اندیشه فرهنگ و هنر

مسأله‌ی ما چیست؟

 

تحقق فدرالیسم یا هر صورت سیاسی دیگری، اینک برای ما از حیثیات گوناگون دشوار شده است. راجع به فدرالیسم، افزون بر دشواری‌های که در پاره‌ی پیشین اشاره کرده بودم، دوست گرامی‌ام حسن‌رضا خاوری به دشواریِ دیگری اشاره کرده است و آن عبارت است از این‌که فدرالیسم در دوران منازعات داخلی «متن واقع» داشت؛ حالا اما این متن واقع را از دست داده و به‌طور موجز فاصله‌ی ما بسیار بیشتر شده است.

من با این دید با این ملاحظه موافقم که هنوز هم هزاره‌ها، تاجیک‌ها و ازبیک‌ها ساکن جغرافیای مشخّص‌اند (بخشی از متن واقع)، جز این‌که از یک‌سو صورت سیاسی ندارند (بخش دیگر متن واقع) و از جانبِ دیگر متأسفانه بیشتر از پیش همین سکونت طبیعی نیز دارد از بین می‌رود و هر روز هزارها خانوار به‌طور تدریجی و سیستماتیک از مناطق‌شان کوچ اجباری داده می‌شوند. می‌خواهم در ادامه‌ی آن تذکّر دهم که ما فرصت‌های بزرگی را از دست داده‌ایم و «متن واقع» فدرالیسم نه تنها مورد است و نه تمام پرسش و مسأله‌ی تاریخی-سیاسیِ ما.
پیش از همه، لازم است یادآور شوم که پس از نشر “دشواری‌های فدرالیسم” جناب دکتر هارون بدخشی یدداشت‌هایی را از پدر مرحوم‌شان محمدطاهر بدخشی شریک ساختند که نشان می‌دهد او در سال ۱۳۳۷ به طرح جمهوری دموکراتیک فدرال به‌عنوان مدینه‌ی فاضله و آخرین راه حل سیاسی منازعات خونین افغانستان و رهایی از آن‌چه او “ستم ملی” می‌نامید، روی آورده است. به نظرم فراتر از این‌که فدرالیسم چه متن واقع داشته باشد یا نه، حیث منطقی‌ِ مساله را باید دید. یعنی از منظر منطقِ تاریخ و رهایی از هژمونی نژادی-مذهبی و ستم ملی، راه حل منطقی چیست؟ بدخشی از جمله روشنفکرانی متعهدی است که که از این منظر به قضیه نگریسته و مهم‌تر این‌که به آن‌چه می‌اندیشیده وفاداری کرده و به‌همین دلیل هم در راه اندیشه‌اش به شهادت رسیده و خود را قربانی کرده است. طی دو دهه جمهوریت، نسلی پا به عرصه گذاشت که به هیچ‌چیز وفادار نبود و همه، اعم از نخبگان سیاسی و روشنفکران به‌اصطلاح، غرق در فساد و روزمرّگی و مصلحت و معیشت فردی بودند.

اینک اگر به فروپاشی و ازدست‌دادن متن واقع و بسترهای عینیِ صورت‌ها بازگردیم، می‌توان گفت در عهد استبداد عبدالرحمانی نوعی فدرالیسم (با تسامح) صورت واقع و عینیِ سیاسیِ ما بود، فدرالیسم (با تسامح) عیناً موجود بود و جغرافیاهای خودمختار پیشاپیش استقرار داشت؛ منتها با این تفاوت که مرکزیتی وجود نداشت و خودمختاری‌های سیاسی بدون اندک وابستگی به مرکزی به راه‌شان ادامه می‌دادند. اما راجع به این عهد دو نکته را باید همواره به‌یاد داشته باشیم:
نکته‌ی اول این‌که این خودمختاری‌ها به دلیل ساختار ارباب بنده و نظام اجتماعیِ خانی، کمتر سیاسی بودند. من شخصاً از خلال مطالعه‌ی مناسبات اجتماعی و سیاسیِ که به‌خصوص در جامعه‌ی هزاره وجود داشت، زیر نور پرتوافکنی‌های سراج التواریخ مرحوم کاتب، معتقدم صورتِ سیاسیِ که هزاره‌ها در عهد عبدالرحمان داشت و در مکاتباتش با آن امیر جلّاد نیز تبارز یافته است، آمیخته با جهل و بلاهت بود و هزاره‌ها به‌شدّت دچار بلاهت و جهل سیاسی و درونی بودند؛ قسمی جوهره‌ی غیرسیاسیِ که میریزدان‌بخشِ هزاره نماد تام و تمام این بلاهت را آشکار می‌نماید؛ و اگر از تبار آن بپرسیم بلاهتی بود که بدون شکّ از روح و خصلتِ مذهبیِ اسطوره‌ای و فاقد عقلانیّت ریشه می‌گرفت. زیرا مذهب ذاتاً مردم را از واقعیت‌های عینی و حقایقِ تاریخی دور می‌کند و رفته رفته مردم احمق می‌شوند. بلاهتِ سیاسی ما از این‌جا سرچشمه می‌گیرد. به‌هرتقدیر، به دلیل فقدان آگاهی عینی و تاریخی این خودمختاری بلادرنگ دود هوا شد و به‌جای آن بردگی نشست و تلنباری از جمجمه‌ها، ویرانی‌های و اُرزگانی از خون و جنایت و قساوت باقی‌ماند.

نکته‌ی دوم این‌که از حیث تاریخی، عبدالرحمان یک مسئولیت داشت: ازبین‌بردن خودمختاری اقوام غیرپشتون. حالا که همه‌ی نخبگان پشتون تمام‌قد علیه فدرالیسم می‌ایستند؛ در حقیقت به سیاست‌های عبدالرحمان تاسّی می‌کنند؛ زیرا عبدالرحمان برای پشتون‌ها الگوی ازلی و ابدی سیاست است. اُرزگانی‌شدن کلّ افغانستان در شرایط کنونی این حقیقت را شبانه‌روز فریاد می‌زند و اظهرمن الشمس کرده است. لذا از منظر فدرالیسم به ماجرا، ریشه‌ی این صورتِ سیاسی اساساً با عبدالرحمان زده می‌شود.

دشواریِ فدرالیسم دقیقاً این است که: بیش از یک قرن- از عبدالرحمان به این‌سو- مشقِ سیاسیِ پشتون‌ها علیه فدرالیسم و حماقت و بلاهت اقوام غیرپشتون، چگونه پشت‌سر نهاده می‌شود؟ آیا این ممکن است و مایی که دم از فدرالیسم می‌زنیم به دشواری‌های قضیه واقفیم؟ یا به آن‌چه می‌گوییم، وفاداریم؟

باری و به هر صورت نباید از پرسشِ اصلی خویش غافل شویم. پرسش اساسی که این روزها همه‌ی ما باید بدان بیاندیشیم این است: مسأله‌ی ما چیست، آیا مسأله‌ی خویش را یافته‌ایم؟ عقلِ تاریخی با پرسشِ تاریخیِ انسان به بیداری و تجدّد می‌رسد، اما تنها عقل، هست و نیست تاریخی و فقدان‌ها را درک می‌کند.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید