ادبیات فرهنگ و هنر

یادداشتی بر رمان بربادرفته

 

خدیجه شریفی
سرآغاز
خواندن کتاب بربادرفته، خاطره‌های زیادی را برایم زنده کرد؛ خاطره‌هایی از جنگ، تحقیر و کینه. با ورق‌زدن برگ به برگ این کتاب، حس می‌کردم که میان کتاب استم و با «اسکارلت»، «اشلی»، «سروان باتلر» و «ملی» -شخصیت‌های این رمان-، حرف می‌زنم. این رمان، شبیه فیلمی پر از استرس است؛ گاهی فشار و استرس آن‌ قدر قدرت‌مند است که فکر می‌کنی، سردرد گرفته‌ای و دیگر نباید ادامه بدهی؛ اما، همین که دست می‌کشی، چیزی قلقلکت می‌دهد که باید ببینی در ادامه چه اتفاقی می‌افتد و لحظه‌ای که به پایان می‌رسد، با خودت می‌‌گویی که کاش ادامه پیدا می‌کرد!

چیزی که مرا به خواندن بربادرفته ترغیب کرد و واداشت که تا پایانش پیش بروم، وجود کینه، نفرت و و نبود اتحاد درونی میان مردم امریکای آن دوره بود؛ چیزی که با وضعیت فعلی کشور ما مشابه است. امریکا و هر کشور دیگری که امروز در جایگاه‌برتر و بهتری ایستاده، بدون شک از پرتگاهی خیلی عمیق عبورکرده است. وقتی این کتاب را می‌خواندم با خودم فکر می‌‌کردم که همه‌ی کشورهای دنیا روزی و روزگاری با هیولای آدم‌خواری به نام نفاق دست‌در‌گریبان بوده‌؛ اما با تلاش و بالابردن سطح سواد و آگاهی همگانی، این غول ویران‌گر را شکست داده اند؛ چیز که بربادرفته، از آن روایت می‌کند؛ کشتن یان هیولا و یان دیو ویران‌گر.

این یاددشت، واکنش نگارنده نسبت به این رمان به عنوان خواننده‌ی جدی ادبیات است.

فشرده‌ی ماجرا

رمان بربادرفته روایت‌گر جنگ امریکای شمالی و جنوبی است. نویسنده، برهه‌ای از تاریخ این دو بخش امریکا را، در قالب رمان روایت کرده است. جنگ امریکای شمالی و جنوبی چهار سال به درازا می‌کشد و سرانجام، با هزاران کشته و زخمی، به نفع اریکای شمالی پایان می‌یابد. آن چه جنگ میان دو طرف را رقم می‌زند، جدل بر سر آزادکردن سیاهان از برده‌داری است. امریکای شمالی می‌خواهد بردگان آزاد شوند؛ اما، امریکای جنوبی مخالف این وضعیت است. وقتی امریکای شمالی بردگان را آزاد می‌کند و بر جنوب پیروز می‌شود، بردگان سیاه و نظامیان امریکای شمالی، خانه‌های آن‌ها را پس از چوروچپاول به آتش می‌کشند. «تارا» و «اتلانتا»، دو شهری که مرکز مهم و مورد توجه این داستان است، تقریباً نابود می‌شود. شمالی‌ها پس از گرفتن جنوب، خانه‌های بیش‌تر مردم را به عنوان غنیمت‌های جنگی تصاحب می‌کنند.

اتلانتا که مرکز زیبایی و شهر پرجنب‌وجوش جنوبی‌ها بود، حالا پر است از ثروت‌مندان تازه‌به‌دوران‌رسیده، دزدان و آدم‌کشانی که همه از برده‌داری آزاد شده‌اند. شهر اتلانتا چنان در ناامنی فرو رفته که هیچ کس، به راحتی در آن گشت‌وگذار نمی‌تواند. فقر و انواع بیماری در این شهر بی‌داد می‌کند؛ در حالی که باشندگان آن، برای یافتن لقمه‌نانی تقلا دارند، مردم تازه‌وارد گروه گروه بر جمعیت این شهر می‌افزاید؛ اما خبری از آب‌ونان نیست. انسان‌های سرشناس اتلانتا یکی پی دیگری، دست‌گیر و اعدام می‌شوند و با گذشت هر روز، بر عمق تضاد طبقاتی افزوده می‌شود؛ ثروت‌مندان معاشرت ‌شان با فقیران را به حداقل می‌رسانند. سروان باتلر که پول دولت را بالا کشیده و با شمالی‌ها هم‌دست است، هر روز برثروتش افزده می‌شود؛ اما مردمان دیگر، نانی برای خوردن ندارند. در این میان، اسکارلت که در وضعیت بد اقتصادی قرار دارد و هم‌چنان دولت شمال برای تصاحب تارا؛ یعنی محل زندگی و خاطره‌های اسکارلت قدعلم کرده، از او برای خانه و زمین‌هایش درخواست مالیه دارد که اگر سر باز بزند، خانه‌و زمین‌هایش را از او خواهند گرفت. فشار گرسنگی، فقر و هم‌چنان فکر نجات، تارا اسکارلت را مجبور می‌کند که مانند مردان آن روزگار کار کند.

نقش زنان

این کتاب نقش زنان را به عنوان کسانی که از سوی جامعه‌ی مردسالار امریکا تحقیر می‌شدند، به خوبی برجسته کرده است. در این ‌جا، نشان داده می‌شود که زنان آن سرزمین چه گونه مبارزه کرده‌اند تا این که به جایگاه امروزی رسیده‌اند. زنان در هر جامعه‌ای دچار مشکل هویتی بوده اند و هنوز هم در بسیاری جامعه‌ها، با همان سرنوشت سردچار اند و از آن‌ها به عنوان برده‌های جنسی یا کارگرهای ساده‌، استفاده می‌کنند. در بربادرفته، زمانی که اسکارلت شروع به برپایی کارگاه چوب‌بری‌اش می‌کند، همه‌ی مردان در برابرش می‌ایستند و می‌گویند که «این کار تو نیست» و این که زن را چه به حساب‌وکتاب و کله‌زدن با مشتریان؟ زن نباید کارش با اعداد و ارقام باشد؛ همه زنان شهر اتلانتا، به کار زنانه مشغول ‌اند. در این میان، تنها اسکارلت روستایی وارد بازار مردانه شده و شروع می‌کند، به جنگیدن با مردان زمانش تا نشان دهد که زن می‌تواند فکر کند و اعداد را در ذهنش بالاوپایین. او، مبارزه می‌کند تا نشان دهد که مدیریت شرکت‌ها و بخش‌های بزرگ دیگر در هر جامعه، نیازمند زنان دانا و شجاع نیز است.

تنها کسی که اسکارلت عاشق را تشویق می‌کند تا به کارش ادامه دهد، سروان باتلر بدنام و صاحب یک روسپی‌خانه است که هیچ اعتباری میان مردم خوش‌نام اتلانتا ندارد. او، همیشه به اسکارلت انگیزه‌ی تلاش‌کردن می‌دهد و حرف او را می‌فهمد. زنان اتلانتا همه به اسکارلت برای این که خلاف میل مردان جامعه به کار پرداخته، ناسزا می‌گویند. در میان زنان، «ملی» تنها زنی است که با وجود مخالفت با کار اسکارلت در بازار مردانه، باز هم سعی می‌کند رفیقش بماند و از او پشتیبانی کند. این کتاب، هم‌چنانی که نقش زنان را برای اثبات هویت ‌شان نشان می‌دهد، در سوی دیگر، نقش زنان را در برابر زنان خوب به نمایش گذاشته که بیش‌تر زنان در جامعه‌ی پس‌مانده‌از مردان خانواده فرمان می‌برند و انگیزه‌ی آن‌ها را، برای ادامه‌دادن تعقیب می‌کنند که این کار منجر به توطئه علیه هم‌دیگر می‌شود. در جامعه‌ی سنتی، حرف اول را مرد خانواده می‌زند؛ تا نشان دهد که از اقتدار کافی برخوردار است.

