تمهید
۱) تناهیها یا همان نسبتهای متراکم، بهویژهآنهایی که به تاریخ و جامعه مربوط میشوند، اغلب و به مرور زمان، ماهیّت ایستا و صُلب کسب میکنند و از تغییر و صیرورت دور میافتند. این بدان معناست که آنچه به لطف زمان ممکن شده، ضد زمان میشود و چیزی که بهواسطهی صیرورت تکوین یافته از صیرورت خارج میشود و در برابر آن میایستد. گاهی تناهیها از صیرورت نمیافتند؛ اما بهجای صیرورت ارتقایی و آفرینش، صیرورت نزولی و افولی پیش میگیرند. در این صورت، تناهیها خود را در درون تشدید میکنند و در کنار هر بعد آن، تناهیهای مقیّدتر و کوچکتری زاده میشوند. بهواقع این خود تناهی است که خود را در دروناش تشدید میکند و دلالتهایش را حاد مینماید. اما این دگردیسی از یک حیث بدان معناست که امر متناهی حالا توسط تناهیهای کوچکتر در درونش به زنجیر کشیده میشود، و از جانب دیگر، این روند رفته رفته حتی به قلب ماهیت یک تناهی منجر میگردد؛ درعینحال که ممکن است امر متناهی همچنان بقا داشته باشد. معنای این صیرورت این است که امر متناهی نتوانسته خود را از عبور زمان در امان نگه دارد، ولی فقط در نسبتی پسروانه با آن هماهنگ شده است. بههرتقدیر، هردو بُعد ماجرا حکایت از افول و انحطاط امر متناهی دارد.
۲) اما موضوع و ابژهی امر متناهی چیست؟ امر متناهی در حقیقت خود انسان را ابژه قرار میدهد؛ یعنی هر تناهیای از منظر فلسفی موضوعاش انسان خواهد بود. زیرا درون هر تناهیای انسان خویشتن و موقفِ تاریخیاش را تعریف مینماید و هستیاش را چنان مییابد که منطقِ امر متناهی ایجاب مینماید. این در کلّیت نسبتی است که آدمی میان خود و امر متناهی برقرار میکند. لیکن گاهی این تناهیها بهغایت محدود کننده میشود و تا آنجا پیش میرود که بسیاری چیزها را از آدمی میستاند و او را از درون تُهی میکند. به سخن دیگر، هرچه نسبتهای انسان متراکم، محدود، اندک و تُنُکمایه گردد، او بیشتر از درون به اسارت میرود و بههمان میزان جهانش را از دست میدهد.
۳) دیانت و هویتطلبیِ مذهبیِ بالفعل یکی از همان تناهیهای است که دچار دگردیسیِ نزولی شده و از درون توسط تناهیهای کوچکترش که از کنار و با الهام از هر بُعد آن سر برمیآورد، به زنجیر کشیده شده است. و میبینیم چگونه رژیمهای سیاسی سرکوبگر با اتکا به آنها به وضع محدودیتهای مرگبارتر پیش میتازند.
۴) اسپینوزا معتقد است همهی حالمایهها ذیل دو حالمایهی کلّی «شادی» و «غم» شکل میگیرند. اما حالمایه چیست؟ حالمایه وجه غیربازنمایانگر تفکّر است. ولی وجه بازنمایانگر تفکّر چیست؟ وجه بازنمایانگر تفکّر ایدهها و تصوّراتی است که چیزی را در امر واقع بازنمایی میکند. مثلاً طالبان در بلخاب مرتکب جنایت بشری شده و بسیاری از غیرنظامیان را به قتل رسانده است، یا اینکه طالبان در تمام نقاط افغانستان دست به پاکسازی قومی زده و سایر اقوام را کوچ اجباری محکوم کرده و سرزمینهای آنها را غصب میکنند. این گزارهها وجه بازنمایانهی تفکّر را نشان میدهند؛ زیرا چیزی را در بطن واقعیت و حوزهی عینی نشان میدهند. تصوّر و ایده همواره نسبت خود با ابژهاش را بازمینمایاند. در مقابل آنچه هیچ چیزی را بازنمایی نمیکند، حالمایه نامیده میشود. به قول دُلوز، «مثلاً یک آرزو، یک اضطراب، یک عشق، هیچیک از اینها بازنمایانه نیستند. مسلماً ایدهای از چیزی که دوست داریم وجود دارد، یا ایدهی از آنچه آرز میشود، اما آرزو یا عشق بهخودیخود هیچ چیزی را بازنمایی نمیکند، دقیقاً هیچ چیز». اما هیچ چیز یعنی هیچ چیزی در جهان واقع و عینی. بهطور کلّی هر نوع خواست و اراده از نوع حالمایهاند؛ زیرا وجه نابازنمایانهی تفکّر است. باری، تفاوت ایده و حالمایه به این مقدار خلاصه نمیشود: ایدهها پیدرپی رخ میدهند و ما همواره در معرض رخداد ایدهها هستیم. توالیِ ایدهها ما را در معرض دگرگونی قرار میدهد، یعنی دگرگونیِ پیوستهای ارادهی وجودداشتن که از مقایسهی ایدهها بهدست میآید. به قول دُلوز: «حالمایه دگرگونیِ پیوستهی نیروی وجود داشتن است، تا آنجا که این نوسان بهواسطهی ایدههایی که داریم تعیّن مییابد». توجّه داشته باشیم مُدام درون نسبت میان ایدهها، حالمایهها و توالیِ دگرگونیها سیلان داریم. اما حالمایه بهمثابهی دگرگونیِ نیروها چیست؟ من از مثالی که دُلوز میآورد استفاده نمیکنم، در عوض یک نمونهاز وضعیت معاصر میآورم. مبارزات زنان علیه رژیم استبدادی طالبان به موفقیتهای دست یافته است. رژیم طالبان هیچ قانون مدنیِ را نمیپذیرند جز هنجارهای بدوی-قبیلوی که جایگزین قوانین خواهند کرد. حالمایه و دگرگونیِ که از هرکدام از این ایدهها نصیب میشویم متفاوتاند: اولی دگرگونی است که توان عملکردن را افزایش میدهد، دومی چیزی است که توان عملکردن و کنش را کاهش میدهد. پس وقتی شاهد اولی باشیم، معروض حال شادی میشویم، وقتی دوّمی را میبینیم، معروض حال غم میشویم؛ یعنی آنکه اولی توان، اراده و کنش را در ما افزایش میدهد، اما دوّمی انفعال و ناتوانی و اندوه را در ما پدید میآورد. اینک، همهی حالمایهها میان دو قطب شادی و غم واقع میشوند. بنابراین، هرآنچه به حالمایهی شادی میانجامد، توان عملکردن را افزایش داده است، و هرآنچه به حالمایهی غم میانجامد، مبتنی بر کاهش توان عملکردن است.
۵) اسپینوزا برای حالمایههای شادی و غم دو نماینده نیز معرّفی میکنند: کشیشان و خودکامگان. در کنار این دو ضلع سومی هم وجود دارد: برده، همان که ابژهی ارادهی کشیش و خودکامه قرار میگیرد. این سه بهواقع از منظر نیروی وجود ناتوانانند، چرا که همهی آنها بهنحوی تلاش میکنند زندگی را غمزده و اندوهناک سازند. این دقیقاً همان مثلثی است که بعدها نیچه نیز بهوفور از آنها بهر میجست و آنها را علیه زندگی توصیف مینمود. پرترهی اسپینوزا از خودکامگان اما بهغایت امروزی است: از نگاه او خودکامگان کسانیاند که بیش از دیگران به اندوه رعایا و مردم نیازمنداند؛ دقیقاً همانطور که کشیش نیز به اندوه و سوگمندیِ انسانها سخت احتیاج دارد. نیز، همانگونه که خودکامه به بازیاش با مردم میخندد، کشیش نیز به این اندوه از دل میخندد، حتی اگر هیچ به این ریشخندش واقف نباشد، اما ژست بودن او در خطاب با انسانها، همان پوزخندی واقعی است که به شکل کیف و رضایت بروز میکند. خودکامه نیز از اندوه به کیفناکی میرسد؛ چرا که بنیان و خاستگاه ارعاب پیوسته گونهای اندوه و یوگ جمعی است؛ اندوه و ارعاب نسبت مستقیم دارند. از قضا، از دل وحدت اندوه و ارعاب است که خودکامگان شادمان میشوند و روح خودکامگی از آن سیراب میگردد. هرچه مردم در اندوه و ارعاب غرق شوند، خودکامگان و کشیشان بیشتر به شادمانی و کیف میرسند. یکی از طریق قدرت سیاسی اندوه و غم پخش میکنند و دیگری از طریق قدرت مذهبی به توزیع سوگ و غم میپردازد. اینجا همان نقطهای است که اسپینوزا میپرسد؟ چرا مردمان آنچنان به سوی بردگیشان میشتابند گویا که برای رستگاریشان؟! تعبیر ملموس قضیه این است: چرا مردمان مطیعانه به سوی کشیشان و خودکامگان میشتابند، آنها که همواره مردمان را به بردگی کشیدهاند و میکشند؟ چرا و چگونه مردمان قاتلان روح و زندگی و انسانیّتشان را ستایش میکنند و بر شمشیر و کلام مزوّرانهای خودکامه و کشیش خاکسارانه بوسه میزنند!
۶) آنچه را اسپینوزا توضیح میدهد، به بیان دیگر، اجماعی است که پوپولیسم سیاسی و پوپولیسم مذهبی علیه مردم شکل میدهند. پوپولیسم از هر نوع آن، ذاتاً و منطقاً بر فریب جمعی از طریق توزیع اندو و ارعاب استوار میشود. از قضا، هردو نوع پوپولیسم بر ارعاب و اندوه پا میگیرد: یکی از طریق سرکوب، شکنجه و کشتار بر ارعاب مردم میپردازد، دیگری بر ترس از آخرت بنا میشود و از منظر آخرتاندیشانه، عاقبت جهان را یک دادگاه میداند، دادگاهی که تجسّم و ماهیتی جز ترس، ارعاب و شکنجه ندارد. بنابراین، ترس و اندوه ماهیّت هر نوع پوپولیسم را شکل میدهد، ماهیتی که چونان فرآیندی به راه میافتد و نیروی خلاّقیت و زندگی را از مردم میستاند و نهایتاً آنها را انسانیّتشان تُهی میسازند.
نظر بدهید