جهانِ فروپاشیدهی آوارگان/ قسمت پایانی
در فارابی انسان ابتدا با خِرد به معماریِ جان و وجود فردی خویش میپردازد و در پرتو این طریقت مهیای ورود به شهر میگردد. او تنها شرط پاگذاشتن به عرصهی جمعی را بهرهمندی از عقل میدانست. ورود به عرصهی همبودگی با دیگران، مسبوق به این بود که فرد ابتدا باید خود را با عقل خویش احیاء کند و هویت ببخشد. شهر نیز قلمرو انضمامیشدنِ اندیشههای عقلانی بود تا خون عقلانیت در شریان شهر جاری و ساری گردد. دو بنیان اصیل شهر، گفتگو و عدالت، تجسم عینیِ عقل و منطق درونی شهرمحسوب میگردید. برپایی جهان انسانی یک چنین فرآیندی وجودی و تاریخی را طی مینمود. پس از فارابی، طرح او در عوض آنکه اینجا و آنجا کم و بیش پیاده شود، کم و بیش شکست میخورد. اما شکست تمام عیار آن در قرن بیستم افغانستان رخ میدهد. یعنی در زبان او، قرن بیستم افغانستان تحقق تام مُدنِ جاهله و فاسقه در پیشگاه چشم سنتی است که اندیشیدن به شیوهی زندگی انسان در مدینه را بهمیانجی چند قاعدهی فقهی-شرعی تقلیل داده و ممتنع میساخت و اجازه نمیداد راه فارابی در تاریخ بسط پیدا کند. البته سنتی که به ندای مشروطیت همهچیز به عقل از جمله تقدم عقل بر نقل گوش نداد و عقل را به پای نقل قربانی نمود، در نهایت به ابتذال و انحطاط خودش در این قرن رسید. اکنون، کاتب همان کسی است که فاجعهی گسستن از عقل را با تن عریان آن در برابر این سنت قرار میدهد.
کاتب در یک کلام بوطیقای فروپاشی مطلق جهان است. اما چرا کاتب را بوطیقای «فروپاشی» مینامم و نه مثلا تاریخنگار قرن جنایت؟ چرا قرن بیستم افغانستان را باید قرن «فروپاشیی جهان دانست؟ بگذارید به قرنِ بیستم اروپا اشاره کنم. آلن بدیو یکی از جمله کسانی است که قرنِ بیستمِ اروپا را بهصراحت قرن جنایت و خباثت مینامد. اعضای مکتب فرانکفورت- آدورنو، هورکهایمر، هابرماس و بهخصوص بنیامین ذیل نقد عقل مدرن سویههای تاریک این قرن را به چالش کشیدند و از «درخشش ظفرمند فاجعه» در آن سخن گفتند. به عنوان مثال، ظهور هولناک آشویتس آرنت را بر آن داشت تا به مبادی و شرایط امکان شر بیاندیشد. هایدگر علیرغم تردیدهای ویرانگری که پیرامون تفکر او برخاست در مهمترین اثر اصلیاش (هستی و زمان)، دازاین را همدازاینی خواند و همبودگی با همگنان را مقوم در جهان بودن دازاین دانست. اما هیچکدام از «فروپاشی»ی جهان مدرن سخن نگفتند. زیرا جهان خودبنیادی بشر برپا بود و به سرعت امکانهایش را ظهور میبخشید. قرن بیستم افغانستان اما با وجود نقطهی مشترک با آن، کاملا متفاوت است.
این قرن، فراتر از جنایت و پلیدی، قرن فروپاشی جهان بهتمامه است. در اینجا، همه چیز به نابودی کامل کشیده میشود و انسان همهچیزش را از دست میدهد. طوفان تباهی و رعد خباثت اعماق وجود آدمی را در مینوردد و سونامی کین و بیخردی همه را نابود میکند. اینجا تبر ویرانگری از درون آدمها برون میتازد و ریشههای زندگی یعنی خود عقل و خود دین و اخلاق و انساندوستی را نشانه میرود. اینجا نه یک قرن، بل سه قرن تمام غریو توحش و شهوت و ابتذال و دنائت زندگی را به آغوش میکشد و غارت و کشتار تنها کار و زحمت آدمی بهشمار میآید. ما با سه قرن تولد و تادیب تاریخی نه انسان ناطق بل انسان درنده مواجهیم. در تمام این سه قرن تنها یک قاعده شب و روز اذان داده میشد، و آن اینکه اگر نکشی و غارت نکنی، کشته خواهی گشت و غارت خواهی شد. باری، بهنظرم مهمترین بُعد ویرانی تام این بود که سرمای سوزناک تاریکی و تباهی از کوهستان منجمد روح آدمی سرچشمه میگرفت. در اینجا فروپاشی از قلمرو روح فردی آغازیدن میگیرد. زیرا فرد نه با خردمندی بل با توحش و دریدن و جنگ و غارت به تأسیس وجود شخصیاش روی میآورد. لذا با این معماریی تباهیآورِ پیشینی، پا به شهر نهاده و آنرا به قلمرو غارتگری، شهوترانی و عیاشی خویش بدل میکند. از باب نمونه، غارتگریها و یورشهای شهوتپرستانه و کردار ددمنشانه بر جان و مال و ناموس مردم کابل را از تذکر الانقلاب بهیاد آورید. اینجا مجال برشمردن تمامیِ ابعاد فروپاشی فراهم نیست؛ چه اینکه اندیشیدن به آن تنها اکنونیت ماست و فضای گسترده میطلبد. اما برخی از سرنخهای کلی را یادآور میشویم.