عشق و خودخواهی

ویژگی دیگری که بربادرفته را خواندنی کرده، عشق و خودخواهی‌نهفته در آن است. اسکارلت به عنوان شخصیت برجسته‌ی این کتاب، زیبایی خاصی دارد؛ تا جایی که این زیبایی، باعث شده که فکر کند او یک سروگردن از همه بالاتر است. هیچ کسی نیست که اسکارلت با ناز و عشوه‌او را به سوی خودش جذب نکند. زیبایی اسکارلت، او را به این باور رسانده که که تا وقتی زیباست، هر چه بخواهد برایش فراهم می‌شود؛ مردان زیادی را گول می‌زند و غرور زنان را له می‌کند. در میان همه مردان آن منطقه، اسکارلت یکی را برای دوست‌داشتن انتخاب می‌کند که از قضا به او نمی‌رسد؛ عشقی که تا آخر هم‌راهش می‌ماند.

آخرسر، اسکارلت، هنگامی که به این عشق عمیق می‌شود، در می‌یابد که اصلاً عاشق نبوده؛ همه‌ی این‌ها به خاطر خودخواهی و غروری است که هیچ وقت نمی‌گذارد روی مسائل غیرپولی به صورت جدی فکر کند. خودخواهی اسکارلت، علاوه بر این که او را جسور و قوی بار آورده، در خیلی از موارد اجازه‌ی فکرکردن دوباره را برایش نمی‌دهد. تنها چیزی که ذهن او را بیش‌تر از همه درگیر می‌کند تا به کارهای بزرگ و با درآمد بالا رو بیاورد، عشق به خانواده و محل زندگی‌اش است. اسکارلت، باور کرده که باید از هر طریقی پول‌دار شود و خانواده‌اش را از گرسنگی و سختی نجات دهد؛ مانند مردان کارهای شاق انجام می‌دهد؛ رقابت می‌کند، چانه می‌زند، رقم‌های بزرگ را در ذهنش بالاوپایین می‌کند. عشق به خانواده و سیرکردن شکم آن‌ها و سرپانگه‌داشتن «تارا»، او را مجبور می‌کند که بزرگ فکر کرده و به کارهایی بادرآمد بالا دست بزند. او شخصیت سرسخت و کوشا است که در راستای رسیدن به هدفش، از هیچ تلاشی فروگذار نمی‌کند. او نه شکست را به رسمیت می‌شناسد و نه باورها و اندیشه‌های دیگران را. برای اسکارلت یک چیز مهم است؛ هدف.

نتیجه‌گیری

برداشت خود را از این رمان، در چند نکته بر می‌شمرم.

۱: این کتاب، می‌خواهد به ما بگوید که مشکل‌های زنان در هر جامعه‌ای از مردان بیش‌تر است. هر زنی برای ایجاد تغییر در زندگی‌اش، باید چندین برابر مرد تلاش کند و قربانی بدهد؛ تا بتواند خودش را شکوفا و به جامعه بقبولاند. در سراسر جهان، زنان همیشه بیش‌ترین قربانی‌ها را داده اند؛ تا به عنوان بخش مهم جامعه به رسمیت شناخته شده و در تصمیم‌گیری‌ها و ساختارهای اجتماعی، سهم مهمی داشته باشند.

۲: این که هیچ جامعه‌ای از ابتدا مترقی و پیش‌ر‌فته نبوده است، امری بدیهی است؛ هر کشوری با انواع مشکل‌های درونی روبه‌رو است که با تلاش و آگاهی، می‌توان بر آن پیروز شد. وقتی این کتاب را می‌خواندم به کشور خودم فکر می‌کردم؛ به سختی‌هایی که مردم ما با آن روبه‌رو است؛ اما هنوز اراده‌ی جمعی برای نابودی‌اش شکل نگرفته است. شاید همه به این پی نبرده ‌اند که دلیل این همه بدبختی مانند جنگ و ناداری، در این جامعه چیست؟

نخستین شرط موفقیت هر جامعه‌ای، در این کتاب، هم‌دیگرپذیری نشان داده شده است. بدون شک، هر جامعه‌ای برای انکشاف همه‌جانبه، به هم‌دیگرپذیری نیاز دارد.

وقتی به پایان این کتاب می‌رسیم، یک دنیا سوال برای ‌مان باقی می‌ماند و حسرت این که چرا به پایان رسید؛ این‌ها خواننده را آزار می‌دهند. بربادرفته، نام کتابی است که وقتی درون آن قدم می‌گذاریم، می‌بینیم که واقعاً چه زندگی‌هایی که برباد نرفته‌، چه رؤیاهایی که خاک نشده‌و چه عشق‌هایی که در اسارت ذهن‌ها نمانده ‌است.