اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

طالبان و ناتوان‌سازی جامعه/پایانِ هنر(۲)

جامعه یا مدینه به تعبیرِ فلسفه‌ی اسلامی، چه نسبتی را با وجودِ تاریخیِ انسان دارد؟ فارابی مانند ارسطو مدعی بود انسان مدنی بالطبع است، یعنی طبیعت او با مدینه گِره خورده است. روشن است مراد از طبیعتْ در این‌جا وجود، تحقق و هستیِ اوست و همه‌ی رخدادهای بعدی تابع همین وجود فیزیکی می‌شود. فارابی در سنّت فلسفیِ ما به‌واقع وجود انسان را با جامعه گِره می‌زند، زیرا انسان بیرون از مدینه فاقد نسبت می‌مانَد و او بدون «نسبت» نمی‌تواند انسانیّت خویش را برپا دارد. انسانِ بیابانی و بادیه‌نشین ازاین‌رو قاعده‌ی مدینه/شهر را برنمی‌تابد یا آن را ویران می‌کند که مدینهْ جبلّت بادیه‌ی او را در ماهیّت و بنیادش دگرگون می‌کند و بدان‌سو می‌برد تا فطرت اولیه‌اش تغییر یابد. بنابراین، این‌که چگونه این هستی و فطرت اُولی ظهور و بروز پیدا می‌‌کند، شکوفا می‌شود و دگرگون می‌گردد، نسبتی است که با جامعه برقرار می‌شود؛ زیرا جامعه محلّ ظهور و تلاقیِ امکان‌های آدمی و صحنه‌ی بعثتِ مدنی-تاریخیِ او به‌شمار می‌‌آید. در همین سیاق، هایدگر اصرار داشت «دولت‌شهر» معادل مناسبی برای پولیس یونانی نیست. یعنی اگر بخواهیم چونان یونانیان مسأله را بیندیشیم، باید پولیس را- که در سنّت فلسفیِ ما مدینه نام گرفته- «صحنه و مکان تاریخ» بنامیم. به سخن دقیق‌تر، پولیس عبارت است از عالَمِ یونانی. با فهمِ عالَم خود ما پی‌می‌افتیم در درون چه ساختاری واقع شده‌ایم و با حکومت، قانون، دیگری و آینده چه نسبتی می‌توانیم داشته باشیم. به معنای دیگر، اگر ما به‌درستی بفهمیم درونِ چه مدینه/عالَمی قرار داریم، یعنی اگر به‌صورت حقیقی عالم/مدینه‌ی خویش را بشناسیم، به‌درستی می‌دانیم به چه چیزی قادر خواهیم بود و به کدام چیز، نه. چنین است که مدینه صحنه و مکان تاریخ است؛ یگانه سپهرِ بازیِ وجود و تاریخ.
در امتداد تمهید مذکور، می‌توان اظهار داشت هنر و میراث تاریخیِ که به‌شکل هنری تجسّم یافته، یکی از بازی‌های اُنتولوژیک انسان به‌حساب می‌‌آید که روی صحنه‌ی تاریخ اجرا می‌شود و در مدینه/شهر اکران می‌گردد. هنر در حقیقت پاره‌ای از وجودِ تاریخیِ انسان را شکل می‌دهد و بدین سبب، جزء ذاتیِ تمدن‌ها و فرهنگ‌هاست. موقعیت جوهری و کلیدی هنر از آن به‌مثابه‌ی امکانِ شناختِ خود، تاریخ و فرهنگ ساخته است، لذا از طریق هنر می‌توان هم‌زمان به فهمِ استَتیک و عقلانیِ خویشتن، تاریخ و فرهنگ خود اقدام کرد. این همه بدان جهت است که در هنر تخیّل به‌شیوه‌ای آزادانه‌ای عمل می‌کند و تخیّلِ آزاد بنیاد هنر محسوب می‌شود، و به اجمال باید گفت تخیّلْ بنیاد فرهنگ و تمدّن بشری است؛ اجمال از این جهت که مجال نیست به همبستگیِ تخیّل و خِرد و نقش خِرد در فرهنگ و تمدّن بشری پرداخت. این‌جا اجمالاً فقط به این نکته التفات یابیم که فرهنگ و تمدّن، دین، هنر، سیاست و قانون ابتدائاً زاده‌ی تخیّل آدمی است.
گذشته‌ی تاریخیِ افغانستان سرشار از جلوه‌های تخیّل، هنر و زیبایی است، چه هنری که در هیئت معماری، تجسّمی و نقّاشی ظهور یافته و چه در شکل شعر پدیدار شده است. بلخ، بامیان، هرات و غزنین مهم‌ترین کانون‌های تخیّل، شعر و ادب، هنر و اصلی‌ترین مراکز زیباساختن و زیبااقامت‌گزیدن در گذشته‌ی تاریخیِ ماست. با ظهور اسلام نخستین اقدامات علیه جلوه‌های هنری-تجسّمی در فرهنگ ما رخ می‌دهد؛ که البته فعلاً به قصه‌ی دردناک آن نمی‌پردازیم. نزدیک‌تر به عصر ما، نشانه‌های فروپاشی، تخریب و ویران‌سازی از دهه‌های شصت و هفتاد خورشیدی پدید می‌‌‌آیند؛ اما با تخریب و انفجار بودای بامیان، همه‌ی شاهدانِ واقعه پی‌بردند یا باید متوجّه می‌شدند که تخریبِ جلوه‌ی هنریِ فرهنگْ هدف و موضوع سلفیّت مذهبیِ نژادباور است. تخریبِ خنگ‌بُد به‌واقع پایان هنر را در افغانستان به‌صدا درآورده بود. طی ۲۵ سال گذشته غارت، فروش و بی‌مبالاتی در قِبال حفظ آثار هنری و میراث تاریخی نیز هم‌چنان ادامه یافت.
اینک، با ظهور مجدّد طالبان پی می‌بریم سلطه‌ی آن‌ها سرآغازِ خونین خودکامگیِ سلفیّت مذهبیِ نژادباور نیست، بل به‌معنای پایان هنر، پایان تکثّر مذهبی-قومی، پایان مدارا و عقلانیّت و پایان شهراندیشی نیز خواهد بود. از قضا، این روزها کتابی از سوی یکی از اعضای طالبان به نام (الإماره الإسلامیه و نظام‌ها) از زهدان تصوّر سلفی-نژادباور نشر شد که عجالتاً می‌توان آن را مانیفِست پایان نام داد: پایان تکثّر، عقلانیّت و شهراندیشی.
طالبان از بدو سلطه‌ی دوباره، هنر موسیقی را حرام اعلام کردند، ابزار و آلات موسیقی را در خانه‌های هنرمندان شکستند، فروشگاه‌ها را بستند، هنرمندان را مجبور به فرار کردند و تا توانستند سیمای شهر (کابل) را از هر جلوه‌ی هنری پاک نمودند. این روند تا کنون تا جایی ادامه یافت که در هفته‌ی گذشته به دانشکده‌ی هنرهای زیبای دانشگاه کابل هجوم بردند و آثار هنری و میراث تاریخی را یکسر نابود ساختند. مسأله بسیار واضح است که طالبان با هر شکلی از هنر مخالفت خواهند کرد و بدین سبب، تا هر زمان که سلطه داشته باشند، فرهنگ و جامعه را از هنر و زیبایی تُهی خواهند ساخت. با وجود این، طالبان دو هدف عمده را دنبال می‌کنند. ا) از طریق ممنوعیت هنر اولاً پاره‌ی از جلوه‌های هنری را که به‌عنوان میراث تاریخی وجود داشت به‌قصد حذف میراث تاریخیِ اقوام دیگر نابود می‌کنند؛ زیرا آن‌ها آشکارا اثبات کرده‌اند که تاب تحمّل احیای میراثِ تاریخیِ سایرِ اقوام افغانستان را ندارند. از باب نمونه، سازمان بین‌المللیِ میراث تاریخی-فرهنگی (یونسکو) در ماه گذشته اعلام نمود به‌دلیل حفاری‌های بی‌رویه و غیرمسئولانه‌ی که در پشت بودای بامیان اتفاق می‌افتد، احتمال نشست و تخریب کل تپّه وجود دارد. آن‌چه در مورد میراث تاریخیِ بامیان اتفاق می‌افتد، به‌وضوح فاجعه‌ی تاریخی و هنریِ محسوب می‌شود که عامدانه دنبال می‌گردد و طالبان نخستین مسئول تخریب و یا غارت این حوزه‌ی هنری و میراث تاریخی است.
