ادبیات اسلایدر

لایق و شعرش

این نوشته را زنده‌یاد دکتور محمد اکرم عثمان در زمان حیات‌اش در مورد لایق و شعرهایش نوشته است که در اینجا نشر می‌گردد.


آن­سوی دیوار اثیری سال‌ها، با تفاوت پنج، شش سال هر دو کودک بودیم. و فارغ البال، کنار جویکی جاری، آدمک‌ها و اسباب بازی‌های گلی می­‌ساختیم.
می­‌انگاشتیم تمام آن صورتک­‌ها جان دارند. و باید در اجرای نقش و نقش­‌ها ظاهر شوند. گرگ می­‌ساختیم، گوسفند می­‌ساختیم، زیردست و بالادست می­‌ساختیم و بالادست را بر گردۀ زیردست سوار می­‌کردیم. تا سواری بخورد و لذت ببرد.
گرگ را به جان گوسفند می­انداختیم تا شکم گوسفند را با اشتهای تمام پاره کند و حظ ببرد.
همین‌طور توپ و تفنگ می‌­ساختیم و میدا‌‌ن‌­های جنگ را با سرهای بریده و تن­های تکه‌­تکه و پاره، پارۀ قربانیان آغشته بخون می­‌آراستیم و خانه‌گک‌­های حصیری را زیر ارابه‌های­ چرخ‌­ها و دندانه‌­های تانک­‌ها، توپ­‌ها و زره‌­پوش­‌ها خورد می­‌کردیم. و صحنه آرایی می­‌نمودیم.
آن وقت­‌ها تازه خون­‌های قربانیان جنگ دوم جهانی خشکیده بود و لایق بریدۀ روزنامه‌هایی را که در بارۀ جزر آن دریای خون مطالبی نوشته بودند. برادروار برایم می­‌خواند و شگفتی کودکانه‌­ا‌ی را در دلم دامن می‌زد.
گاهی عکس (موسیلنی) را نشانم می­داد که ملت ایتالیا به دارش آویخته بودند و گاهی نیم سوخته اسکلیتی را برایم می‌­نمایاند که نمایانگر خود سوزی (هیتلر) آن دیوانۀ افسارگسیخته بود. لایق می‌گفت: عجیب دنیایی! هیچ نمی­دانم چرا در میان آن همه ادم‌های هوشمند فقط دو دیوانه سردمدار دو ملت شدند و از حق حیات دیگران که گرامی‌ترین حق‌های انسانی است چشم پوشیدند.
لایق از همان گاه با کسانی که از آن دو به عنوان الگوهای بی‌همتای دلیری و جان­بازی یاد می­‌کردند عناد می‌ورزید و من تازه می­‌فهمیدم که همیشه دوست­داشتن و جانب‌دار بودن کار بسنده‌ای نیست، باید انسان به خاطر انسانیت در مواردی سنگ‌دلی و کینه‌ورزی را مشق کند تا عرصۀ برای زورگویان و کینه‌ورزان باقی نماند.
به توصیۀ لایق من و دیگر بچه­‌ها مجسمه­‌های گلی این آدم‌سوز­ها را می­‌ساختیم و به نشانۀ انتقام از خون میلیون­‌ها کودک، زن، پیرمرد و جوانی­که در(آشو­یتس) و دیگر کوره‌های آدمسوزی سوخته بودند، هر روز از بام تا شام مجسمه‌ها را سنگ‌باران می­کردیم و بت‌شکنی را مشق می­‌نمودیم.
با این کار لایق رفته، رفته از دوستان و هم­بازی هایش آدم‌های یک دست، آدم‌­های که در فکرکردن، عشق‌ورزیدن و کینه‌ورزیدن هم­نوا بودند و درهمان کودکی، کودکان می‌­دانستند که مرزی، آشکار بین حق و باطل وجود دارد.
سپس به کوری چشم هرچه ویرانگر و ستمگر، شهرک­‌ها، خانه­‌گک­‌ها و آدم­‌های خندان و خوشحال می­‌ساختیم و یقین می­‌کردیم که برادری و برابری بهترین ضامن اجرای رفاه و شادکامی است.
