اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

استعاره‌ی فقدان و بقا

 

عکس: محمد رجا

افغانستان علی‌رغم بیست سال قبل، امسال در هفتاد و هفتمین مجمعِ عمومیِ سازمانِ ملل متحد غایب و در اصل ممنوع بود و لذا هیچ نماینده‌ای از آن نمی‌توانست دعوت گردد. این برای ما یک نشانه می‌تواند باشد، معنای این غیابِ نشانه‌ای برای ما از حیث تاریخی چیزی نیست جز این‌که افغانستان و انسانِ این بوم را می‌باید به‌منزله‌ی «استعاره‌ی فقدان» و کُنام خلأها درک کرد؛ استعاره‌ای برای تمامیِ فقدان‌ها و شکاف‌ها. تصوّر این فاجعه ذهن را به‌‌غایت به اندوه و حسرت می‌کشد که کشوری پس از بیست‌سال مشق دموکراسی و مدنیّت یک‌شبه به‌تمام معنی فروپاشد، همه‌چیزِ آن دود و خاکستر شود و در شامگاهی ظلمانی‌ترین رحلتِ جمعی رقم خورد و همگان حتی وطن‌پرست‌های شش‌آتشه، روشنفکران و نویسندگان، رهبران و نخبگان سیاسی، ژنرالان و نظامیان، دانش‌جویان و هرآن‌که پای رفتن و دستی برای چنگ‌انداختن داشتند، در سراسیمگیِ مطلق پا به فرار نهند.

بی هیچ مجادله‌ای، «فروپاشی» در مناسبات متکثّری رقم خورده بود و از این‌رو علل و عواملی گوناگونی در آن دخالت داشت؛ اما با محاسبه و احصای تمام جوانبِ ماجرا، بازهم این پرسش‌ها هرگز ذهن ما را رها نخواهد کرد: آیا آن همه مشق دموکراسی و مدنیّت دروغین بود؟ آیا همه‌ی کوشش‌های خونین برای دفاع از حقوق بشر، حقوق زنان و کودکانْ، عدالت اجتماعی و قانون‌مندی روزمرّه‌گیِ محض بودند که در لحظه‌ای محو شدند؟ آیا سرسختانه‌ترین کوشش‌ها برای تحصیل و آموزش توهّم بودند و هزاران قربانی در این راه بیهوده؟ آیا همه‌ی ماهیت‌های تاریخی رو هوا پا گرفته بودند؟

اما چرا آن‌همه اشتیاق‌ها و مجاهدت‌های عمَلی برای آزادی و مدنیّت، خونِ هزاران قربانی برای هموارسازی و توسعه‌ی آموزش و تحصیل، خون هزاران قربانیِ راهِ عدالت و برابری و صدهاهزار قربانیِ که برای توسعه‌ی سیاسی، فرهنگی، قانونی و مدنیِ فدا شدند، نتوانستند «زمین»ی برای انسانِ افغانستانی باشند و بسازند؟ چرا این انسان آن‌چنان ساده از «زمین»‌اش کنده شد و از آن‌چه بیست‌سال ساخته بود، صیانت نکرد و نتوانست؟ آن همه شاخه‌های مدنیّت و آزادی بر کدام ساقه استوار بود و از کدام ریشه سیراب می‌گردید؟ و از همه بنیادی‌تر، این درخت در کدام زمین ریشه گرفته بود؟ مایی که کشور را فدای نجات خویش ساختیم، چگونه انسانی، با چه ماهیّت تاریخی خواهیم بود؟ ما را چه باید بخوانند؟ و در کجا ما باید با چهره‌ی واقعیِ خویش ملاقات کنیم؟
آن‌که در لحظه‌ی آشوبِ فرار از هواپیمای نظامی آمریکا آویزان گردید و چونان گرد و غباری بلادرنگ رها شد، به زمین افتاد و تکّه تکّه شد، می‌تواند استعاره‌ی خود ما باشد، می‌شود استعاره‌ای انسانی قرار گیرد که همواره‌در لحظه‌ی فرار است، فرار و هراسان از خویشتن، تاریخ، فرهنگ و کوشش‌هایش، انسانی فاقد زمین و آسمان، انسانی فاقد گذشته و آینده، فروپاشیده در اکنون، اما اکنون نه هم‌چون جزئی از زمان و برهه‌ای از صیرورت؛ بل اکنون به‌مثابهِ مادون زمان و تاریخ، اکنون چونان اضطرار و برهنگی و خودویرانگری. می‌خواستم به مدد نمایشِ سوگ‌ناکی که رخ داد، خویشتن را یک مالیخولیایی تمام عیار بنامیم، ولی ماخولیا یک نوع آگاهیِ ماخولیای را درونش می‌پرورد، ماخولیا نوعی آگاهی است به‌واقع، آگاهیِ آگاهی به ماتم، لذا ماخولیا قاطع‌تر از معرفت رسمی می‌تواند فراخوانی به رستگاری نیز نامیده شود. چنین چیزی درکار نبود و نیست؛ یک نوع سوژه‌ی جنون و قسمی شیزوفرن در میان است که محتوایی ندارد، به دلیل آنکه همواره از محتوای واقعی‌اش گریخته است، یک انسان بی‌محتوا، بی_خود، یک انسان هم‌چون فقدان محض، یا استعاره‌ی تامّ فقدان.

طی بیست سال در هر حوزه‌ای، از هر قشری، از هر نژادی و در هر سنّ‌وسالی صدهاهزار قربانی داریم. دشوار است بتوان گفت این‌همه قربانی با یک تردید بزرگ روبروست. کسی جرأت تردید ندارد. اما بگذارید یک کش‌وقوسی سهلی به مسأله بدهیم: بدیهی است آن‌همه قربانی بیهوده نبودند و با بیهودگیِ آن هرگز نمی‌توان کنار آمد؛ این یک خیانت نظری به‌حساب خواهد آمد. با وجود این؛ اما چرا در یک لحظه توانست محو شود؟ چرا نتوانست حتی یک لحظه برای انسان‌اش اُفُق و روشنی بخشد و برای انسانی که غریزه‌ی بقایش فعّال شده بود، مأمنی باشد و چونان حبابی از دیدها گُم شد؟ و در فرجام، چرا ذرّه‌ای به استقلال و خودآیینیِ و ملاقات انسان‌اش با خودش، منتهی نشد؟

اینک، آیا ممکن است آدمی نه سال‌ها که قرن‌ها بیهوده بجنگد و قربانی دهد؛ بی‌آنکه خویشتن را بیابد و موقف تاریخی‌اش را پیدا کند؟ چگونه ممکن می‌شود آدمی قرن‌ها فقط برای بردگی‌اش پیکار کرده باشد و هم‌چنان در ازخودبیگانگی استقرار داشته باشد؟ آیا این غریزه‌ی «بقا»ست که روی همه چیز خط می‌کشد؟ بدین منوال آیا نوعی دگردیسی رخ داده، یا از ابتدا همه چیز معطوف به بقا بوده است و ازاین‌رو، دین، فرهنگ، مدنیّت و هرآن‌چه غیرطبیعی نامیده‌ایم، جز رفتار حیوانی و طبیعیِ انسان برای فرار از مرگ و برای بقای خود، چیزی دیگری نبوده و نیست؟ آیا تقریباً در همین سیاقِ طبیعت‌انگارانه بود که نیچه از اُفُق‌های فیزیولوژیک فراروی انسان سخن می‌گفت؟ اگر مطلق رفتار انسان اعم از عمل و نظر، یک رفتارِ طبیعیِ بیش نباشد، پس انسان نیز مانند سایر انواع حیوانات فقط برای بقایش پیکار می‌کند؟ چون در غیر این صورت، انسانی که فقط برای بقایش پیکار نموده، در سطح سایر انواع تنزّل کرده است.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید