تمهید
آموزش/آموختن بهمعنای عام بنیادیترین امکانِ تاریخیِ بشر و اصیلترین توان جامعه است. اگر به بنیاد مسأله توجّه کنیم، اساساً فرهنگ با آموزش تکوین یافته است؛ بهمعنای دیگر، فرهنگها با آموختن آغاز شده و با بسط قلمروهای گوناگون خود شکل تمدّن بهخود گرفتهاند. آموزش بهمعنای تعلیم و تعلّم، معنایی پسینیِ را نشان میدهد که در سیر تطوّر و بسط تاریخی پدید آمده و با انباشت و ثبات آموزهها در هیئت یک نظام و نهاد درآمده است؛ اما از حیث خاستگاه، ریشهی آن اصالتاً به پرسشهای آدمی از خویشتن و جهان باز میگردد. آدمی در آغاز اهل حیرت، پرسش و مواجهه بود و هر پدیده یا رخدادی در عالَم او را به حیرت میافکند و نیروی پرسش را در او برمیانگیخت. وانگهی، پاسخهای همین پرسشها بود که رفته رفته ثبات پیدا کرد، یقینی انگاشته شد، تبدیل به عقاید و رفتارهای جمعی گشت و نهایتاً صورتِ کلّی و جمعیِ فرهنگ را بهخود گرفت. از این منظر، هر فرهنگی را در بنیادیترین وجهاش باید چونان صحفهی بیانگرِ نحوهی پرسش و پاسخهای یک قوم خاص در تاریخ از خود و جهانش درک کنیم.
باری، دگرگونشدن پرسشها به پاسخها، بدلشدن پاسخها به عقاید و عقاید به فرهنگْ موجبِ تبدیلشدن فرهنگ به «هویت» در آخرین منزلگاه سلسلهی دگرگونی شد. لاجرم با تبدیلشدن فرهنگ به هویتْ هر قومی تلاش میکرد از هویت/فرهنگ خویش صیانت نماید و جایگاه تاریخیِ خویش را با آن باز یابد و تعریف کند. این تعیّن، سویهی خشونتآمیز نیز با خود داشت و بدین لحاظ است که جنگهای تاریخی اصالتاً از جنگِ فرهنگها و هویتها در برابر هم حکایت میکنند. اینکه مُهر جنگ بر جبین فرهنگ حک شد، دقیقاً از هویتیشدن پاسخها و رفتارهای بشری نشأت میگرفت؛ تو گویی جنگ تنها حافظِ تمایز اقوام از همدیگر بوده است. مدعای اخیر در بطن وضعیت معاصر واجد نشانهها و مصادیق آشکار است؛ مثلاً سلطهی زبان و فرهنگ انگلیسی بر فرهنگ هندی پس از استعمار بریتانیا، یا سیطرهی الفبای روسی بر برخی کشورهای آسیای میانه از جمله تاجیکستان که زبان اصلیِ آن فارسی است. سلطهی زبان و فرهنگ عربی بر سایر زبانها و فرهنگها را پس از ظهور اسلام نیز نباید فراموش کرد. اینها نمونههایی از جنگ و جدال فرهنگها برای صیانت از خود علیه دیگری یا محو و هضم دیگری در درون خود است. اما آنچه باید بدان عمیقاً توجّه کرد این است که جنگْ فرهنگهای قدرتمند را حفظ کرده و خردهفرهنگها را تضعیف نموده و یا کاملاً از بین برده است. همآغوشی فرهنگ-قدرت تنها یا دستکم اغلب اوقات از خلال جنگ ضمانت بقا گرفته است. این منازعهی خونین مدام برپا بوده و هرگز پایان نگرفته است. بنابراین، نحوهی رابطهی فرهنگ و قدرت است که بر تقدیر یک فرهنگ یا یک قوم سایه میاندازد.
بهطور خلاصه، آموزش چنین زنجیرهی از حیات انسان را برملا کرده و دارای ماهیتِ تاریخیِ پیچیده است. بهواقع آموزش نمایانگر حیات معقول آدمی است؛ اما از وقتی حیرتها به پرسشها بدل شد، پرسشها به پاسخها، پاسخها به عقاید، عقاید به رفتارها، رفتارها به عادات، عادات به فرهنگ و فرهنگ به هویت، آدمی خود را در دام ریسمانهای تاریخیاش محبوس و خفه دید. باری، خصلت طبیعیِ انسان است که وقتی خفقان و اختناق به حد مرگ رسد، شدیداً نیازمند تنفس میشود تا نجات یابد. «انقلاب» همان تنفسّ تاریخیِ آدمی است؛ تجدّد ضروری و لاینفکّ تاریخ. یعنی تاریخ و فرهنگ نیز همچون سیستم بدن آدمی دچار خفگی میشود و نیاز به هوای تازه پیدا میکند. لیکن این امر فینفسه ایجاب نمیکند که تنفس/انقلاب آیا به درستی و برای امر حقیقی و اصیل رخ داده است یا خیر، یا چه اندازه در راستای آنچه آدمی میخواسته، تحقق یافته و دوام و زوال آن تا کجا خواهد بود. در پرتو این تمهیدات کلّی، میخواهم به مهمترین دگردیسی نسبت به آموزش میپردازم: کنترل و سلب آزادی.
آموزش در ابتدای شکلگیریِ فرهنگ آدمی، در فضای امنِ آزادی شکل میگرفت و ادامه داشت. نهادها و کانونهای آموزش اغلب توسط سوژههای مستقل و احیاناً صاحبِ مکاتبِ فکری خودآیین، یا دقیقتر بیان کنیم، بهمیانجیِ منطقِ مستقل علم و گفتوگو، گردانده میشد و پیش میرفت؛ بدون آنکه قدرتها و ایدئولوژیها در آن دخالتی داشته باشند- مثلاً آکادمی افلاطون در یونان را به یاد آوریم. این نوع کانونها بهواقع مراکز اندیشیدن و گفتوگو و خلاقیّت علمی بود. بههمین جهت نیز، از بطن آنها سوژههای مستقل، آزاد، صاحب فکر و اندیشه سر بر میآورد. بهطور نمونه، بلخِ بامی، یونانِ دورهی هلنی و بغداد دورهی اسلامی از این نوع کانونهای فکریِ مستقل بهشمار میآیند. همینطور، فیلسوفان، دانشمندان و هرمندانی که از دل هریک از کانونهای مذکور برخاستند، نماد آزاداندیشی، استقلال و خلاقیّت فکری علمی بودند.
لیکن بهمرور زمان، ممنوعیت و سرکوب از سوی مراکز قدرت و مراجع ایدئولوژی به فضای آموزش پا مینهد. از برجستهترین نمونهی آن میتوان به ممنوعیت آموزش آنالوطیقای دوم (برهان) ارسطو طی چندین قرن توسط شورای مسیحیان شرقی یاد کرد، ممنوعیتی که پس از قرنها فارابیِ بلخی طلسم آن را شکست و نه تنها به آموختن آنالوطیقای دوم بل به تدوین مجدّد و بسط آن مبادرت ورزید. علّت ممنوعیّت برهان نیز این بود که مسیحیت شرقی آن را به نفع دین تشخیص ندادند. بگذریم، مصادیق این نوع ممنوعیتها در گذشته و اکنون کم نیست، میخواستیم در راستای توضیحِ اندکِ این مسأله قرار گیریم که ممنوعیتها بهمرور زمان فراوان گردیدند و نهایتاً آموزش با قدرت گره خورد. از وقتی قدرتها و دولتها عهدهدار مدیریت آموزش شدند، با توجّه به منافع قدرت، آن را تحت انقیاد و کنترل درآوردند. این بازی و برخورد با آموزش در کشور ما داستانی بهغایت تلخ و دردناک دارد؛ ولی اینجا نمیتوان به همهی جوانب آن پرداخت، صرفاً به برخورد رژیم طالبان با نهاد آموزش بهخصوص آموزش زنان میپردازم.
طی بیست سال گذشته آموزش از حیث امکانات، مضامین، سطوح و ابعاد آن بهنحو قابل توجّهی توسعه یافت. گرچند هم نهادهای داخلی و هم نهادهای بینالمللی در آموزش علمی، مدنی، حقوقی، سیاسی، اقتصادی و بهداشتیِ مردم نقش برجسته ایفا کردند، اما مردم خود اصیلترین نقش و دورانسازترین مسئولیت خویش را انجام دادند. مردم بهرغم تازیانههای تبعیض بر پشت، طناب فقر در پای و کشتزار بمب و انتحار در راه، اما لوای آموزش را با دستانِ روح سوگمندشان افراشته نگهداشتند. آنها میان نیستان جنازهها متوقف نماندند، مدام راه جستند، هزاران دانشآموز و دانشجو قربانی دادند و در میان تاریکترین و خونینترین لایههای زمان رازِ گمنامیِ خویش را پالیدند تا پیکر بهستوهآوردهشدهی فرهنگ خویش را رمق دهند و وجود مطرودشان را وارد صحنه سازند. این روند میرفت تا آموزش خلأهای درونیاش را جبران نماید، بر محدودیتهای تاریخیاش فایق آید و امکانها و غنای بیشتری فراهم آورد. اما با ظهورِ رژیمِ طالبان همهچیز یکشبَه به خاموشی رفت و ناگهان گلوی همهچیز بریده شد: انسان، فرهنگ، هنر، آموزش، سخن، آزادی و… . اکنون همهچیز بر مدار تاریکی میچرخد و ما شبِ جهان را تجربه میکنیم. تنها آزادی از آموزش سلب نشده بل انسان از مدینهی آموزش به بادیهی جهل و انقیاد رانده شده است.
بهاجمال اشاره میکنم که مشکل این نیست که رژیم طالبان واجدِ دیدگاه مذهبی-قومیِ رادیکال-سلفی نسبت به جامعه، جهان سیاست و مناسبات سیاسی است، بلکه مشکل اساسی این است که آنها فاقدِ دیدگاهاند. آنچه بهمثابه دیدگاه آنها خوانده میشود، دیدگاهی برخاسته از تفسیر و فهمِ مناسبات جهانی و تاریخی نیست، بل جوهرِ صُلبِ عصبیت و طبیعت اولیای است که تغییر نمیپذیرد و ذاتاً با عقلانیّت بیگانه است.
طالبان جامعهی مطیع، نادان و ناتوان میخواهند؛ آنها هرگز نمیتوانند بر جامعهی آزاد، توانمند، متکثّر و شاد حکمرانی کنند. حذف اقوام از قدرت، حذف زنان از پیکر آموزش و مدیریت، ممنوعیت هنر و به قهقراکشیدن نظام آموزش و به یک معنا، زندانیکردن جامعه، طبیعیترین غریزهی این رژیم نُطقستیز و جهلپرور است. اینک با طرد اقوام از حق سیاسی، حذف زنان از آموزش، تعلیق سیستم آموزشی، آوارهشدن هزاران دانشجو و دانشآموز و ریختن خون رادیکالیسمِ مذهبیِ جاهلانه در رگهای آموزش، جامعه را در برزخی میان مرگ و زندگی قرار داده است. طالبان از طرق مذکور نه تنها جامعه را فلج و محبوس خواهند کرد، بل همانطور که اعلام کردند از طریق ایجاد مدارس دینی در ولایات و ولسوالیها بهمیانجیِ ایدئولوژی مذهبی بهطور کامل به انقیادِ مرگبار و اطاعتِ کشنده محکوم خواهند کرد.
مبادا روزی که جهل و استبدادْ قِوام و دوام یابد.
قسمت پایانی
نظر بدهید