ادبیات فرهنگ و هنر

در غیاب پدر؛ داستانی برای نوجوانان

 

به تازگی رمان کوتاه «در غیاب پدر» اثر حکیم سروش، در ۱۰۰ صفحۀ قطع رقعی، با تیراژ ۵۵۰ نسخه، از سوی نشر آمو در تهران منتشر شده است. پس از مجموعه‌داستان‌های «سیب‌های درون قاب» و «دو هزار و بیست رقم منت»، این، سومین اثر داستانی این نویسندۀ جوان است که به بازار کتاب عرضه می‌شود. او پیشتر مجموعه‌های داستانی‌اش را در کابل منتشر کرده بود. نگارنده این اتفاق میمون را برای نویسندۀ این اثر و جامعۀ ادبی و فرهنگی کشور تبریک می‌گوید. در زمانه‌ای که گروه جهل و لشکر تاریکی (طالبان) بر جامعۀ افغانستان مسلط شده‌اند و هر روز زمینۀ رشد و بالندگی دختران، زنان و جوانان افغانستان را می‌زدایند، چاپ آثار ادبی جوانان قلم‌به‌دست می‌تواند خبر خوش و امیدبخش باشد.

حکیم سروش متولد سال ۱۳۷۰ خورشیدی، در روستای القبلان ولسوالی مالستان ولایت غزنی است. دانش‌آموختۀ دیپارتمنت سینمای دانشکدۀ هنرهای زیبای دانشگاه کابل است؛ رشته‌ای که تأثیرش را به وضوح می‌توان در تصویرپردازی‌ها و تصویرسازی‌های سروش مشاهده کرد. او پیش‌ازاین، در قالب داستان کوتاه می‌نوشت؛ «سیب‌های درون قاب» و «دو هزار و بیست رقم منت» شاهد این مدعا است؛ اما این بار بختش را در قالب داستان بلند آزموده است. این داستان، سرگذشت حکیم بازی‌گوشی را روایت می‌کند که بعد از مهاجرت پدرش به کشور ایران، مرد خانواده می‌شود. در کنار رفتن به مکتب، مانند دیگر هم‌سن‌وسالان و هم‌روستایی‌هایش، با مادر و خواهرش در مزرعه و صحرا کار می‌کند تا چرخ روزگارشان به راحتی بچرخد. بخشی از کوتاهی‌هایش در راستای آموزش‌وپرورش، هم به خاطر این است که در آن سن کم، سر کار می‌رود و غم خانواده را به دوش می‌کشد.

داستان بلند «در غیاب پدر» را می‌توان داستانی برای ردۀ نوجوانان دانست. از آن‌جایی که سرگذشت نوجوان مکتبی را روایت می‌کند که در یکی از روستاهای مالستان ولایت غزنی زندگی می‌کند. فضا، شخصیت‌، کش‌مکش‌، دغدغه و حس‌وحال روستایی دارد؛ چیزهایی که بخشی از آن‌ها در طرح جلد کتاب نیز به خوبی بازتاب یافته‌اند.

داستان نثر روان و بی‌تکلف دارد و به شیوۀ اول‌شخص مفرد روایت شده است. این داستان نیز مثل همۀ داستان‌های سروش، طنز آرامی دارد؛ طنزی که خواننده را در جریان خواندن می‌خنداند.

داستان پایان خوش دارد. حکیم بازی‌گوشی که نه درس‌ها را جدی می‌گرفت و نه کارهای خانگی‌اش را انجام می‌داد، رفته‌رفته در پایان داستان علاقه‌مند درس‌ها و مکتبش می‌شود و سعی می‌کند دیگر به خاطر کار از رفتن به مکتب کوتاهی نکند. حرف‌های مادرش را که او را دنبال کار در مزرعه می‌برد، پشت گوش می‌کند و نارضایتی او را به جان می‌خرد؛ اما به مکتب می‌رود.
بریده‌ای از داستان:

« بازهم ناوقت می‌رسم. پیش دروازه‌ی صنف می‌ایستم و نفس می‌گیرم. عرقِ سر و صورتم را با دستمال گردنم پاک می‌کنم. سر و صداهای زیادی از داخل صنف شنیده می‌شود. هیچ معلوم نیست چه می‌گویند. از این بابت خوش‌حال می‌شوم که معلم هنوز در صنف نیامده است. دروازه را آهسته باز می‌کنم و داخل صنف می‌روم. از هر کله‌ای صدایی شنیده می‌شود. هنوز در جایم قرار نگرفته‌ام که دروازه‌ی صنف باز می‌شود و معلم داخل صنف می‌آید. صداها می‌خوابند و سکوت بر قرار می‌شود. معلم پیش صنف روی چوکی می‌نشیند. کتاب حاضری را بر می‌دارد و شروع می‌کند به حاضری گرفتن. «احمد، محمود، کلبی، مقصود و…» می‌دانم کسانی که نیامده، همه را غیرحاضر می‌کند. هیچ گذشت ندارد. هر روزی که نیامده‌ام، غیرحاضر شده‌ام. کتاب حاضری را قات کرده، می‌گوید:
ـ کارخانگی‌تان را بکشین…»

در مورد نویسنده

عصمت الطاف

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید