مترجم: نجیبه زرتشت
یاد آوری: متن پایین از انگلیسی بهفارسی ترجمه شده و یکی از نامههای است که فرانتس کافکا بهمعشوقهاش «ملینا یزنسکا» نوشته بود. مجموعه نامههای کافکا به ملینا تبدیل به یک کتاب ۲۰۰ صفحهای شده، و گاها از آن به نام رمان عاشقانه کافکا نیز یاد شدهاست. نامههای عاشقانه کافکا تنها به این کتاب و ملینا خلاصه نمیشود. وی به فلیسه بویر (معشوقه اولیاش) و دورا دایامنت (معشوقه آخریاش) نیز نامههای داغ عاشقانه نوشته بود.
ملینا اولین بار سال ۱۹۱۹ کافکا را در یک قهوه خانه در پراگ دیده بود. بعدها بعضی از داستانهای کافکا را از آلمانی به زبان چک ترجمه کرد. ملینا مترجم و خبرنگار بانام و نشان و یکی از فعالان حزب کمونیست پراگ بود. بعدها به خاطر اعتراض به استالینیسم از حزب اخراج شد. او در خانواده مسیحی به دنیا آمده بود و خودش کمونیست بود. در دفاع از یهودیان علیه نازیسم مبارزه کرد. در زمان اشغال چکسلواکیا علیه نازیها فعالیت کرد و باعث شد در اردوگاه کار اجباری تبعید شود. سر انجام در تبعید غریبانه جان داد و از دنیا رفت.
مقالات زیادی در باره رابطه ملینا و کافکاه نوشته شدهاست. درجای کسی نوشتهاست زمانیکه که کافکا به ملینا نامههای عاشقانه مینوشته ملنیا از شوهرش جدا شده بود، اما خلاف این ادعا، در میان این مجموعه، نامههای وجود دارد که در آن چندین بار کافکا با ملینا از طلاق گرفتن صحبت کرده و حتا به نحوی او را به طلاق گرفتن تشویق کردهاست. اهمیت ادبی این نامهها سرجایش، اما نوشتن نامههای عاشقانه به زن شوهردار زیرپاکردن اخلاق، توهین بهپیوند زناشوی وستم درحق شوهر ملینا است. بههرحال خدای ادبیات نتوانستهاست تا خدای اخلاق نیز باشد. از طرف دیگر میلنای که دلش برای تمام مردم دنیا میسوخت برای شوهرش نسوخته و به او خیانت کردهاست. از قضاوتهای اخلاقی که بگذریم، از نظر ادبی نامههای عاشقانه کافکا جزو بهترین و زیباترین نامههای عاشقانه تاریخ و جهان است.
نامهها علاوه بر ابراز احساسات عاشقانه شامل شرح حال، واقعات و مسایل روزمره کافکا نیز است. او این مسایل را بطور سلسلهوار در نامهههاش روایت کردهاست. در این نامه بعضی از پاراگرافها و جملهها راجع به نامههای قبلی است. کسانی که نامههای قبلی را نخواندهاند، بدون شک سر در گم میشوند. من بعضی از آن موضوعات را ترجمه نکردم. اما با آنهم بعضی موارد باقی ماندهاست که برای خواننده گنگ و مبهم خواهد بود.
ترجمه نامه:
پراگ. ۱۴ / سپتامبر/ ۱۹۲۰
دونامه و یک پوست کارت از تو برایم رسید. مردد بودم که باز کنم یانه. تو یا زیاد مهربانی یا بصورت غیرقابل تصور بر احساساتت مسلط هستی. خیلی چیزها برای اولین بار سخن میگوید اما بعضی چیزها برای باری دوم.
تکرار میکنم: توهمیشه شیرین و مهربان بودی. غیرممکن است که مایهای زحت من شده باشی، برعکس من با سهل انگاریها، کله شقیها، بیتفاوتیها و خودبینیهایم باعث رنجش تو شدم. تلیگرامت را دو بار خواندم، یک بار وقتی برایم رسید و بار دیگر روزی بعد وقتی پاره کردم. شرح دادن تمام موضوعات به یکبار دشوار است. خیلی چیزها به یکبارگی اتفاق افتاد. اینکه امروز نمیتوانم درباره آن باجزیات بنوسیم بخاطری این نیست که خستهام، بلکه بخاطری این است که امروز متلاطم هستم و حس سنگینی میکنم. حس میکنم پوچی برمن غلبه کردهاست.
چند لحظه پیش تلگیرامت برایم رسید. آیا واقعا؟ واقعا؟ دیگر از من دلخورنیستی؟ نه تو نمیتوانی در این باره خوشحال باشی، چنین چیزی غیر ممکن است. این یک تلیگرام همان لحظه است. فقظ مانند تلیگرامهای قبلی، حقیقت نه اینجا است و نه آنجا.
گاها وقتی آدم صبح از خواب میخیزد حس میکند حقیقت درست در کنار تخت خوابش همانند قبری حفر شده و با چند دسته گلی پزمرده آماده پذیرای است.
بهسختی جرات میکنم که نامههایت را بخوانم. من توانانی تمحل این همه رنج را ندارم. «ملینا» یک بار دیگر موهایت را نوازش مدهم، اما بدان من حیوان شومی هستم. به اندازه که به تو شوم هستم به همان اندازه برای خودم نیز شوم هستم. و یا بهتر نیست بگویم که تما شومیها شکارم کرده و سوارم شدهاست؟ اما من حتا جرات نمیتوانم دربارهاش حرف بزنم. فقط وقتی بتو مینویسم فکر میکنم چنین هستم و بعد بهزبان میآورم. درغیر آنصورت طوری است که قبلا شرح دادم. هروقتی بتو مینویسم هم قبل از نوشتن و هم بعد از از نوشتن دیگر خوابی در کار نیست؛ وقتی نمینویسم یک چند ساعت بصورت سطحی میخوابم، اما زیاد خسته، افسرده و متلاطم هستم. وقتی برایت مینویسم ترس و اضطراب مرا در هم میدرد. قسمی که بنظر میرسد هردوی ما دنبال همدردی میگردیم. من از تو میخواهم که فراموشم کنی و تو از من. اما اینکه چنین چیزی امکان پذیراست یانه پارادوکس دیگری است.
کم و بیش این چنین است که تو میپرسی من چه میکنم و چه میخواهم. من یک حیوان جنگلی هستم. در آن زمان هم در جنگل، در جای در حفرهای کثیف و چرکین خوابیده بودم، اما بیرون در فضای باز چشمم به تو و به زیباترین موجود که تا حال دیدهام افتاد. همه چیز را از یاد بردم. حتا کاملا خودم را از یاد بردم. بعد ایستاد شدم و درحالیکه مضطرب و دلواپس از فضای جدید بودم مانندیک آشنا بسویت روان شدم. تو بهحدی مهربان و خوب بودی که حتا جرات کردم نزدیکت بیایم، درکنارت زانو بزنم و صورتم را درکف دستتانت بمانم. بینهایت خوشحال، مفتخر، آزاد، و نیرومند بودم، حس میکردم خانهام را یافتم. اما در ذات و حقیقت صرف یک حیوان باقی ماندم، بخشی ازجنگل که ازبرکت تو خارج از جنگل زندگی می کند. هه چیز را فراموش کرده بودم. بدون اینکه پیببرم که کی هستم، سرنوشتم را درچشمان تو میخواندم. هرچند تو بامهربانترین دستان دنیا نوازشم دادی اما حیف که همه چیز را عمریست و پایانی.
تو باید در باره اصلیت و خانه واقعیام (جنگل) و مشخصات آن، و درباره موضوع ضروری و تکرای «وحشت» که همواره شکنجهام داده چیزی میدانستی.
باتمام وجودم احساس کردم که من برای تو چه یک موجودی شوم و ناپاک بودم. همواره مزاحمت شدم و در هر جا سری راهت قرارگرفتم. من باعث سو تفاهم بین تو و «مکس» و همچنان سو تفاهم بین تو و «جرمیله» شدم. اخیرا رفتار حماقت آمیزم با «واستله» و چندین موضوعات دیگر همه بیانگر این شومیت است. بخاطر آوردم که من کی بودم ودیدم که دیگر نمیتوان چشمانت را فریب داد. من کابوس را دیدم ( کابوس بودن درجای که تعلق نداشتم) اما برای من این کابوس واقعیت داشت. تحمل روشنای برمن دشوار بود. باید برمیگشتم به تاریکی. بیامید و بیچاره بودم. شروع کردم بهگریختن، درست مانند یک حیوان سرگردان در بیابان. تا آخرین نفس دویدم، اما هنوزم از فکرت مرا گریزی نیست. نمیدانم جای که تو زندگی میکنی تاریکی و جود دارد یا نه؟
نظر بدهید