زمان، مکان، نام و نشان برای انسان هویت میبخشد و بودن او را معنا میدهد. هر انسانی مکان و زمانی دارد. چشموچهرهای. نام و نشانی. بخشی از عناصرِ هویت و محتوایِ بودنِ انسان را بافتار و شرایطِ طبیعی – تاریخی تعیین میکند، اما بخشی دیگری از آنرا خود انسان میتواند مشخص کند. البته، باید توجه داشت که انتخابِ انسان نیز، سرشتِ تاریخی دارد. فارغ از فاعلیتِ تاریخ نیست و به موجبِ فرهنگِ فهمی است، که کیفیت آن تاریخمند است و در دلِ تاریخ تجوهر یافته و تأسیس میشود. از اینرو، اگر انسان میتواند نام و نشانهای را برای خود انتخاب کند، انتخابِ آن نام و نشانه – به تأسی از متن و بینامتن – یک بَینانام و بَینانشانه است. بینانام میگوید که هر نامی در نسبتِ پیچیدهای که با دیگر نامها دارد معنا مییابد و بینانشانه میتواند حیثِ نشانگیِ یک نشانه را از نشانههای دیگر استخراج کند: توضیحِ اجمالیِ طرحِ پرچمِ هزارستان را میتوان به مثابۀ نشانِ خاصی برای مردمِ هزاره، بر همین مدعیات استوار کرد و به همین اعتباریات تخصیص داد.
خادم علی، اسد بودا و جمعی دیگری از دوستان، پرچمی را برای هزارستان طراحی کرده اند. درین طرح از رنگِ آبی، زرد، سرخ و و پرِ سیمرغ استفاده شده است. درین نوشتار کوشش میشود که نمادِ پرچم و رنگهای آن توضیح داده شود:
نمادِ پرچم: بال سیمرغ
سیمرغ در خیال و خاطرۀ جمعی مردم هزاره حضور دارد و هزارستان، سرزمینِ ریگودا، اوستا، شاهنامه، گرشاسپنامه و بسیاری از منابع دیگری است که از سیمرغ در آنها سخن رفته است. داستانها / تبرجههای زیادی در میان مردم هزاره وجود دارد، که میشود رد پای سیمرغ را در آنها یافت. به خصوص در قصههای مرتبط به شاهنامه که در میان مردم هزاره رایج اند. سیمرغ خردمند، دانایِ تمام مجهولات، حلال مشکلات و پیرِ راه رستگاری و رهایی است. او در شاهنامه با تولد زال، حضور مییابد و در دو جا برای زال پناه و نگهبان میشود: در تولد رستم و در نبرد تاریخی رستمِ زابلی و اسفندیار بلخی. در اوستا، در بهرامیشت، فروردینیشت، رشنیشت و یشتها و بندهای دیگر، سیمرغ پرندهای مقدسی تصور میشود که به دیدار اهورامزدا رفته و از او دین میپذیرد. در متون پهلوی کتبی مثل مینویِ خرد، بندهش ایرانی و بندهش هندی، پازند و دینکرت نیز اشاراتی به سیمرغ شده است.
در اوستا و شاهنامه، سیمرغ با دریای فراخکرد و کوهِ البرز پیوند خورده است. تردیدی وجود ندارد، که کوهِ البرز همان سلسله جبالی است که هندوکش و بابا در آن قرار دارد. اما در اینکه دریایِ وروکشا یا فراخکرد کجاست؟ اختلاف است. بعضیها آنرا به دریایِ خزر تطبیق داده اند و بعضی دیگر بر دریاهای دیگر. مثلا بندهش ایرانی نوشته است:«دریای فراخکرد، به ناحیتِ نیمروز، کنارۀ البرز است». عاملی که تشخیصِ دقیق دریای فراخکرد و قسمتِ عمدهای از جغرافیای اوستا را دشوار میکند این است که اوستایِ بلخی متأسفانه به دستِ ما نرسیده است. اوستایِ کنونی را موبدان ساسانی هم به لحاظِ زبانی و هم به لحاظِ محتوایی تحریف کرده اند. سیمرغِ اوستایِ کنونی و متونِ پهلوی باید، رنگِ عراقی – میانرودانی داشته باشد و از مفروضات و فرهنگِ فهمِ موبدان متأثر شده باشد: در بستر فرهنگیِ عراق عجم یا جبال (زاگرس) آیینهای میانرودان و منابع صابئی – حرانی و ماندائی – زروانی و کلدانی تعیین کننده بوده است. یعنی باعثِ این سردرگمی تغییر، إبدال و کموزیاد شدنِ حروف و اسماء و لغاتِ اوستایی مطابق با حنجره و مخرج الفاظِ مادانِ غربِ کویر نمک و موبدان ساسانی و بر علاوه انتقال جغرافیایِ اوستا از بلخ و بامیان به استخرِ فارس، دنباوند طبرستان و بابلِ عراق است. این تحریف زبانی و جابهجایی جغرافیایی – که عامل اصلیِ آن در قدم اول موبدان ساسانی و مغان آذری و در قدم دوم ابن مقفع و کتاب تاریخ ملوک الفرسش بود – تشخیصِ دریای فراخکرت و بخش معتنابهی از جغرافیایِ اوستا را دشوار میکند. اما بر اساس منابع، قراین و نشانهها – مثلا ادعای بندهش – این دریا در محدودۀ زابلستان، سیستان و بلخ است.
گذشته از اوستا و شاهنامه، سیمرغ در ساحتِ عرفان، ادب و فلسفه نیز ظفرمندانه بال کوبیده است. عطار نیشابوری در منطق الطیر در پردۀ مربوط به سیمرغ وحدت در عین کثرت و کثرت در عین وحدت را به نحو میتافوریک، به میانجیِ سیمرغ و سیمرغ، توضیح میدهد که بسطِ آنرا در حکمت متعالیه بر اساس وحدت تشکیکی و وحدتِ شخصیِ وجود میتوان ملاحظه کرد. شیخ شهاب الدین سهروردی نیز در رسالۀ «عقل سرخ» و «صفیرِ سیمرغ» به سیمرغ اندیشیده است؛ اگرچه رسالۀ «قصۀ غربت غربی» که مکملِ رسالۀ «عقل سرخ» است، نیز بیارتباط به فهم و تفسیر سهروردی از سیمرغ نیست. مسألۀ سهروردی در «عقل سرخ» بیاعتنا به عقل اول، انوار قاهرۀ طولی، انوار قاهرۀ عَرضی و عالمِ صُوَر معلقه نیست، اما تمام تلاش او اثبات قدیم بودنِ انوار اسفهبدیه/نفوس است. سهروردی کوشش میکند که کوهِ قاف (البرز/هرابرز) را به کوهِ کیهانیِ که عالم خاکی را در برگرفته است؛ تأویل کند، که هبوط سیمرغ را از کوه البرز باید ملازم با هبوطِ (نفس انسانی) پیافتاد: نفس انسانی که وجۀ زمینیِ فروهر / سیمرغ است، پس از هبوط در عالم جواهرِ غاسق در تلاش میشود با وقوف به هبوط، از کوهِ کیهانیِ محیط عبور کند. البته، باید توجه داشت، که تفسیر سهروردی از شاهنامه، در رسالۀ «عقل سرخ» به میانجی سه شخصیت، زال، رستم و اسفندیار صورت میگیرد، که در آن سیمرغ از یکسو نمیگذارد زال بمیرد و از مرگِ حقیقیِ (نه مرگ ظاهریِ) اسپندیار نیز جلوگیری میکند اما از سوی دیگر، یگانه کسی را که در حقیقت میمیراند، رستم است: رستم از مرگِ تن نجات مییابد و اسپندیار به صورت ظاهری شکست میخورد در صورتی که در واقع، به سیمرغ و به فروهر بازگشت میکند و خروج از عالم را مکاشفه میکند. عبور نفسِ هبوطیافتۀ اسپندیار از کوهِ قاف / البرز و وحدتِ مجدد آن با فروهر / سیمرغ در رسالۀ صفیر سیمرغ نیز اندیشیده میشود: «وقتی آن هدهد سیمرغ شود». اضافه بر این، در دیگر منابع ادبی و آثار شاعران زابلی و غزنوی و خراسانی میشود حضور پررنگ سیمرغ را رصد کرد.
انتخابِ پر سیمرغ در طرح پرچم، به طور ساده و انتزاعی، از یکسو با حضور پر رنگ آن در فرهنگ و ادب مردم هزاره مرتبط است، که با خیالِ جمعی و خاطرۀ همگانیِ این مردم پیوند جاوید دارد و از دیگرسو نشانی از مواجهۀ عقلانی با جهان، تاریخِ انسانیِ بیآغاز و بیفرجام، پیوندِ تاریخ و عقل (فیزیک و متافیزیک) و تدبیر درست آینده است.
رنگِ آبی؛ رودها
رنگِ آبی در طرحِ پیشنهادیِ پرچمِ هزارستان از رودهای نامدار هزارستان حکایت دارد و رنگِ آن – مخصوصا – با رنگِ فیروزهفامِ بندِ امیر مطابقت میکند. انتخابِ رنگِ بند امیر، از جهاتِ مختلف اهمیت دارد و معنادار است: تردیدی وجود ندارد که ریگودا در دامنۀ جبالی که سرچشمۀ هیرمند شمالی است، سروده شده است. رود سَرسَوتی – که هیرمند شمالی باشد – در ریگودا ستایش شده است و در سرود ۶۱ ماندالای ششم و سرود ۹۵ و ۹۶ ماندالای هفتم در کیفیتِ پیدایشِ الهۀ سرسوتی – چونان الهۀ رودخانهها – سخن رفته است. در فرهنگ و آیین ویدی که مادرِ فرهنگ و آیین مزدیسنا است و اوستا را میتوان خواهرِ ریگودا دانست؛ آب مقدس است. از اینرو رود سرسوتی با اندرا رابطۀ نزدیک دارد. اندرا سرامدِ خدایان ودایی است که باران را فرو میریزاند و اگر ابرها از ریزش باران امتناع کند، با آنها مینبردد. او یارِ همیشگی مردم حوزۀ بلخ و سند است و برای اینکه با اژدهایِ خشکسالی میجنگد از جلال و جبروت بینظیر، البته در ریگودا، برخوردار است. داستانهایی که در رابطه با بند امیر و تقدیسِ آن در فرهنگ شفاهی مردم هزاره وجود دارد، به لحاظِ محتوایی نخست به ریگودا و سپس به اوستا تبار میرسانند. به نظر میآید که قصۀ «امام علی» در محافظت از بند امیر و کشتنِ اژدر – تأویلا اژدهای خشکسالی – ساختارِ جدید داستانی برای یک محتوای کهن باشد. یعنی امامعلی دگردیسیشدۀ همان «الهۀ اندرا» و «گرشاسبِ سام» است؛ که شاید از دلایلِ اصلی آن شیعهشدن مردمِ حوزۀ تمدنی بلخ و بامیان و تغییر دین آنها باشد؛ که دگردیسیِ ساختارِ یک محتوای واحد را باعث شده است.
گذشته از ریگودا، منطق اهمیت و ماهیتِ داستانِ بند امیر در اوستا بهتر قابل درک است و ملموستر میباشد: در اوستا گرشاسبِ سام پهلوان مبارزه با اژدر است. نام پدر او در اوستا ثریته و اسمِ خاندانش سام (توجه شود به لقب سام در میان شاهان هزارۀ غوری: بهاءالدین سام، شهاب الدین محمد سام و…) است. اسم پدر و خاندانِ او در فرگرد بیستم وندیداد و یسنای نهم و اسمِ اورواخشیه برادرش در زامیادیشت آمده است؛ که به دست هیتاسب کشته شد و گرشاسب از او انتقام گرفت. بر بنیادِ آبانیشت گرشاسب، زابلی بوده است و هماکنون در پیشین (پشی) که در زابلستان، جنوبِ غزنه و خاور قندهار است، به خواب رفته است. در آبانیشت آمده است که: «گرشاسبِ نریمان (نَرمنش) در کنارِ دریاچۀ پیشیننگه فدیه نیاز اردویسور ناهید کرد از او خواست که وی را بشکست دادن گندروه در ساحلِ دریایِ فراخکرد موفق سازد»؛ دشتِ پیشیانس در کابلستان واقع بوده است و بیربط به هزارههای پشی – که در دورۀ عبدالرحمان قتل عام شد – نیست.
بنابراین، او از دیویسنان (مهری) بوده است و با اژدهای شاخدار زهرآلود (به موجبِ یسنای نهم و زامیادیشت) جنگیده و عاشقِ یکی از پریهای کابلی بوده است. نبرد او با اژدها در اوستا، بندهش و گرشاسِبنامۀ اسدی آمده است؛ که بیتردید اژدها را باید به اژدهای خشکسالی تأویل کرد و تلاش او را برای کشتنِ اژدهای آتشین، به پیروی از الهۀ ناهید و محافظت از آبها و رودها تفسیر نمود. اگر به داستان گرشاسب از گرشاسِبنامۀ اسدی گوش داده شود؛ دقیقا گرشاسِب به امام علی، ضحاک به شاهِ بربر و اژدها به رسوباتی که باعثِ بستهشدن مجاری خروج آب از زمین میشود، قابل تطبیق است و معاونت دارد.
بند امیر، چون سرچشمۀ رود وانگوهی دائیتی (بلخآب) بوده است و در شکلگیری شهر بلخ و تأسیس فرهنگ و تمدن آن از نقش بنیادین برخوردار بوده است، همواره مورد تقدیس مردم بومی این حوزه قرار داشته است. به باور بلخیان و هزارهها، یک نیروی ماورایی – چه اندرا باشد و چه گرشاسب و چه امام علی – از بند امیر و رودهای این سرزمین، محافظت میکند و برای دوام و جریان مداوم آن، با اژدها، اژدهای خشکسالی، میجنگد. انتخابِ یکی از رنگهای مورد استفاده در طرح پرچم، بر اساس رنگ بند امیر، نخست به سرچشمۀ حیاتِ تمدن، شهر و سنت بلخ اشاره دارد که به حق، سعدی در حکایتِ هفدهمِ بابِ هفتمِ گلستان آن را «بلخِ بامیانم» میخواند. دوم به اهمیتِ آب در حیات و زندگی ارجاع میدهد. سوم به شهمامه، الهۀ ناهید و آب، پیوند میرساند. چهارم رنگی از آسمان و عروجِ پیروزمندانه به ملکوتِ آینده است و پنجم نشانی از تکثر است؛ به باورهای ودایی، مهری، زردشتی، بودایی و اسلامی مردم هزاره – اعم از شیعه، سنی و اسماعیلی – معتنی میباشد.
رنگ زرد؛ خاکو کوهها
در زامیادیشت از پنجاهوسه کوه اسم برده شده است که یکی از آنها کوهِ اوپائیری سئن (اوستایی)، اپارسن (پهلوی) و پارس (فارسی دری) نام دارد. معنای اوپائیری سئن، فراتر از «پرشِ سیمرغ» است. ابراهیم پورداوود و برخی از اوستاشناسان دیگر، کوهِ اوپائیری سئن / کوهِ اپارسن / کوهِ پارس را همان بخش غربیِ هندوکش دانسته اند، که با سلسله کوههای بابا مطابق است. در بندهش ایرانی، در بخش نهم، آنگاه که دربارۀ رودهای نامور سخن گفته میشود، کوه پارس / کوهِ بابا سرچشمۀ هریرود، هیرمندرود، مرورود (به قول یاقوت حموی رود غرجستان) و بلخرود (بلخآب) قلمداد شده است. ریگودا در دامنۀ کوهِ پارس / کوهِ بابا که سرچشمۀ هیرمند (تقریبا در محدودۀ بهسود امروزی) است نوشته شده است. خاستگاهِ آیینِ مزدیسنا نیز دامنۀ جبال بابا است؛ که از آن به دین پارسی تعبیر شده و جغرافیایِ گسترشِ آنرا جغرافیایِ فرهنگی – تمدنیِ پارس مینامیدند. علاوه بر این، کوهها، دشتها و درههای هزارستان از گذشته تا اکنون پناهگاه امنِ مردم هزاره بوده اند. محافظِ طبیعی و سرچشمۀ حیات آنها. رنگ زرد وانگهی که حکایت از کوه البرز و اوپائیری سئن دارد، سرزمین هزارهها را یک نمادِ معنادار نیز است: کوهستانِ حیاتبخش و یگانه پناهِ مطمئن مردم هزاره در برابر بلاهای طبیعی و غیر طبیعی. سرچشمۀ رودها و بنیادِ فرهنگ و تاریخ زابلستان و بلخ.
رنگ سرخ؛ نسلکشی و ساحتِ خونینِ تاریخ
رنگِ سرخ نشان نسلکشی و قتلِ عام مردم هزارستان است. انحطاطِ کنونیِ شهر و جامعۀ هزاره، ریشۀ دراز دارد. به لحاظ سیاسی دست کم، به شکست و سرکوب غوریان بر میگردد. در دورۀ جدید، از سه امپراطوری بزرگ اسلامی، هزارهها، با عثمانی ارتباط نداشتند، با صفویه مناسبات شان روشن نبود و غالبا با همدیگر مشکل داشتند و با گورگانیان هند نیز؛ نتوانسته بودند، رابطهی روشنی را برقرار کنند. ضعف اصلی جامعۀ هزاره به لحاظِ سیاسی، تقویمِ ساختار سیاسی بر اساس مالکیتِ زمین و روابطِ محلی خانخانی بود. سیستم فئودالی و جزیرههای کوچکِ قدرت و فقدانِ یک قدرت منسجم و سازمانیافتۀ مرکزی، قدرت سیاسی هزارهها را با زوال مواجه کرد. وضعیتِ زوال ادامه یافت و انحطاط روز به روز برجستهتر شد، تا اینکه عبدالرحمن با همکاری و همیاری انگلیس بر خراسان حاکم گردید. عهدِ ۲۱ سالۀ او آغاز شد و خشونت، استبداد و تعصب که نمودهای عامِ ناعقلانیت اند، مجال تکین یافت. از اینرو شهرها ویران شد. عقول بالقوه و در وضعیتِ هیولانی باقی ماند. شهری نماند تا خرد خود را بر آن عرضه و استیفاد و تأسیس کند. در دورۀ همو بود که انگلیس برای مهار خطر بلشویسم روسی و حفاظت نفت و مرزهای هند، سیاست خارجی خویش را در قبال خاور میانه و افغانستان تغییر داد و به جای تضعیف قدرتهای مرکزی به توانمندیِ آنها همت گماشت. عبدالرحمن با استفاده از این فرصت و با کمک انگلیس، افغانستان را – به مثابۀ کشورِ حایل و واسطه میان دو ابر قدرت – تأسیس و مرزهای آنرا مشخص کرد و با مشورۀ بادارانِ خارجی و مستشارانِ نظامیِ آنها، به سرکوب و کشتارِ اقوامِ افغانستان از جمله تاجیکان و اوزبیکان و از همهبیشتر هزارهها اقدام نمود و بیش از ۶۲ تا ۸۰ در صد از مردم هزاره را که مانع و تهدید جدی برای تأسیس افغانستانِ جدید بود، قتل عام و نابود کرد.
رنگِ سرخ، تنها ناظر بر کشتار، قتل عام و فروش دختران، پسران و زنان مردم هزاره نیست و صرفا از تاراج و غارت اموال و داراییها، آتش زدن قلعهها و مزارع و غصبِ سرزمینهای شان حکایت ندارد؛ بلکه به تحریف و مصادرۀ میراث فرهنگی بومیان بلخ و خراسان (غالبا مردم هزاره) نیز اشاره دارد. پس از سرکوب، نسلکشی و کشتار مردم هزاره – به خصوص علما و بزرگان شان – انجمنهای دربارِ قبیلۀ حاکم و جریانهای معلوم الحال و ناسیونالیستِ کشورهای همسایه تا توانستند در تحریف و مصادرۀ مواریث، مفاخر و داشتههای فرهنگی و تمدنی خراسان، زابلستان و غرجستان کوشیدند و بخشی عمدهای از میراث را تصرف کرده و به عراق عجم و ماوراء النهر منتقل کردند. که توضیحش مجال دیگر میطلبد.
از اطناب ممل مخافت وجود داشت و امید است اِسهاب نشده باشد. اما در پایان باید اضافه کرد که این پرچم، نشانی برای هزارستان است که بر اساس شرایط تاریخی و بافتار طبیعی – جغرافیایی آن طراحی شده است. تلاش شده است که این پرچم، بر اساس حافظۀ مشترک و خیال جمعی مردم هزاره، اعم از هزارههای شیعه، سنی و اسماعیلی، باشد و از محتوایِ تاریخ و فرهنگ و چگونگی و کیفیت ساختار طبیعت و جغرافیایِ هزارستان سود ببرد. قضاوتِ آن به جداییطلبی و قومگرایی صواب نیست و فاقدِ درکِ درست از عوارض ذاتیِ این طرح پیشنهادی است. اگرچه این طرح، آنقدر ظرفیت دارد که اگر روزگاری کشوری بنام هزارستان / خراسان تأسیس شود، بتواند نشانی برای معرفی مردم آن و رودها و کوههایش باشد؛ اما در حال حاضر هیچ فاعلیتِ سیاسیِ در آن منظور نیست. بلکه فقط حیثیتِ نشانی را برای جایگاه و کشورِ سیمرغ دارد.
[۱]. که گرش به معنای کوه (گیرو) و سِب / سیو به معنای پهلوان است؛ پهلوانکوهستان. گویا نام گرشستان / غرجستان (هزارستان کنونی) از نام او گرفته شده است و معنایش کوهستان میشود.
نظر بدهید