پارهی دوم/نهایی
نویسنده: ماریا لوزا بکارلت پِرِز
بازنگاری: روحاللّه کاظمی
کینگ کونگ یا نحوهی زن-شدن
وقتی دلوز در مورد شدن و اقلیت مینوشت، به دنبال عناصری بود که چهرهی انسان را در سنّت غربی به چالش کشد. وقتی می پرسیم: انسانبودن چیست؟ این احتمال وجود دارد که ما به تصویر یک مرد سفیدپوست، قفقازی، اروپایی، منطقی، دگرجنسگرا و پیرو مذهب یهودی-مسیحی فکر کنیم. این چهرهی گویی اصلی/بزرگتر پنداشته میشود، چهرهای که مفهوم انسان را تثبیت میکند و منشأ و واحدی را ایجاد مینماید که همهی تفاوتها را میتوان براساس آن فهرست کرد: زن، بومی، سیاهپوست، کودک، حیوان و غیره. هر آنچه به کاراکترهای اصلی/بزرگتر نمیرسد باید تابع آن باشد. این همان چیزی است که دلوز آن را خُرد/اقلّی/جزئی/فرعی معرفی میکند. خُردتر، برخلاف بزرگتر، هرگز نمیتواند یک جوهر را تشکیل دهد. ما در بالا نشان دادیم که چگونه بسیاری از دوگانگیهای اساسیِ اندیشه سیاسی از ایجاد برش در جوهری شروع میشود که به نظر ما اصلی است.
این انشعاب منجر به ایجاد یک سلسلهمراتب میگردد: چیزی اصیل است و چیزی ثانویه. بزرگتر دقیقاً شکل اصلی است، واحدی که بهعنوان نقطهی شروع و بهعنوان اصلِ فهمِ بقیه در نظر گرفته میشود. بنابراین، بزرگتر عقل است، کوچکتر طبیعت. بزرگتر صُلب و خالص است، بهخوبی تعریف شده است؛ برعکس، کوچکتر مشتق است، محصول تجزیه و وابسته به آنچه تقسیم شده است. اما به دلیل نقصان و فقدان خلوص آن است که کوچکتر با شدن بیشتر گره میخورد. شدن فقط تغییر نیست، بلکه بیشتر به معنای اِشغال یک میانه، منطقهای غیرقابلتشخیص است که در آن خلوص و استحکام یک جوهر شکل نمیگیرد. به همین دلیل، شدن همیشه یک کوچکتر-شدن است، چرا که در بزرگتر، به جهت کاراکترِ کامل و تثبیتشدهاش، شدنِ حقیقی وجود ندارد. شدن همیشه خُرد/جزئی است، زیرا خطوط فرار و انکار آنچه ما معتقدیم ایمن و بهخوبی تثبیت شده، را ترسیم میکند. شدن بهوضوح از تعریف کسی بهعنوان انسان یا حیوان میپرهیزد، در عوض به تکینگیای تبدیل میشود که تکامل و ماهیت هر موضوعی را محو میکند. بنابراین، هر چیزی خرد/جزئی همیشه یک شدن است و هر شدنی به سمت جزئی میرود. راههای زیادی برای کوچک-شدن وجود دارد: حیوان، زن، کودک، نباتی و غیره. آنها همه چهرههای عبور، مناطق غیرقابلتشخیص، اقامتگاههای موقتی در میانه هستند که خلوص موضوعاتی را که ما فکر میکردیم واضحاند، زیر سوال میبرند: حیوان-انسان ، زن-مرد.
برای دلوز و گاتاری شدن تقلید نیست، چیزی دیگری است. برعکس، شدن قادر به تطبیق با هیچ الگویی نیست. همانطور که جودیت باتلر فکر میکند، وقتی سعی میکنیم خود را با الگویی تطبیق دهیم، در نهایت چیز دیگری پدید میآوریم، ما الگو را پیروی نمیکنیم بلکه کاراکتر شکننده و مصنوعیاش را آشکار میکنیم: «[…] نوعی زنشدن و کودکشدنی وجود دارد که شبیه زن یا کودک بهعنوان موجوداتِ مولارِ بسیار متفاوت، نیست. […] اکنون، زنشدن نه تقلید از این موجود است و نه تبدیلشدن به آن» (دلوز و گاتاری، ۱۹۸۰، ۳۳۷). از این نظر، تنها زنان نیستند که زن میشوند، بلکه همهی شدنها باید با زنشدن آغاز شود، زیرا زنان بزرگترین برهمزنندهی امر اصلی هستند.
زن-شدن از تقلید زنان شکل نمیگیرد، بلکه از انتشار ذراتی به دست میآید که به ما امکانِ بیان و تجربهی یک ریز-زنانگی میبخشد، مجموعهای از تأثیرات، که به ما امکان میدهد افعال مؤنث را تجربه کنیم، بدون اینکه دقیقاً بدانیم یک زن چیست. ما میدانیم که زن بر اساس احکام اصلی/بزرگتر چیست، اما هنوز نمیدانیم که زن خارج از آن احکام چه کارهایی میتواند انجام دهد. از این منظر، اولین کسانی که در زنشدن نقش دارند، خود زنان هستند، زیرا دقیقاً آنها هستند که هنوز نمیدانند یک زن چه کاری میتواند انجام دهد. و دانستن آنچه یک زن میتواند انجام دهد به معنای جستوجوی یک ماده/جوهر نیست، بلکه کاوش واقعی است، جستوجوی آنچه میتوان انجام داد، قبل از اینکه بدانیم او/زن چیست. کشف آنچه یک زن میتواند انجام دهد، شروع یک کنش کفرآلود در برابر دوگانگیهایی است که ما آنها را ضروری میدانیم، کاری برای نسبیسازی ویژگیهایی که معتقدیم ثابت هستند.
کنشِ اکتشاف و کفر، در کار جودیت باتلر، چهرهی نمایشپذیری به خود میگیرد. باتلر نمیپرسد زن چیست و یا جنسیت چیست، بلکه میپرسد هر فردی وقتی میخواهد ایدهی مرد یا زنبودن را توصیف نماید، چه میتواند باشد. هیچکسی جنسیت را تجسم نمیبخشد، هیچکسی زن یا مرد بهمعنای ایدهآل نیست، هر فردی با بدن و اعمال خود امکاناتِ خلاقانهای را میگشاید که هرگز زن یا مرد را بهعنوان الگو، بهعنوان ماده/جوهر، تجسّد نمیبخشد.
اگرچه میتوانیم بپذیریم که جنسیتها، اعم از زن و مرد، بهعنوان الگو وجود دارند، اما واقعیت آنها به کاراکتر ایدهآلشان بستگی دارد، زیرا انسانهای گوشتوخوندار هرگز آنها را متجسّد نمیکنند. بلکه هر سوژهای فعلِ منحصربهفرد خودش است، و این عملکرد همان چیزی است که به جنسیت قوام میبخشد. این امر چهار پیامد مهم دارد: در وهلهی اول، جنسیتِ هر سوژهای بر عملکرد آن مقدّم نیست. ثانیاً، ما فقط میتوانیم ایدهی کاراکتر هر جنسیتی را از بیانهای فردی و منفرد، یعنی از نامنطبقترین ویژگیهای هر جنسیت، به دست آوریم. در وهلهی سوم، هر عملکردی یک منطقهی غیرقابلتشخیص میان جنسیت بهعنوان یک ایدهآل و بهعنوان تجلّی فردی باز میکند. هرکدام از ما نمونهای از امتناع تجسّم صادقانهی هریک از دو جنسیت اصلی هستیم، اما هریک از ما مضمون آن جنسیتها را نیز بهعنوان ایدهآل آشکار میکنیم.