در تاریخ ما، قهرمانی که برهههای فروپاشیِ جهان را همواره پیش برده، «فرد»ی است که با از یادبردن مطلق خویش، بدون ذرهی تأمل، خود را با غارتگری و جنگ و جنایت یگانه کرده است. اگر دیروز «فرد» در رکاب احمدشاه ابدالی از کابل تا دهلی مسیر جنایت و غارت را میپیمود؛ اکنون نیز کمی کوتاهتر، همان فرد خودباخته، از مدارس بنیادگرای پیشاور و از نقاط مختلف افغانستان تا کابل بُمبهای جهالت و ازخودبیگانگی را بارکشی میکند و در رکاب غارتگران پشتپرده، درد و اندوه را به مردم هدیه میدهد. سپاه حاکمان همیشه مجموعهی از همین انسانهای خودباخته بوده است. همین فردِ بارکش است که مدام گردِ شهرِ انسانی پرسه میزند، و با انتحار و خلق مصیبت، ساکنان شهر را غافلگیر مینماید. بیشک، او به دعوت حاکمان پاسخ داده، و پیش از او این حاکماناند که خود را با جنایت و غارت یکی ساختهاند. اما حاکمان، بدون آنها هیچ قدرتی نداشتند و ندارند. این یگانگی با جنایت رفته رفته درونی میشود و درست است اگر مدعی شویم که در تاریخ معاصر «فردیت» و نفسانیت با جنایت و غارت معنا شده و پا گرفته است. قهرمانی که پیوسته در سراج ذکر میشود یک چنین فردی است.
یگانهی دو وجهیِ جنگ-غارت بُعد دیگری دنیای فروپاشی است. جنگ-غارت هویت قدرت بوده و قلبِ تپندهی آن بهشمار میآمده است. مانند فرد، قدرت نیز خود را با جنگ-غارت یگانه کرده بود. دولتی که تدبیر حیات جمعی را عهدهدار باشد وجود نداشت؛ دولت֯ در حقیقت، دولتِ غارتگری و دزدی و قلع و قمع مردم بود. یعنی دولت عقل جایش را به دولت غارت وانهاده بود. اما نقطهی اوج یکیشدن با جنگ-غارت، برههی عبدالرحمان است. بر فراز ویرانهی ارزگان نعش هستی انسان بهتمامه خاکستر میشود و تاریخ فروپاشیِ جهان به ژوئیسانس غارت و جنگ نائل میگردد. اگر به قول کاتب، ما در دورهی عبدالرحمن شاهد اوج و وقوع یکجایی انواع ستم از ابتدای تاریخ بشر تا کنون بودهایم، پس تنها لحظهی که در تاریخ بشر، انسان روی خویش را سیاه کرده همانجاست. زبان و نگاه بوطیقائیِ کاتب از فروپاشی جهان تا جهانِ فروپاشی، روایتِ آوارگیِ فراگیر انسان میباشد. و پیش از هرچیزی او ما را به اندیشیدن به فروپاشیِ جهانمان دعوت مینماید. باری، وقتی او را یگانه بوطیقایِ دادنیوشِ فروپاشیِ جهان میدانیم، باید توجّه داشته باشیم که ویرانی و تباهی در همهی عرصههای حیات رخ داده است: همانطور که شهر و جامعه فروپاشیده است خانواده نیز بهعنوان عرصهی خصوصی به اضمحلال کشیده شده است، و نیز سیاست، اقتصاد، فرهنگ، دین و اخلاق. بهواقع، سراپای این مکانها و دیارهای هستیِ ما ویران گردیده است.
ما با امکانهای فروپاشیدهی جهان خویش مواجه هستیم، نه چیزی که دارد رو به فروپاشی میرود. در برابر چشمان ما فرهنگ ابتذال و پلیدی، سیاستِ غارت و چپاولگری، دین و دیانتِ کشتار و آوارگی و اخلاق به بردگیکشیدن و تحقیر و خرید و فروش انسان قرار دارد. اگر قرار باشد از این بیابان عبور کنیم و به سمت آینده حرکت کنیم، خودآگاهی از فروپاشی نخستین و نزدیکترین آیندهی ماست. بنابراین، انسان افغانستانی تنها در تأمل درونی به خود و ویرانههای وجودیاش میتواند نفس پیدا کند. به تعبیری دیگر، نفسِ ما همان خودآگاهی است. از اینرو، علم النفس برای ما یعنی آگاهی از فاجعهی فروپاشیِ انسان در یگانگیاش با جنایت و غارت و جهان. اینک که روی تنِ پاره پارهی امر فروپاشیده راه میرویم؛ و تازیانههای طرد و آوارگی تا مغز استخوان وجودمان آه میکشیم، لازم است به تمامی ابعاد و لوازم آن بیاندیشیم. ما نسلی که ناتوانیم- ناتوان از اندیشیدن و عملکردن و آفریدن- محصول و بازماندهی مستقیم این ویرانی هستیم. برآیند جهانِ فروپاشی֯ یک انسانِ از همه جهات ناتوان است. و همانطور که اشاره شد یگانه مسئولیت تاریخیِ ما اندیشیدن به این درماندگی است.
از اینرو، ما آوارگان و ساکنان قلمرو شهر جنگ و غارت هستیم که هنوز که هنوز است نتوانسته کمی دورتر از افق ویرانی بنشیند. بنابراین، یقینا آوارگان֯ تنها پناهجویانی نیستند که اکنون از افغانستان آواره میشوند. ما همه آوارگانیم؛ دقیقا به این دلیل که فاقد جهانیم و در جهانی واژگونشدهای زندگی میکنیم که هیچ امری انسانیِ در آن مجال رونق و ظهور پیدا نمیکند. سه قرن تجربهی تلخِ غربتِ تامِّ انسان تجربهی اندکی نیست که نتواند ما را به خود فراخواند. نفسِ آدمی مبدا تغیر جهان است. و ما هیچ نفسی نداریم؛ جز نفسِ آگاهی از فاجعهی . و اگر قرار است چیزی رخ دهد؛ تنها در پرتوی سوبژکتیویتهی آگاهی از فروپاشی است.
بهطور خلاصه، ما هرچند از حیث فلسفی ذیل فارابی قرار داریم؛ اما از حیث تاریخی ذیل کاتب قرار داریم؛ چرا که کاتب تنِ عریانِ جهانِ فروپاشیده را در برابر دیدگان ما قرار میدهد. همانطور که فارابی میتواند چشمانداز فلسفی برای درک کاتب فراهم سازد، کاتب میتواند چشمانداز تاریخی برای فهم و امتناعِ طرحِ فارابی باشد. فارابی به نحو فلسفی از شهر دانایی و شهر نادانی سخن گفته بود؛ اما کاتب به نحو تاریخی و انضمامی از تحقق عینی شهر نادانی و تدام آن طی سه قرن به گفتار میآید تا نشان دهد توحّش و تباهی و دنائت و قساوت֯ عینِ شکست عقل و مرگِ نسانیت است. فارابی به ساختار شهر و محتوای آن از حیث اُنتولوژی نظر دارد و از همین موقف نیز، به مضادّات مدینهی فاضله (شهر امکانها) نگاه میاندازد. بههر روی، طرح او در چارچوب پرسش از حقیقت و امکانهای حیات قرار دارد. اما کاتب، عقل را به اندیشیدن به تنِ خردشده و لگدمال شدهی آن دعوت میکند.
بهعنوان آخرین کلام، نباید فراموش کنیم که کاتب جهانِ فروپاشیده را در برابر تمام سنّت قرار میدهد؛ اعمّ از سنّت عقلی و نقلی. کاتب با افشای ماهیت این قرن، هم تفکّر فلسفی را دوباره به اندیشیدن فرامیخواند و هم سنّت را. و به همان پیمانه نیز، خِرد فلسفی و خِرد دینی را به چالش میکشد. هنوز معلوم نیست عقل فلسفی و خِرد دینی در پرتو بوطیقای محزونِ فروپاشی و جیغِ منثور کاتب، چگونه سر برخواهد آورد؛ اما در هر سیمای باشد، جوهر آن نمیتواند به غیر از «تأسیس» جهان باشد.
نظر بدهید