در مقالهی گذشته در پرتو افکار اسپینوزا از تیمارداریِ اندوه بهمنزلهی اشتراک مضمونیِ پوپولیسمِ مذهبی و سیاسی در جهت دراختیارگرفتن افسار جامعه و مالکیت انسان سخن رفت. ولی میباید فهمِ اسپینوزا را تکمیل کرد و افزود: اگر بهدرستی به مناسبات و وضعیت عینیِ جامعه بنگریم، در حقیقت سه عنصر را میتوان علّتِ اصلیِ بردگی و ناتوانسازی جامعه معرّفی کرد: فقر، جهل، اندوه.
یکم) فقر: حتی اگر کسی نپذیرد که اقتصاد زیربنا و بنیادِ هستیشناسیِ تاریخیِ جامعه است، دستکم همان اندازه که اقتصاد در هستیِ تاریخیِ انسان قهراً دخالت دارد، نوعی نسبتی که با آن میتوان برقرار کرد، میتواند به مرگ یا زندگیِ جامعه بینجامد. تنها زمانی انسان به از خودبیگانگی و مرگ میافتد که فاقد آگاهی از مناسبات اقتصادیِ حیاتاش باشد و نداند در کجای مناسبات ماتریالیستی و تاریخی ایستاده است. آنچه مارکس در فقرهی ذیل بیان میکند حکایت همین ماجراست:
«ما باید از یک واقعیت عصر حاضر اقتصادی آغاز کنیم. کارگر هرچه بیشتر ثروت تولید میکند، هرچه بیشتر تولیدش در قدرت و مقدار افزایش مییابد، فقیرتر میشود. هرچه بیشتر کالا تولید میکند، بدل به کالایی هرچه ارزانتر میشود… این واقعیت بهسادگی بدین معناست که ابژهای را که کار تولید میآفریند، محصولش، بهمنزله چیزی بیگانه، بهمنزله قدرتی مستقل از تولیدکننده، علیه آن قد علم میکند… بنابراین اگر محصول کار بیگانه است، خود تولید باید بیگانگیِ فعّال، بیگانگی فعالیّت و فعالیّت بیگانگی باشد». مارکس، قطعهای از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴٫
قطعهی فوق را در ذهن داشته باشیم و برای خروج از وضعیتی که در آن توصیف شد، قطعهی دیگری را مورد توجّه قرار دهیم.
مارکس در تزّهای دربارهی فوئرباخ، اصالتاً به نقد ماتریالیسم فوئرباخ پرداخت. او در یازده تزّ به نقدِ درونماندگار ماتریالیسم پیشین روی آورد. اگر بهدقّت به مضامین و سیاق تزّها توجّه کنیم، درمییابیم نقدِ نسبتِ انسان و جهان مضمونِ همهی تزّهای اوست، نسبتی که یا در فلسفه، یا در دین و یا ماتریالیسم تاریخی بازنمایی شده بود و مارکس فهرستوار در تزّها به نقد گرفت. نکتهی اصلیِ که میخواهیم به آن رجوع کنیم، از درون تزّ یازدهم البته با قسمی دستکار و تأویل آن به دست میآید. در تزّ یازدهم مارکس مدّعی شد فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کردهاند؛ حال آنکه مسأله بر سر تغییر آن بوده است. گویی فیلسوفان نیز میخواستند جهان را تغییر دهند؛ اما راه کژِ مسأله را پیمودند و در عوض به تفسیر جهان پرداختند.