در نهایت، یک چنین تصورِ عملکردیْ، به ما میگوید که این دو قطب جنسی/کلّی در واقع ساختارهای مصنوعی هستند، که نخستین برشِ مادهای را که ما آن را نیز اصلی میدانیم، مفروض گرفتهاند. در این معنا، انتقاد از گفتمان سیاسی- هستیشناختی که تبعیت زنان را توجیه میکند، نه به معنای تبدیل او به جوهر جدید یا یک مرجع اصلیِ جدید است، و نه بهمعنای تلاشی برای زنان برای بهدستآوردن ویژگیهایی که قبلاً به مردان اختصاص داده شده بود. این دربارهی بازتولید برشهای قدیمی نیست. کنشِ ویرانگرانهی واقعی مستلزم این فرض است که هیچ جوهر یا تقسیمبندیِ طبیعی وجود ندارد، در عوض مستلزم کاوش در امکانهای زنان است بدون این فرض که یک درون و بیرون کاملاً تعریفشدهای اینجا وجود دارد: عقل-حیوانیت، طبیعت- دولت. همانطور که دیسپنتس (۲۰۱۹)بیان می کند، ما تنها زمانی میتوانیم این امکانها را بشناسیم که این حوزهی غیرقابلتشخیص را بررسی کنیم، منطقهای که زمانی باز میشود که تقسیم جنسیتها بهعنوان تقدیر فرض نشود. زن-شدن بیش از هرچیز کاوش در این منطقه خواهد بود که در آن مختصهی هر جنسیتی یک برشِ مقدّر و محتوم نیست.
دیسپنتس از King Kong برای استخراج یک ایده از این منطقه استفاده میکند. زن-شدن به دنبال ایجاد یک جوهر جدید یا وارونهکردن ارزشها نیست. برعکس، زن-شدن به معنای امتناع از ژستِ حاکمیتی است که برشهای ازلی ایجاد میکند و یک اصل را مفروض میگیرد. کینگ کُنگ در فیلمها بهعنوان یک تودهموی فاقدِ جنسیتِ مشخص نمایش داده میشود. ما اطمینان نمییابیم که این ماده است یا نر، اما میدانیم یک حیوان است، گاهی اوقات پرخاشگر است، اما در بسیاری صحنهها حساستر و دقیقتر از هر انسانی است. این یک منطقهی واقعی غیرقابلتشخیص میان زن و مرد، بین حیوان و انسان میگشاید. [کینگ کنگ] فراتر از زن و مرد است، لولایی بین انسان و حیوان، میان بزرگسال و کودک، بین خوب و بد، بدوی و متمدن، سیاه و سفید است؛ ترکیبی، پیش از الزام اشتقاق. قلمرو فیلم امکانِ شکلِ چندشکلی و فوق قدرتمند جنسیت است» (دسپنتس، ۱۳۰).
این بهمعنای بازگشت به مکانی قبل از برش، و یافتن یک منشاء یا مادهی جدید نیست. بیشتر بهمعنای تلاش برای فکرکردن و آزمایش بدون فرض هیچ یک از این دو است. بنابراین، زنان مجبور نیستند حیوانیت یا طبیعت را انکار کنند، آنها فقط باید آنها را بهعنوان صیرورت/شدن در نظر بگیرند، نه بهعنوان تقسیمات ثابت و ازلی. رادیکالترین شورش، در شدن، با پرهیز از هیپوستازی/آمیختگی جنسیتها، و ژست حاکمیتی که برشها را در مقام حدود و ثغور طبیعی میبیند، آغاز میشود. مسأله طرد حیوانیت و طبیعت نیست، بلکه تقبیح آنها، بردن آنها به استفادههای جدید، نامعلومبودن، بردن ما به مناطقی است که نمیتوان تشخیص داد آیا ما ساکن عقل هستیم یا طبیعت، یا مشخّصاً مرد هستیم یا زن، زیرا هنوز نمیدانیم وقتی یک بدن به خود اجازه نمیدهد که توسط ماشین تجزیه بهنحو ازلی نشانهگذاری شود، چه کاری میتواند انجام دهد.
