مجموعهی شعر «چنانوچنین»، نخستین اثر شعری مبارکشاه ثاقب آزاد است. این اثر در خزان ۱۴۰۱خورشیدی در ۸۸ برگهی قطع رقعی و تیراژ ۵۵۰ نسخه، از سوی نشر آمو در تهران منتشر شده است. طرح جلد این مجموعه، توسط وحید عباسی انجام شده؛ سیدرضا محمدی، یکی دیگر از شاعران معاصر افغانستان نیز، مقدمهگونهای بر آن نوشته و از شیرینی شعر ثاقب آزاد ستایش کرده است. «خوانندهی جدی ادبیات فارسی، با این شعرها به بادغیس سفر خواهد کرد؛ به حالوهوا و حسورؤیاها و رازهایی که در این دیار بکر مانده اند. شعر، اگر حافظ حافظهی جمعی باشد، شعر آزاد، راوی آزاد این حافظهی جمعی از مردمان و فرزانگان بادغیس برای دیگر همزبانان است-آزاد، ۱۴۰۱: ۲»
ثاقب آزاد، در ۱۳ قوس ۱۳۷۰ خورشیدی در بادغیس افغانستان زاده شده و در دانشگاه هرات، ادبیات فارسی خوانده است. او، اکنون دانشجوی کارشناسی ارشد این رشته در دانشگاه علامه طباطبایی تهران است. ثاقب، پیش از این در عرصهی فرهنگی فعال بوده؛ مدتی رییس انجمن ادبی بادغیس و زمانی هم رییس نهاد جامعهی مدنی این ولایت بوده است.
مجموعهی «چنانوچنین»، از لحاظ فرم و زبان، مجموعهی یکدست است که در قالب غزل سروده شده؛ این غزلها، از لحاظ زبانی، ساده، روان و خوشفهم است، با تصویرهای ملموس؛ هیچ نوع تعقیدی را نه در بیان میتوان یافت و نه در تصویرپردازیهایی که اتفاق افتاده است. این، میتواند یکی از نقطهقوتهای این مجموعه باشد.
جنگ، ناامنی و فقر
از لحاظ محتوایی، «چنانوچنین» را میتوان مجموعهای متنوع تلقی کرد؛ شاعر در این مجموعه، گاهی به نارساییهای اجتماعی میپردازد و گاهی، مردی و مردانگی را به عنوان صفت ارزشمند انسانی میستاید؛ گاهی به توصیف فروتنی و مبارزه با بیعدالتی میرود و چندی هم، آهنگ عشق میکند و عاشقانه میسراید. این گونه، چهل غزلی که در این مجموعه گرد هم آمده اند، محتوای گوناگونی دارند. به گونهی نمونه، نخستین غزل این مجموعه با این مطلع شروع میشود: «مثل پیداکردن یک لقمه نان این روزها/ سخت میباشد نگهداری جان این روزها»
ثاقب آزاد در نخستین غزل این مجموعه، از معضلی سخن میگوید که دامنگیر او و مردم است و زمانی طولانی است که چنگالش را در گریبان مردم افغانستان فرو برده و بیشتر از نیم قرن است که از آنها قربانی میگیرد. او، به دشواری زندهماندن و پیداکردن نان اشاره میکند؛ دو نیاز اولیهی آدمی. بدیهی است، آدمهایی که درگیر نیازمندیهای اولیهی شان استند، به هیچ رو، نمیتوانند به نیازمندیهای دومین شان بیندیشند؛ یعنی به علم و دانش، رفاه و آسایش، شکوفایی و ترقی، هنر و زیبایی. مردمی که زندهماندن شان با دشواری روبهرو شده، چه گونه خیال و فکر شان، دورها را ببیند و فرصت پرواز داشته باشند؟ شاعر، این معضل را به اندازهای قدرتمند و جدی حس میکند که روشنایی را گمشده، خود و مردمش را در شب صبحناشدنی میبیند؛ شبی که ظلمت همه جا را در خود فرو برده و راهها پیدا نیست؛ «روزنی از روشنایی نیست در این تیرهشب/ راه شیری را ببسته کهکشان این روزها- همان، ۱۳» بدیهی است که در چنین تیرهشبی، مردم چه حسوحالی دارند و چه روزگاری. ثاقب در این شرایط، وقتی خودش را در برابر این تاریکی ناتوان احساس میکند، به خودخوری روی میآورد؛ تنها غصه میخورد و درد میکشد؛ اما، با وجود دردی که میکشد، هیچ چارهای دستگیرش نمیشود. «ذوب میسازد مرا دل از درون سینهام/ دل که نه، در سینه یک آتشفشان این روزها- همان»
به باور نگارنده، پرسشی که خوانندهی «چنانوچنین» با آن روبهرو میشود، این است که چه چیزی، پیداکردن لقمهنانی را به مردم این سرزمین دشوار کرده و زندهماندن شان را به مخاطره انداخته است؟ چه چیزی، روشنایی را از بین برده، بال پرواز شان را گرفته و مسیر را سد کرده است؟ وقتی ما روی برمیگردانیم و به پنجاه سال گذشتهی کشور مان میبینیم، تنها چیزی که در این تاریخ برجسته مینماید و بیشتر از هر چیزی، خودش را در نگاه مان مینمایاند، جنگ است. این جنگ در دورههای گوناگون، در شکلهای مختلف قد بر افراشته و آدمهای این خطه را درو کرده، فقر، ویرانی، نیگونبختی، پسماندگی، جهل و تاریکی را به مردم هدیه کرده است؛ مسائلی که اکنون در دور دوم حاکمیت طالبان و توسط این گروه تاریکاندیش و مرتجع، به نقطهی اوجش رسیده و هر روز، از مردم قربانی میگیرد.