از انگاه تا امروز لایق کماکان سنت‌شکنی و بت‌شکنی را در شعر هایش تجربه می‌­کند و می­‌کوشد، خون داغ زمانه را در شرائین آثارش جاری سازد.
خوب آغازین شعرهایش را درین زمینه­‌ها بخاطر دارم:
آن خنجر تیزی که کشیدی همه دیدست
از جیب وطن کیسه بریدی همه دیدست
از خاک وطن تاسر کاشانۀ لندن
از پول فقیران که رسیدی همه دیدست!
ویا این‌که در باره قلع و قمع جنبش محصلان در اوایل سال­‌های سی می­‌گوید:
یا رب در آن زمان­که دل دشمنان خلق
بیرون شود ز سینه بتیر­ و کمان خلق
یعنی که در مقابل ظلم نظام عصر
فاتح شود حکومت نسل جوان خلق
آن‌گه زخاک من گل و پروانه‌ی بروی
وز نو به آن دو بخش سر عشق و جستجوی
نخستین سیاه مشق­‌های شاعر در زمینه­‌های اجتماعی، نخستین کلمات مقفا و موزون که در آن صفا، صمیمیت و دلپاکی یک شاگرد صنف ششم مکتب حبیبیه ظرف مناسب­‌اش را یافته است.
لایق چند صباح بعد، شاعر­تر می­‌شود. سلامت، پخته‌گی و ژرفای بیشتری در منظومه­‌ها، غزل­‌ها وقصیده‌هایش راه می­‌کشاید.
به اقتضای آرزوها و رویای اوایل جوانی گاهی که در پغمان شاگرد مدرسه شرعیات بود می­‌سراید:
امروز بوی زلف تو آید زکوهسار
بی­تاب می‌جهد به برم قلب نا قرار
با موج هر نسیم که می­آید از فزاز
یاد آیدم بهار و شب هجر و انتظار
شوخی و خنده­‌ها و اداها و بوسه­‌ها
رم‌های آهوانه، قدم‌های کبکوار
سرخی لاله‌ها و قدح‌ها و چشم­‌ها
مستی آب و جنبش امواج رودبار
تو زیر آب رفته زآب پیاله‌ها
من آب در گداز نگاهان آب­دار
تو پیچ و تاب خورده ز گرمی بوسه‌ها
من پیچ و تاب خورده به زلفین تاب­دار
تو غرق نشه­‌ها و هوس­‌ها و گام‌­ها
من مستِ بوسه­‌های شرر خیز و بی­شمار
نه سر به درد عقل و نه دل مبتلای صبر
دل در کف جنون و سر اندر کف خمار (ص ۱۴۴ بادبان)

رخنۀ بی­دریغ طبیعت در روان شاعر، بازسازی هنرمندانه واقعیت بیرونی توسط ذهن خلاق، نگارگر و حساس شاعر، در این پارچه لایق سخت بازبان گیاه­‌ها، درخت‌­ها، سنگ‌­ها، رودخانه­‌ها و شب­‌های رازآمیز پغمان آشناست. طبیعت را چندان می­‌آراید که گفت شاعر دست به دست گل‌­ها، ماه، رودخانه­‌ها و ستاره­‌ها، نماد­های زیبایی را به نمایش کشیده و منادی اسرار مگوی هستی است.
باری بخاطر دارم که این قطعه شعر لایق را بر حسب تصادف برای دوست شعرشناسی خواندم با حیرت و تعجب گفت که:
هر چند ترکیبات و تعبیرات این شعر، به وفور در شعر پیشینیان به کار رفته است، اما نوآوری و شور و التهاب لایق در این اثر او را در ذهن من بیش از پیش برجسته می­کند. او شاعر بزرگی خواهد شد.
از آن پس لایق به تدریج (ملال رمانتیکی) را از شعر هایش می‌­زداید و در فضای کاملاً جدید به سرودن می­‌پردازد. او از پشت منشور رنگارنگ یک زمان پر حادثه مردم را به ستایش می­کشد، آن بی‌نوا آدم­‌هایی را که بیحال، بی­‌شکایت و بی­امید در کار خانه­‌ها، کارگاها و کشت­زارها جان می­‌کندند و روابط جاری را جاوید می‌­پنداشتند.
لایق بی­آنکه در سطح یک شاعر کلی­باف و سهل‌­گیر بلغزد با زبان صمیمی و سرشار از نجابت انسانی به آن­‌ها نفخه بیداری و امید می‌دهد. و آثاری پر محتوا و یک پارچه و ژرف عرضه می­‌کند.
لایق از آن پس شاعر زندگی می­‌شود، شاعری‌که نیروی جوشان خلاقیت و استعدادش در تشریح وضع آبنای زمانه وقف می­‌شود. و رویاروی شاعران متفئن و خوش­گذاران و مدیحه­‌سر­ا قرار می­‌گیرد. چنان­که در مواجهه با شاعری درباری و وصاف آربابان زور و زر چنین می­‌سراید:
الا شاعر رند معجز کلام
زما باد بر معجزاتت سلام
زبان هنر رام فرمان تو
روان سخن مست دیوان تو
چنان زیب دادی به شعر دری
که برتاج گوهرنشان گوهری
ولی عاقبت گنج رخشنده را
همان گوهرآرای تابنده را
زر مولوی، گنج عطار را
سرا پردۀ فیض و انوار را
بذلت فگندی بپای خسان
زشاه ستم پیشه تا پاسبان
تو این روح زیبا بت آزری
زبان نیاکان، زبان دری
که پیوند ما را به به گذشته­‌گان
قوی حافظ است و میهن پاسبان
کشیدی بجایی که شرم‌آور است
جهان و وطن بر همین داور است
ترا چرخ بیمایه، گردون دون
تهی کرده از قدرت آزمون
​​​   ***
زمردم رمیدی و تنها شدی
افسوس که بد نام و رسوا شدی
ز افگنده ناید جز افگنده‌گی
که از بنده ناید بجز بندگی
کسی کو چنین ناز ذلت کشد
سزد هر چه جور مذلت کشد
نماند وطن چون تو پنداشتی
به آتش کشد آنچه را کاشتی
زمین رنگ دریای خون آورد
فلک سنگ بارد جنون آورد
نماند زخان و زخاتون نشان
نه از غر زدن‌های استمگران(صفحه ۲۳۳ … بادبان)
اما احساس مسئولیت عظیم لایق در برابر صداقت ناب، گاهی برایش درد سر­هایی داشته است. در نظامی که شعبده با سیاست آمیخته بود و مردم اغلب از بیراهه با پشتاره­‌یی از نیرنگ و کذب و دغا وارد عرصه می­‌شدند او در موارد بسیاری به کشف حق از ناحق در می­‌ماند، چه در مواجهه با آدم‌های نقاب‌دار و دوپشت و دو رو و چندین چهرۀ بیروکراسی وقت هنوز معصومیت کارش را نیازموده بود. او نهاداً یک قبایلی بود، یک شاگرد با صفای مدرسه که رفته، رفته در معاشرت با دهقانان پاک‌دل و زحمت­کش روستا­های شمال به حقایق تازه­‌یی آشنا می­‌شد و آموزش اجتماعی می­‌یافت. گمان می‌برد عیاری رسم روزگار است و دروغ آن معقولۀ منسوخ و اساطیری است که اصلا به زمان ما تعلق ندارد، اما همینکه وارد شهر شد شگفتی‌یی عظیمی دستش داد. همان حیرت غریبی که به یک تماشاچی تازه‌وارد سیرک دست می‌دهد. و او را وارد دنیای آدم‌هایی می­‌کند که بر سر نخ باریکی می‌رقصند، از ریگ روغن می­‌کشند و اشتر را از نیفۀ سوزن خوش خوشان عبور می‌­دهند!
یک علم جدید که از آستین زمام­داران زورگو سر می­‌کشید و آمیخته با مهارت­‌های استثنایی بود و لایق هیچ از آن سر در نمی­‌آورد. به ناچار حصاری می­‌شود و به عرفان می­‌گراید به آن مشرب مصفا و پالوده و ژرفی که آدمی را بالتمام سیراب می­کند و روزن دنیا­های نا شناخته را به رویش می­‌گشاید، اما لایق هیچ­گاه نمی­‌خواست تنهایی تنها به سعادت برسد او می­‌خواست دوشا دوش و تنگاتنگ و شانه به شانۀ دیگران به تسلی جسم و جان برسد. همانگونه که عاشق و معشوق به هم می­‌رسند دوباره به کارهای دیوانی می‌­گراید. لایق می‌­خواهد مطابق سلیقۀ خودش وارد گود شود می­‌کوشد عیارگونه برزمد. رک و راست و صادقانه مثل یک عاشق پاک‌باز، مثل مردیکه بر قولش جان می‌بازد، اما از حرف و پیمان نمی­‌گذرد، مشکل پایان ناپذیر لایق تا آخرین دم زندگی! مشکلی­‌که در اصل مشکل روزگارماست و ماکیاولیسم را به غسل تعمید می­‌خواند. لایق مثل یک کفاش سختگیر و صادق می‌خواهد معائیر، الگوها وتندیسه­‌های شعرش را در کارگاه روحش قالب کند. گاهی می­‌بیند که مدل در قالب نمی­‌گنجد وگاهی قالب با مدل نمی­‌سازد. ناسازگاری ضمیر آگاه با ضمیر ناخودآگاه مخاصمت شکل و محتوا دشمن آشتی‌ناپذیر صداقت و بی‌صداقتی و کینه‌ورزی ظاهر و باطن، لایق تندیسه‌ها را زیر پاشنه سنگینش خورد می­‌کند! مرحله دوم بت‌شکنی مرحلۀ دوم رستگاری روح، گفتی انسانی اشراقی مدارج تعالی روان را بالترتیب طی می­‌کند و هنوز در دومین رباط است.
با این تجربه­‌های لایق کتاب بادبان تولد می­‌شود- عصارۀ روح سیری‌ناپذیری­که بت‌ساز نهایی طلب برای پرداخت آن مدل و الگوی انسانی، بی بدیل و خارق عادت، که همتا و همزادی نداشته باشد.
مگر جز این می‌­توان شاعر شد؟ مگر جز این می‌­توان به مرز­های ناشاخته رسید؟ مگر جز این می­‌توان به کمال انسانی دست یافت و در سطحی بالاتر از آد‌‌م­‌های سطحی­نگر قرار گرفت؟
خیر، ابدا لایق اگر باری قانع شود، سیر شود، اشباع شود، دیگر به طور قطع درنیمه‌راه مانده است. لکه و استعداد و خواهش‌های نهان یک شاعر اصیل حد و مرزی نمی­شناسد. مثل اشل زنجیر شکن و بند گسیل است و قیامش گاه قوام زمانه، برابر با طوفان زمانه است، بدون شک اولین شرط شعر و شاعری فتح کامل آن چکادها و فرازهای خوش منظری است که در قاف نبوغ انسانی قرار دارد و سال‌های ریاضت جان و تن می‌­طلبد.
لایق سیاستگر می­‌خواهد به لایق شاعر نزدیک شود لایق شاعر می‌خواهد تدابیر مخدوش و گاهی هم مغشوش زمانه را با عاطفۀ زلالش اشتی دهد و در تکاپوی یکی‌شدن به مراد دل و یقین برسد.
فکر می‌کنم در موارد بسیاری رسیده است. زهی سعادت انسانی که در محاکمۀ خودش از خودش رنگش به زردی نگراید، شرمناک نشود و زانوانش نلرزند. زهی کامگاری انسانی که خودش با خودش دروغ نگفته،معتاد کذب و ریا نشده و تکرار در قباحت و ناپاکی او را در دفاع از رذایل روزگار بر نه­‌انگیخته است.
این خصایل خمیرمایه اصلی اشعار لایق است، همان جوهر شریفی­‌که مرز بین آدم‌ها و آدم‌نما­ها را مشخص می­سازد.
