(۱): این مسأله از اهمّیت بسیار اساسی برخوردار است که توجّه کنیم آنچه رخ داد (ظهور هژمونی و آغاز دوران تازهی آن) همهی ابعاد جامعه را مورد هدف قرار داده است، امری که در گذشته نیز با شواهد و نشانههای فراوانی از آن آشنا بودیم، ولی شاید بدین تصوّر خام دل بسته بودیم که پدیدهی ضروریِ جهانیشدن، روند دموکراسی در کشورهای توسعهنیافته از جمله افغانستان، مجاهدتهای حقوق بشری و دینامیسمِ طبیعیِ حاضر در پیکر اجتماع قادر است هستهی صُلب هژمونی را شکاف دهد و مجال عبور از آن را فراهم آورد. حالا این تصوّر و قاعده نه از منظر کلّی اما نسبت به مقطع کنونی کاذب از آب درآمده و نتوانسته رودخانهی خونینِ محلّی را به اقیانوس سیاستِ جهانی متصل، متغیّر و تاحدودی از لکهی فاجعه تطهیر نماید. در کانون ابعاد و حیثیتهای که مورد هجوم و تجاوز قرار خواهد گرفت فرهنگ قرار دارد. آتشِ خصومتِ هژمونی با زبان و فرهنگ فارسی از مدّتها قبل وجود داشت اما اینک صراحتاً و بیرحمانهتر زبانه میکشد. مقصود این است بدین تصوّر نغلتیم که آنچه اتفاق افتاده را، بیش از هر چیز دیگر یک تحوّل و دگردیسیِ صرفاً سیاسی بنامیم؛ هرچند با جوهرهی نژاد- همانطور که بیشتر میخواهد چنین جلوه کند- بلکه از جنبهی اساسیتر بهمثابهی قسمی تجاوز فرهنگی به فرهنگ، تاریخ و هویت دیگران درک کنیم. قضایا را میبایست از مجرای این قاعدهی کلّی درک و تفسیر نماییم که بهطور مطلق هر رخدادی- کوچک و بزرگ- بر تمام پیکرهی ابعاد زندگی ما دخالت میکند و تحت تأثیر قرار میدهد. بدینسان، هژمونیِ نژادی-مذهبی تمام توش و توان خود را بهکار خواهد گرفت تا همهی ابعاد فرهنگی و تاریخی را تحریف، محو و یا مصادره نماید. بهطور مشخّص، طالبان اقوام غیرپشتون را از مدار سیاست حذف خواهند کرد، زنان را خانهنشین و محبوس خواهند نمود، به نظام آموزشی محتوای عقیم و سترون خواهند بخشید و آن را به قهقرا خواهند کشانید، آزادی بیان و نقد و انتقاد را ممنوع خواهند کرد و بیمسئولیتی را در تمامی ردههای مدیریت کشور توسعه خواهند داد و این چنین جامعه را در جهل و تاریکی به زنجیر خواهند کشید. بهطور فشرده، حذف، ممنوعیت، سرکوب، ترور، اطاعت و بیمسئولیتی و عدم پاسخگویی به خواستههای اقشار مختلف جامعه از مهمترین سیاستها و رویکردهای عمَلیِ طالبان خواهد بود.
(۲):نمیتوان سرکوب و تجاوزگری در صحنهی سلفیتِ جامعه و غلبهی نژادباوری بهمثابهِ مذهب را تاب آورد- جز به بهای سیاستزدایی از خویشتن، انقیاد و رفعِ ید از انسانیّت خویش- اما طبق الگوی کانتی، ضرورتاً باید این پرسش را از خویش مطرح کنیم و نمیتوان از آن شانه خالی کرد که: الف) چه میتوان کرد، ب) به چه چیزی میتوان امیدوار بود؟ آنچه را میتوان انجامش داد، به ما امید نیز بخشد، و بدانچه میتوان امیدوار بود، امکان عمل و کنشگری فراهم خواهد آورد. بههر تقدیر، دستورالعمل و قاعدهی خاصی نمیتوان ارائه داد که در مقابل نژادباوریِ پناهگرفته در آغوش مذهب، چه باید کرد؛ جز ارائهی یک چارچوب روشنیبخش و کارآمد: توسل به امکانهایی که از شدّت سرکوب، بیعدالتی و انقیاد میکاهد و ما را به آزادی و عدالت و عقلانیّت نزدیکتر میسازد، در هر موقعیتی و توسط هرکسی؛ فرد یا جامعه.
(۳): بگذارید از اینجا و از یک مصداق عینی آغاز کنم که اعتراضات زنان طی ده ماه اخیر را همانطور که میتوان ناامیدوارانه بهعنوان آخرین بقایا و واپسین ضجههای سوژهی جنسی بر تابوت این سوژه قرائت کرد، همچنین امیدوارانه میتوان آن را بهمنزلهی یک امکان و بالقوگی نسبت به آیندهی قسمی سوژهی عام در نظر گرفت؛ سوژهای که نه تنها از جایگاه برابریطلبانهی لطمهخورده در برابر جایگاهِ فالوسی سرکوبگر ایستاده و دفاع میکند، بلکه ماهیتاً دفاع از نفسِ برابری در همهی سطوح و همهی مقولات اجتماعی را نمایندگی مینماید. به معنای صریحتر، آنچه در متن غریبِ واقعیت رخ میدهد دفاع از سوبژکتیویتهی سوژه بهطور کلّی است علیه برتریِ تنها یک محمول جنسی، نژادی، مذهبی یا زبانی. این امر برمیگردد به ماهیّت کلّی واقعهی که رخ داده بود. بهواقع آنچه همراه با ظهور هژمونی بهوقوع پیوسته بود، انحلال سوبژکیتویتهی سوژه بود که در بُعد فیمینستیاش حذف زنان و فلجکردن نیمرخ جامعه را به ارمغان آورده بود. حالا مبارزات زنان را کم فروغ بدانیم یا رهاییبخش، اما دستکم یکی از جدّیترین امکانهای آیندهی ماست.
(۴): در پارهی دیگر ماجرا، میتوان به مقاومت طبقهی متوسطِ فرهنگی، سیاسی و اقتصادی اشاره کرد. طبقهی متوسط در عینحال که شکافهای درونیِ فراوان داشت، از خودآگاهی و دوراندیشیِ کمتری نسبت به جایگاه تاریخیاش بهرهمند بود و نیز بهنحو فرصتطلبانه و عافیتطلبانهای خیز برداشته بود؛ با وجود این، سهم برجستهای در توسعهی سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ایفا کرده بود. شاید تزلزل جایگاه این طبقه و یا بدلشدنِ بقایای آن به الگوی انقیاد و اطاعت، معلولِ فقدان خودآگاهیِ این طبقه نسبت به خود و جامعه باشد، اما سخت است از طرد و حذف کامل این طبقه سخن گفت. ظهورِ هژمونیِ نژادی-مذهبی بهشدّت این طبقه را مورد تحقیر قرار داد. در جامعهی که ساختار ارباب-بنده دارد و از منطق آرخه و تعیین امور از بالا به پایین پیروی میکند، دشوار است نخستین نقش تحوّل اجتماعی را به این طبقه داد، اما بدون شکّ میانجیای است که بدون نقش و وساطت آن نیز، ساختار مذکور معلّق و عقیم میماند. این نکته منطقاً بدان معنا نیز هست که طبقهی متوسط همانطور که ممکن است میانجیِ یک جامعهی آزاد و برابر قرار گیرد، واسطهی انقیاد و نابرابری و حتی خشونت و سرکوب نیز قرار گیرد. اینکه این طبقه در چه نوع جامعهای، چگونه و با چه ترکیبِ مضمونی ممکن است شکل گیرد، بماند، از طرفی، موقعیت میانجیِ آن که مکمّلِ ضروریِ طبقهی فرودست و فرادست بهشمار میآید نیز، غیرقابل انکار است، اما اگر قرار باشد نقشِ رهاییبخشی در آیندهی افغانستان بازی کند، مشروط به تجدّدِ مضمونیِ آن در نسبتی همزمان مستقل-وابستهی ضروریاش نسبت به طبقات دیگر و تطهیرِ خویشتن از پیرایهها و محمولهای نژادی، مذهبی و زبانی و هر محمولیْ زیر لوای خودآگاهیِ مستقل و خودآیین است.
(۵): از مقاومتِ اقوامِ محذوف از قدرت سیاسی علیه هژمونی نیز میتوان بهعنوان یک امکان نام برد. هرچند تحوّلات تاریخیِ ما مدام مشروط به نژاد رقم خورده است و این مشروطیّت یک واقعیت است، اما بهواقع مشروطیّتِ یکجانبه و انحصارطلبانهی آن است که مدام بحران و فاجعه خلق کرده است. نژاد در افغانستان همزمان هم ریشهی بحران بهشمار میآید هم راه حل آن. تنها حذف یک قوم از ساختار قدرت نیست که ما را واقف میسازد به اینکه نژاد در کانون سیاستِ ما قرار دارد؛ بلکه حتی مشارکت مساویانهی اقوام نیز بهمعنای کانونیّت و اصالت نژاد در سیاست ماست، منتها با این تفاوت که در اینجا سهمِ همهی نژادها نهایتاً به رسمیت درمیآید. بنابراین، گذر از نژادگرایی در ترکیب و مرحلهی تاریخیِ اکنون هیچ معنایی محصّلی جز نوعی یوتوپیاپردازیِ دلبخواهانه و فانتزی منسلخ از واقعیت ندارد؛ تنها پس از تحققِ عینیِ یک نسبت عادلانه و برابرانه میان اقوام است که وهلهی حقیقیِ عبور از نژادباروی فرامیرسد. آنچه اکنون اهمّیتِ رهاییبخش خواهد داشت، مقاومت علیه نژادباوریِ انحصارطلبانه و برتریجویانه است. حذفِ اقوام غیر پشتون را تنها معلول نژادباوریِ انحصارطلبانه نمیتوان دانست، این اقوام قربانیِ سیاستها و بازیهای بزرگ بینالمللی نیز محسوب میشوند. نوآم چامسکی به یک واقعیت تکاندهندهای اشاره میکند که به یقین در تقدیرِ کنونیِ ما نیز مصداق پیدا میکند او میگوید: قربانیان در حوزهی قدرت ما [آمریکا]، نه تنها نادیده گرفته شدهاند و به سرعت فراموش میشوند، بلکه با تمسخر و خنده، تحقیر و خوار نیز میشوند (چامسکی، ۱۳۹۸: ۲۹). نمایشِ این حقارت و خواری را طی ده ماه گذشته آشکارا شاهد بودیم؛ اما همین حقارت و خواری نیروی مقاومت را نیز شدّت خواهد بخشید.
(۶): افزون بر همهی اینها میتوان به دینامیسمِ نهفته در طبیعت جامعه امیدوار بود. این دینامیسم امر طبیعی و اُنتولوژیک است و به یک معنا میتوان آن را به خصلتِ ذاتیِ حیوان ناطق ربط داد. اما صرفاً یک غریزهی بقاخواهانهْ محرّک و بیدارکنندهی آن نیست، بلکه از طریق هر نوع مقولهی اجتماعی، تاریخی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی ممکن است بیدار گردد. هژمونی نسبت به این دینامیسم ذاتی دچار خطای معرفتیِ فاحش است و نمیتواند از ورای غشای تاریک و ضخیم نژاد ببیند یا تصدیقاش کند، اما سرکوب بیشتر، آن را شدیدتر و خشمگینتر خواهد کرد. از یک حیث، مبارزات تاکنونی همگی ظهورات و بروزات همین دینامیسم جمعی است.
خشونت و سرکوب دقیقاً از جایی برمیخیزد که پیشاپیش نیرویی مخالفت و مقاومتی وجود داشته باشد. سرکوب شکافها را رفو نمیتواند و قادر به عبور از اختلافات و منازعات نیست؛ بلکه آنها را در درون مشدّد و رادیکال میسازند؛ لذا آنچه اکنون جریان دارد شدّتیافتن مکتوم نیروها بر اثر سرکوب است. بنبستِ فعلیِ منازعات دورانی کوتاهی خواهد داشت، زیرا هرچه پیشتر گام نهاده بحران را عمیقتر ساخته است. آنچه اهمّیت اساسی دارد شناختِ مسئولیتِ اخلاقی و سیاسی خویش در برابر بحران است. جامعه هرگز خالی از امکانها نیست؛ به همهی مقاومتها و امکانهای که ما را به عدالت و برابری و نفی برتریطلبیِ هژمونی نزدیک میسازد، باید امیدوارانه نگریست و به هر شکلی باید ادامهشان داد.
نظر بدهید