تزّ یازدهم در ظاهر فقط سوژههای فردی و سولیپسیستی را مورد خطاب قرار میدهد، ولی منطقاً به آن مقیّد و محدود نیست؛ بلکه سوژههای جمعی را نیز در بر میگیرد. دقیقاً بدین دلیل است که پرولتاریا بهعنوان سوژهی حقیقیِ سیاست معرّفی میگردد. این زمانی است که کارگر به نقد وضعیت خود میپردازد و در برابر زوج سرمایهدار و آموزههای دینیِ زاهدانهی که کار، نیرو و طبیعت او را به تحلیل میبرد و از او میستاند، از خود و نیروی کارش بهعنوان یک قطب سخن میگوید و از اعتبار برابر آن دفاع میکند. این یک خلافآمدی است که پرولتاریا از درون آن متولّد میشود. اینجا نمیخواهیم از کار و سرمایه و پرولتاریا و سرمایهداری سخن کنیم؛ بلکه میخواهیم از موقعیت پرولتاریا بهعنوان موقعیت کلّ جامعه صحبت کنیم؛ امری که مارکس در همان جلد نخست کاپیتال از آن پرده برداشت و نشان داد از منظر صورتبندیِ اقتصادی نسبت به جامعه بهعنوان روندِ طبیعیِ تاریخ، فرد همانطورکه محصول مناسبات اجتماعی است، مسئول مناسبات اجتماعی نیز هست. و در امتداد همین مسأله در یادداشتهای ۱۸۴۴ بیان کرد که رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بردگی، بهمثابهی رهایی کلّ بشریت است؛ چرا که همهی انواع بردگی تنها اشکال تغییریافتهی بردگیِ کارگر است که از بطن رابطهی کارگر و تولید متولّد میشود.
جامعه، فرد، پرولتاریا و هرچه نامش نهیم، چه از موضع قدرت مذهبی، چه قدرت سیاسی و چه از منظر اربابان اقتصادی (سرمایهدار)، بهمثابهی کالا پنداشته میشود و همانگونه که با بدن او بهمثابه کالا برخورد میشود، با عقاید و باورهای او نیز بهمثابهی کالای مبادله برخورد میگردد و در نهایت هم بدن و هم عقاید او علیه خودش بهکار گرفته میشود.
دوم) جهل: جهل تنها بهمعنای «بیسوادی» نیست؛ این سطحیترین معنا و بدویترین شکل از جهل است؛ هرچند پشتسرنهادن آن اولین گام آگاهی نیز محسوب میشود. رژیم طالبان با منع دختران از آموزش و تضعیف و محدودکردن نظام آموزش؛ بهواقع جامعه را در اولین چارچوب آگاهی به گروگان گرفته است. افزون بر این، ۱) آگاهی از تنها پارهی واقعیت و جهل نسبت به بخشها و مناسبات دیگر و ۲) درک خطا و کاذب از واقعیت نیز جهل محسوب میشوند. آنچه جامعهی ما را امروز محبوس ساخته، جهل در همهی اشکال، معانی و سطوح آن است. اگر مصادیق تاریخی را در ذهن داشته باشیم، جهل میتواند عیناً در سیمای یک رژیم سیاسی یا رژیم مذهبی ظهور نماید، رژیمی که جهل و نادانی را مدیریت و توزیع میکند.
سوم) اندوه: اینکه سوگ و اندوه یکی از مهمترین ابزار قدرت مذهبی و سیاسی و قدرِ مشترک آندو برای کنترل و سرکوبِ ایدئولوژیک جامعه است، در مقالهی قبلی توضیح دادیم و دیگر به آن باز نمیگردیم.
بهطور کلّی، فقر، جهل و اندوه بهمثابهِ مثلّث برمودای جامعه عمل میکند، مثلّثی بهمنزلهی تمامیِ رژیمهایی تاریخی که از آنها صیانت نمودهاند. فقر منطقاً به جهل ختم میشود و جهل نیز طبیعتاً به اندوه، و شیرازهی این مثلّث و رژیمهای حامیِ آنها زمانی فرومیپاشد که فرد به موقعیت خویش در مناسبات اقتصادی، تاریخی و سیاسی عمیقاً به خودآگاهی برسد و این خودآگاهی از حیث نظری و معنوی مشروط به آن است که خود انسان را غایت خویش دریابد؛ و تنها «خودآگاهی»ست که در آن رهایی دیده میشود.
نظر بدهید