ثاقب، غزلش را با این مصراع به پایان میرساند: «خستهام از زندگانی پر از افسردگی/ سخت بگرفته است بر من این جهان این روزها- همان، ۱۴» این جنگ و پیامدهای تباهکننده و شوم آن، آنهایی را که میبرند، میبرند؛ اما برای آنهایی که میمانند نیز، حاصلی جز افسردگی، اضطراب، نگرانی و پریشانحالی ندارد. به خاطر همین جنگهای بنیانبرانداز و خانمانسوز است که هر سال، مردم افغانستان از جمله غمگینترین مردم دنیا تشخیص داده میشوند؛ اگر نه مردم افغانستان به صورت طبیعی که غمگین نیستند. این که چه شد این روزگار بر ما چهره نمود، پرسش دیگری است که خواننده در «چنانوچنین» به آن برمیخورد؛ یا چه شد که ما در منجلاب نگونبختی افتادیم و پای در گل تاریکی ماندیم و با گذشت سالهای سال، نتوانستیم پاها مان را از این گل بر کشیم و ظلمت را پشت نهیم و به روشنایی برسیم، فقر را دور بزنیم و به رفاه برسیم، جنگ را طی کنیم و به صلح و آرامش برسیم؟ شاید هر کسی پاسخ درخور اندیشه و باور خودش را به این پرسش داشته باشد؛ اما پاسخ آزاد با وجودی که در جای جای به مسلمانبودنش اقرار میکند و به ایمانش نیز فخر؛ ولی در نهایت این است که؛ «ز بازو و منطق نخوردیم نان؟/ مگر از مزایای دین خوردهایم؟- همان، ۲۴»
به باور نگارنده، چسبیدن مان به دین، میتواند یکی از دلیلهایی باشد که ما در غرقاب تاریکی، فقر، جهل و بیخانمانی و غربت دستوپا میزنیم و کشور مان، میدان جنگ سرد ابرقدرتهای جهان شده است؛ وضعیتی که در آن، منطق و عقل مان را کنار گذاشتهایم، به دین چسپیدهایم و از مزیتهای آن تغذیه میکنیم؛ آن را ابزاری ساختهایم برای دربندکشیدن گردن رسای آزادی، انسانیت، شرافت، آگاهی، و… زندگی مدرن را با همه نیازمندیها و الزامهای امروزیاش بر اساس اصول و باورهایی تنظیم کنیم که زندگی مردن، الزامها و نیازمندیهایش در آن جایی ندارد. بعد، برای مظاهر زندگی مدرن، وقتی جایی در دین مان نیافتیم، زندگی امروزی مان را از حالت مدرنش درآوریم و به حالت هزار و چهارصد سال قبلش برگردانیم. این طوری است که زنان، باید در خانه بمانند، مدرسه و دانشگاه نروند، در ادارهها کار نکنند و اگر جایی میروند، حتماً همراهش مردی زیر نام محرم باشد.
فروتنی، آزادگی و بندگی
مسئلۀ دیگری که در شعر آزاد برجسته است و در جاهای مختلف به آن اشاره رفته است، فروتنی، آزادگی، آزادانهزیستن و بندگی است. او، فروتنی و آزادانهزیستن را میستاید و بندگی و در قیدوبندبودن را مذموم میداند. این مسئله هم بیارتباط با معضلی نیست که قبلاً به آن اشاره شد. در برههی پنجاهسالهای که افغانستان درگیر جنگ و بدبختی بوده و حتا پیشتر از آن، کسانی در تاریخ افغانستان بوده اند که سر در حلقهی بندگی باداران شان فرو برده بودند و با فرمانبرداری از دستورهای آنها، کشور را به خاکوخون میکشاندند، آرامش، آبادی، آزادی و خوشبختی و حتا زندگی را از مردم میگرفتند. آتش جنگ به خاطر بندگی آنان در کشور همیشه روشن بوده است. اوج این بندگی و غلامی را هم در طالبان میبینیم؛ اینها، بندهی کشورهای دیگر شدند که بایست آرامش را از مردم گرفت و اکنون هم به امر آنها، آزادی، رفاه و خوشبختی را از مردم گرفته اند.
میل خمکردن اگر بنمود سر، در زیر پا
یا ببر از بیخ، گردن با تبر، در زیر پا
برگ شعرت را بیفشانی اگر در پای خان
مثل این ¬باشد که کردی سیبِ ¬تر در زیر پا
…
بندگی در شأن آزاده ندیدم تا کنون
کرده باشد غیرت خود را مگر در زیر پا
گاو و خر فرمانبر ظلم اند آیا تا کنون
دیدهای کس آوریده شیر نر در زیر پا؟ (همان، ۲۵)
ادامه دارد…
نظر بدهید