ب) در لایه‌ی عمیق‌تر ماجرا، این «آزادیِ» جامعه است که مورد هدف قرار گرفته است. هنرْ محصول آزادی است؛ اما ممنوعیت و حرمت هنر صرفاً به‌معنای سلبِ آزادیِ هنری نیست، بل حکمِ سلبِ آزادی به‌طور کلّی را دارد. ممنوعیّت هنر به‌واقع سرنمونِ اعلامِ ممنوعیّتِ آزادیِ سیاسی، معرفتی، عقیدتی و امتناع آزادیِ بیان را به دست می‌دهد، زیرا هرکدام آن‌ها پیشاپیش مشروط به آزادیِ تخیّل، ذهن و خِرد آدمی است. پایان هنر یعنی پایان آزادی، و لذا هرآن‌چه مبیّن آزادیِ فرد و جامعه بیرون از چارچوب دستورات و اوامر امارت باشد، ممنوع گشته و سرکوب خواهد شد. حال جامعه‌ی که باید زیر لوای ممنوعیت شکل بگیرد، یقیناً و قهراً باید یک جامعه‌ی منقاد و مطیع باشد. مجموع اقدامات رژیم طالبان بیانگر انقیاد و اطاعتِ مطلقِ جامعه است؛ جامعه‌ی که هرگز قادر به اعتراض نخواهد بود، و از این‌رو، نمی‌تواند برای عدالت کاری انجام دهد و علیه فساد و بی‌عدالتی مقاومت نماید، مگر در هیئت یک دگرگونیِ رادیکال و برخاسته از وحدتِ روحیِ جمعی: انقلاب. وضعیت و حالتی که پس از سلطه‌ی رژیم طالبان بر فرهنگ و جامعه مستولی شده را می‌توان به زبان گرامی‌ترین شاعر غزنین “فردوسی” چنین از عمق روح اندوه‌ناک و سوگ‌‌مند خویش آه کشید:
ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﻪ ﺷﺪ ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺍﻩ
ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ ﻧﺘﺎﺑﺪ ﺩﮔﺮ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻣﺎﻩ
ﺯ ﻣﯽ ﻧﺸﺌﻪ ﻭ ﻧﻐﻤﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺯ ﮔﻞ ﻋﻄﺮ ﻭ ﻣﻌﻨﯽ ﺯ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺭﻓﺖ
ﺍﺩﺏ ﺧﻮﺍﺭ ﮔﺸﺖ ﻭ ﻫﻨﺮ ﺷﺪ ﻭﺑﺎﻝ
ﺑﻪ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺭﺍ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ
ﺟﻬﺎﻥ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﯼ ﺍﻫﺮﯾﻤﻨﯽ
ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻬﺮ ﻭﺭﺯﯾﺪﻩ ﻭ ﺩﻝ ﺩﺷﻤﻨﯽ
ﮐﻨﻮﻥ ﺑﯽ‌ﻏﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺣﺎﺟﺖ ﺑﻪ ﻣﯽ
ﮐﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﭼﻪ ﺳﻮﺩﯼ ﺍﺯ ﺁﻭﺍﯼ ﻧﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺰﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺮﺯﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﺎﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﺭﯾﻢ ﺟﺎﻡ
ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﯿﺎﻩ
ﻫﺪﺭ ﺩﺍﺩﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺷﺪ ﮔﻨﺎﻩ
اگر فردوسی هجوم، غربت و مهجوریت زبان فارسی را این‌گونه دردناک فریاد کشیده، قصه‌ی حذف و پایان‌دادن به آن را چگونه می‌شود بیان کرد، به کدامین زبان و به کدامین گوش؟!!

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید