت ذاتِ وحشیِ روابط، بر ما مدام خواهد تاخت و آنچنان از صحنه بیرونمان پرتاب خواهد کرد که بازگشتی، ممکن نباشد. ما تحت سلطهی توحّشِ روابطِ درون و نظمِ ناعادلانهی بیرونی هستیم که هر لحظهاش بازگشت را سخت و ناممکن میسازد. قلمروی که ما در آن ساکنیم، پس از این نیز سرنوشتِ زمین و انساناش را موقعیتِ جغرافیایی، اجبارِ روابط و کارآیی انساناش برای ملاعبهی که ارادههای خودکامهی جهانی به راه میاندازند، معیّن خواهد کرد. اما آیا مسأله بازگشت است یا آغاز از یک مبدأ جدید؟
نسبت به این پرسش؛ اما مهمترین درسِ فروپاشی این است: استقلال و خودآیینی یگانه راه رهایی از چرخهی تباهی و فاجعهی نیابتیشدن در صُور گوناگوناش و اقامهی انسانیّت خویش است. اگر استقلال و خودآیینی، اولیترین رسالتِ تاریخی و انسانیِ ماست، میباید برمبنای منطقِ جدیدِ خود آن، به قلمروزدایی از اکنون و قلمروسازی مناسبات جدید عزیمت کرد و این ممکن نیست مگر با تبدیلشدن «استقلال و خودآیینی» به گفتمانِ منطقی و رومرّهی جمعی؛ بهمعنای دیگر، آغازیدن از نقطهی صفر تاریخی، به بیان عمیقتر، ایجاد روابطِ دیگر. زیرا چگونه رهایی از روابطِ حاکم، به مدد خود آن روابط، ممکن است؟! از این زاویه، تقلّای مقاومت، گفتوگو با یک رژیم تروریست و جهلپرور، استمداد از جامعهی جهانی برای رعایتشدن حقوق بشر در افغانستان، فشار بر طالبان و جامعهی جهانی برای رفع محدودیتها و هرنوع منازعاتی از این قبیل، هرگز ره بهجایی نخواهند برد؛ زیرا هر کوششی در فقدانِ طرحِ آگاهانه و اندیشیدهی استقلال و تعیین یک چشمانداز اندیشیدهی روشن، مذبوح و ناکام خواهد بود و نمیتواند از سیطرهی روابطِ حاکم بیرون رود. وقتی از همان روابطی که ما را به بند کشیده، استمداد میطلبیم، بیشتر به چیرگیِ آنها کمک میکنیم. این همان موقعیت بالفعل است که هم قربانی و هم جلّاد در سپهر کاملِ وابستگی، بهدنبال رستگاریاش میدود و در معبد و بارگاه دیگران روحِ خویش را به ستوه و ستایش میبرد. ما مقهور سه لایه از روابطی هستیم که بهنحو متناظر عمل میکنند: نظمِ درونی، نظم منطقهای و نظم جهانی. مجموع این روابط به گونهی بر ما تا خورده که تولیدی جز بینوایی مطلق نداشته است. ما مقهور این روابطیم، پس مسأله، رهایی از نوع ترتیب و ترکیبِ روابطِ این سه نظم است. لیکن همهی این تخیّلات، منوط به یک چیز است: سوژه. ولی کدام سوژه؟ ادامه دارد.
نظر بدهید