اشاره:
ملاحظات آتی ملاحظاتی علیه فدرالیسم نیست؛ بل دشواریهاییست پیرامونی و در نسبت با آن. ظهورِ مقطعیِ فدرالیسم در ادبیات نه چندان غنیِ سیاسیِ ما لازم میآورد اگر خِرد جمعیِ ما تاکنون قادر به گفتمانسازیِ بحران و راهبردهای سیاسی نبوده، و به معنای دیگر، اگر این عقل نمیتواند ادراکش از واقعیت عینی، فهماش از بحران و نیز تخیّلاش را به گفتمانی مبدّل سازد، تا حد ممکن باید بتوان مناسبات اعظم آن را دستکم احصا نمود و حداقل از آنها نام برد. معطوف به این، ابتدا مسألهی اصلی را باید طرح کرد.
طرح مسأله:
فدرالیسم اگر قاطعانه بدان ارجاع شود، در پاسخ به بحرانِ مزمنِ سیاسی مطرح میگردد و ازاینرو، پرسشِ اساسی با ارجاع به واقعیت، گذشته، اکنون و آیندهی افغانستان این است: بحران سیاسی افغانستان و راه حل بنیادین آن چیست؟ نژادباوری همچون بحران و فدرالیسم همچون راه حل، یگانه صورتمسألهی تاریخی ماست. حال باید پرسید دشواریهای فدرالیسم چیست؟ دشواریهای نظری و عمَلیِ آن؟ در کوشش آتی میکوشیم سویههای برجستهی این پرسش را واگشاییم. ولی اجازه دهید لختی کوتاه به پرسشمان برگردیم. به مدد تبیینیِ از ماهیّتِ فدرالیسم که در زیر مشاهده میشود، پرسش مذکور منطقاً به یک پرسشِ اساسیِ دیگر برمیگردد؛ به پرسش از خودآیینیِ سیاسی. ما وقتی از تحقق فدرالیسم، عدالت اجتماعی، رعایت حقوق بشر و… میپرسیم، در حقیقت در جستوجوی خودآیینیِ خویشایم. بهنحو رادیکال، هر پرسشی که حتی به اشکال روزمرّهاش به زبان میآیند، اصالتاً ظهورِ پرسش از خودآیینی انسان شمرده میشوند؛ زیرا هر خواستی بماهو خواست، برپاییِ خودآیینی را در ضمیر دارد، چنانچه هر جدالی، جدالی است بر سر خودآیینی. این بدان معناست که پرسشها تبار دارند و تبارشان را بهنحو منطقی با خود میآورند؛ اما فقدان خودآگاهی از تبار و اتصال منطقیاش، بازماندن و ناکامی تمام پرسشها خواهد بود. از قضا، مقاطعِ تاریخِ معاصر ما، برهههای تراژیکِ این ناکامی و ارتجاع را نشان میدهد. از دلِ سه قرن منازعات خونین، هنوز راهِ تاریخیِ خویش را نیافتهایم و نمیدانیم چه میخواهیم و نسبت ما با خود و جهان چیست؟! سه قرن غوغای منحط ایدئولوژیک، پوپولیسمِ فریبانهی نژادی و توحّشِ خونینِ مذهبی ماهیتاً نمیتوانست به بیداریمان منتهی شود و لذا به بردگی و ازخویشبیگانگیمان خاتمه یافت؛ حال آنکه پرسش اصالتاً یک چیز بوده است: خودآیینی و خودآگاهی؛ امری که زیر گرد و غبار اعصار خودکامگی و ویرانگریِ برخاسته از نفسمان فراموش شد. اما فدرالیسم چه میگوید؟
ماهیت فدرالیسم
فدرالیسم از حیث ماهوی ساختار و شکلی نیست که از ایدهای نشأت گرفته باشد، بل اصالتاً ایدهای است که به یک ساختار منتهی میشود: ایدهی تمرکززدایی از قدرت یا توزیع برابرانهی قدرت، و یا دقیقتر تأویل نماییم: توزیع برابرانهی خودآیینی سیاسی. اما این ایده، یک ایدهی عمَلی و برخاسته از خرد عمَلی است، بهتر است بگوییم یک راهبرد و استراتژی سیاسی برای مهار قدرت و جلوگیری از استبداد و هژمونی. بنابراین، فدرالیسم مادون هرنوع ایدئولوژی قرار میگیرد. اگر به مبادیِ این خِرد عمَلی بنگریم، میتوان آن را برآمده از روایتها یا جریانهایی مانند پلورالیسم و دموکراسی دانست. اما این دو رودِ بزرگِ تکثّر و ارادهی دموس معطوف به دریایی خودآیینی به جریان میافتند و از اینرو، فدرالیسم اصالتاً به شیوهی تقرّب و تأمین خودآیینی تبار میرساند.
نخستین طرح
طبق مستندات تاریخی، برای نخستینبار در دههی هفتاد خورشیدی ایدهی فدرالیسم توسط هزارهها (عبدالعلی مزاری) و در پاسخ به معضل نژادی و بحران سیاسی مطرح میشود. طرحِ ایدهی فدرالیسم پیوستار خونین تاریخ را نشانه رفته بود و لذا اقدامِ سیاسیِ بهغایت رادیکال محسوب میشد و هم بدین جهت، بهعنوان یک راهحل سیاسی بهصورت منقّح مکتوب و ناطق گردید. «حزب وحدت اسلامی افغانستان» طرحی را بهعنوان «قانون اساسی جمهوری فدرال افغانستان» تدوین کرد؛ اما جز حزب جنبش جنرال دوستم بهصورت مبهم و خیره هیچ حزبی دیگری با آن همگام نشد. فدرالیسم هرچند یک طرح عمَلی بود؛ اما اگر در نسبتاش با فرآیند تاریخ و توحّش نژادی-مذهبیِ مکتوم در آن اندیشیده میشد/شود، معلوم میگردد چه خِردی تاریخیای پشت آن نهفته بوده/است. فدرالیسم در حقیقت در مقام مانیفِست حیاتِ سیاسیِ اقوام محذوف و مطرود و مانیفِست عدالت سیاسی به زبان آمد؛ اما از ظهور نخستین طالبان تاکنون آشکارا بدان خیانت شده است.
چالشهای فدرالیسم
چالشِ نظری: طرح «قانون اساسی جمهوری فدرال افغانستان» از سوی حزب وحدت بدان معناست که فدرالیسم جز در صورت و محتوای «قانون اساسی» و در اشکال مادون آن، ممکن نخواهد بود. با این وجود، تدوینِ مجدّد آن در مقام «قانون اساسی» یک معضل و دشواری بزرگ است؛ زیرا تدوین آن با توجّه به مناسبات قومی و جغرافیایی باید صورت گیرد اما صورتبندیِ مناسبات قومی، زبانی و فرهنگی و مذهبی و تعیینِ صلحآمیز و بدون منازعهی مرزهای فدرال، بهغایت دشوار مینماید. چرا که تاکنون تمامیِ صورتهای سیاسی در افغانستان بهصورت تحمیلی و نه برخاسته از عقلانیّت جمعی تحقق یافته است؛ این تحمیل بیشتر توسط ترکیبی از قوهی قهریهی بیرونی و داخلی اعمال شده است. بدینسان، دقّت کنیم که تحقق فدرالیسم در غیابِ عقلانیّت درونی قهراً به همان ترکیبِ تحمیلی مرجوع میشود، در غیر آن باید یک عقلانیّت و گفتمان فراگیر شکل گیرد و این واقعاً از روحِ ویران و منحط جمعیِ ما برنمیآید. ازاینرو، اجماعِ جمعی بر سر تدوین این قانون اساسی فدرال معضل جدّیتر و ناممکنتر بهنظر میرسد؛ زیرا از اجتماع دیوانگان یک اجماع عُقلایی ساخته نمیشود. این عجز و ناممکنی، اصالتاً از ممنوعیّت و امتناع گفتوگوی حاکم بر سپهر خردِ جمعیِ ما برمیخیزد.
چالشهای عمَلی: حدس میزنم پشتونها پی بردهاند که فقط توسط یک رژیمِ افراطیِّ مذهبی و زباننفهمی مانند طالبان میتوانند از استقرار و منافعِ هژمونیِ نژادیشان محافظت کنند؛ جز آن زوال خواهند یافت؛ فقط باید تلاش کرد همین رژیم را تاحدودی تلطیف کرد اما سرپا نگه داشت. مخالفتهای سرسخت، کینمآبانه و جاهلانه با فدرالیسم و خیزش همهجانبه برای استحکام پایگان آن، واضحترین نشانهی این تصوّر است. کابوس زوال اما بقای سیاسی نه هرگز مادون یک هژمونیِ جلّاد نژادی-مذهبی، یگانه چالش و مانعِ عینیِ طرح فدرالیسم محسوب میشود. با این همه، عبور از این مانع، متکی به سه اقدام جدّی خواهد بود: الف) تأسیسِ یک گفتمان و عقلانیّت نیرومند، ب) خلق و استمرار اقدامات عمَلیِ منسجم و فراگیر، ج) حمایت قاطعانهی جامعهی جهانی. این سه اقدام بهطور خلاصه، یعنی ضرورتِ قسمی فدرالیتهی عقلانی و انضمامی و تکثیرِ کانونهای مقاومت و مبارزه.
آیندهی فدرالیسم
فدرالیسم دروازهی بدون نگهبان به تجزیه است. در فردای تحقق فدرالیسم، میل به تجزیه چه بهمنزلهی خواست و چه معضلِ سیاسی، نخستین پدیدهای است که دقّالباب خواهد کرد. زیرا همهی شواهد تاریخی حکایت از میلِ مشدّد و مستمرّ خودآیینی در چارچوب فدرالیسم یا در سیمای تجزیه از سوی اقوام غیرپشتون میکنند. بدون شکّ، تحقق هرکدام دشوار و خونین خواهد بود؛ اما این شرایط اثبات نکرده که تجزیه یک خطای سیاسی-تاریخی باشد. درست است تجزیه یا فدرالیسم جهنّم پشتونها خواهد بود؛ اما بهشتِ اقوام غیرپشتون محسوب میشود. از حیث منطقی، مدعیّاتِ بزرگِ تاریخی مانند پرسشها نه تنها تبار منطقی و ضروری دارند، بلکه آیندهی منطقی نیز دارند؛ مگر آنکه از لوازمات و آیندهشان در یک وضعیت سرکوب یا از سر هبوط و فرومایگیِ روحِ جمعی، بازداشته شوند. ولی فرآیند تاریخ نشان میدهد هرچه پیشتر آمدهایم ناقوس فدرالیسم و تجزیه شدیدتر از قبل به صدا درآمده است. افزون بر اینها، هژمونیِ نژادی-مذهبیِ طالبان با اعمال محدودیتها و گروگانگیریِ جامعه در کلّیّتاش، بهمثابه سدّی برای اجتماع و تراکم نیروها عمل میکند؛ فلذا هرچه بیشتر محدودیت خلق میکند و جلوگیری مینماید، بهطرز معکوس بیشتر به فوران حاد و انقلابیِ نیروها کمک میکند.
امیدوارم چنین باشد و در پس و پیِ انسداد دهانههای آتشفشانِ جمعی و ممنوعیّت هرنوع چیمچیرگهای سیاسی و مدنی، نیروها و توانها و امکانها ذخیره شوند و روزی شاهدِ انفجارِ انقلابی و رهاییبخش آن باشیم.
نظر بدهید