خلاصه
هستیشناسی تقریباً همیشه مانند یک ماشین تجزیه عمل کرده است، اما تمام برشهایی که تولید میکند همیشه مصنوعی بودهاند. بااینحال، این در مورد معکوسکردن چیزها و اعلام یک اصل جدید نیست. این بهمعنای آغاز از منطق تکامل نیست، بلکه بهمعنای درک ناقصبودن همهی موجودات از جمله خود انسان است. اگر همه چیز ناقص است، اگر همه چیز فاقد چیزیست، نه محرومیت وجود دارد و نه کمبود، زیرا نه ذات و نه ویژگیای برای تحقق، وجود ندارد. این امر مستلزم بهچالشکشیدن اولین حرکتی است که هستیشناسی را شکل میدهد: نیاز به برشهایی که طبیعی و ثابت/ازلی به نظر میرسند. این در مورد زنان چه میگوید؟ حیوانات و زنان همهی ویژگیهایشان- و در نتیجه تمام تبعیت/انقیادش- را مدیون برشِ یک درون و بیرون، یک اصل و فرع هستند که مدام پیروی شده است. راه عبور از چنین وضع محرومیتی، صرفاً ورقزدن اصطلاحات و احیای فقدان نیست.
برعکس حیوان، در مورد زنان این سوال مطرح نیست که آنها دقیقاً چه هستند. اما، در عوض، پرسش این است که آنها چه میتوانند انجام دهند. نه جوهر، بلکه شدن، ورای ماشین تجزیه که آنها را مشتق، فاقد و تابع گذاشته است. زن و مرد هردو بهطور مساوی محروماند، و بنابراین، نه از هرچیزی، بلکه از هر تکینگیای، بدون توجیه یا امتیازی، محروم خواهند بود (آگامبن، ۲۰۰۰).
زیرسوالبردن تجزیهی اُنتولوژیک، که قلمروها و ویژگیهای ماهوی ایجاد کرده است، راهی برای کاوش منطقهی غیرقابلتشخیص و شدن است: نه [به سوی] اینکه چه هستیم، بلکه چه میتوانیم، و چه نمیتوانیم. سپس وظیفه این است که به یک فضاحت اُنتولوژیکی منجر شود. برای ژیژک (۲۰۱۵) این حرکتی است که در آن، پس از برداشتن تمام حجابهایی که با حسادت از گرانبهاترین جوهرها محافظت میکنند، متوجه میشویم در آنجا چیزی وجود ندارد.
ماریا لوئیزا بکارلت پِرز، استاد-پژوهشگر دانشکده علوم انسانی دانشگاه خودمختار ایالت مکزیک (UAEMex) است. بخش بزرگی از تولیدات دانشگاهی او به تفکر پساساختارگرا و هستیشناسی سیاسی معاصر میپردازد. او بهویژه روی آثار ژیل دلوز، میشل فوکو و جورجیو آگامبن کار کرده است. تحقیقات او همچنین روابط بین اشکال مختلف دانش را پوشش میدهد. او نویسندهی فردریش نیچه، و La vida el cuerpo y la enfermedad (2006) و Deleuze, Borges y las paradojas (2016) است.
Agamben, Giorgio. Le ouvert. De l’homme et de l’animal. Paris: Rivages, 2002.
Agamben, Giorgio. Means without End. Minnesota University of Minnesota Press, 2000.
Aristóteles. Política. Madrid: Gredos, 1988.
Deleuze, Gilles and Félix Guattari. Mille Plateaux: Capitalisme et schizophrénie 2. Paris: Editions du Minuit, 1980.
Derrida, Jacques. “The Animal That Therefore I Am (More to Follow).” Critical Inquiry. Vol. 28, No. 2, Winter 2002. 369-418.
Derrida, Jacques. Séminaire. La bête et le souverain. Volume I (2001-2002), Paris: Galilée, 2008.
Despentes, Virgine. Teoría King Kong. México: Pinguin Random House, 2019.
Hegel, Georg Wilhelm Friedrich. Philosophy of Right. Ontario: Batoche Books, 2001.
Lestel, Dominique. L’animalité. Paris: L’Herne, 2007.
Pateman, Carole. The Sexual Contract. Cambridge: Polity Press, 1988.
Žižek, Slavoj. Quelques réflexions blasphématoires: Islam et Modernité. Paris: Jacqueline Chambon, 2015.
منبع: اپوخه
نظر بدهید