شعر لایق از فرهنگ پر بار پیشینۀ ما کاملاً سیراب است، مولانا، سنایی عطار، حافظ، سعدی و فردوسی کسانی هستند که لایق از راه رجوع و تولا به آنها موضع دقیق فکریش را در گذرگاه وحد فاصل زمان امروز و دیروز معین کرده و ضمن توجه به فردا­های نورانی، نیم رخی به گذشته­‌های شکوهمند تاریخ فرهنگ و ادبیات ما دارد و هرگز رابطه‌هایش را با آن دنیا­های رازآمیز که عرصۀ تجلی نبوغ و شایستگی ملت ما بوده اند نبریده است. بطور مثال به این نمونه‌ها توجه کنید:
استاده­ام فراز پلی برکمانه­‌ها
گسترده‌ام نظر
تا دامن افق
آنجا که آسمان هری تا کرانه­‌ها
گویی بخوان نبشته حدیث زمانه­‌ها
و زعصر­های طی شده گوید فسانه­‌ها
***
آتش گرفته خانۀ چرخ کبود را
زانر و هری مست
تا دامن سپهر
بر دست نقره یین خطِ بود و نبود را
و ز آتش سپهر کشیدست دود را
وز رنگ آفریده بهشت خلود را

در رنگ‌های مغرب زیبای این دیار
خوانم حدیث خون
خونی­که رفته است
در باستان زمان ز رگ مردمان پار
تا برکشد باوج فلک کاخ اقتدار
از بهر آرزوی یکی مرد نابکار

لیکن هنوز مردمک شهرها هرات
استاده جابجا
آرام و استوار
یعنی نگشته محو زغارت­گر زمان
از جا نرفته از ستم و قهر فاتحان
دارد هنوز مردم آگاه و قهرمان

شمشیر جابران نتوان کشت روح خلق
بر وادی هری تاریخ شاهدست
کامد هزار موج نه‌جنبید کوه خلق
هرگز نمرد زیر ستم­‌ها گروه خلق
پاینده باد زنده‌گی پر شکوه خلق
(صفحه ۹۴٫٫٫بادبان)
و یا:
ای غزنه، ای خرابۀ خاموش و بیصدا
ای کشتی شکستۀ دریای روز گار
آیا کجا شدند؟
آن جنگ آوران
آن‌های وهوگران
آنها که از تخار وهری تا به مرز هند
با خون خلق، شهرت خود را نبشته اند
***
نی کاخ مر مرونه در آن سرو لعبتی
نی کوس دولت و نه شکوه و صلابتی
نی صوت بربطی
نی چنگ چنگیان
نی شور مطربان
نی های هو، نه مستی خوبان بارگاه
نی انعکاس خنده به دهلیز قصرها
***
زان برج باره­‌های عظیم و زکاخ‌­ها
نی آجری، نه پاره سنگی، نه مشت گل
چشمم به جستجو
در شیب و در فراز
هرگز نگشته باز
جز بر حظیره­‌های خموش گذشته­‌گان
یا برکرانه‌های المناک تپه­‌ها
***
آن بزم­‌ها و عربده‌گی­‌ها و عشق­‌ها
آن خنده­‌ها، غریوگری‌ها و نشه­‌ها
گویی که خواب بود
یا چرخ چنبری
در مرز خاوری
برلوح پاک و ساده‌ی غزنین منزوی
نقش عبث برای تفنن کشیده بود!
(صفحه ۹۵ بادبان)
لایق هنوز هم در کار ویرانگری و بازسازی است و از مولیناتاسی می‌جوید که می‌­گفت:
صورت‌گر نقاشم، هر لحظه بتی سازم و آنکه همه بت‌ها را در پیش تو اندازم لایق کمال طلب، کمال مطلوبش را انتخاب کرده است. تمام شعر هایش چه در دفتر «سمت روشن جاده ها» و چه در دفتر «بادبان» در آرزوی تقرب به این آرمان سروده شده است، آرمانی متعالی، آرمانی انسانی، آرمانی که در مقطع ضروری و مناسبی با فرهنگ و جنبش جهانی تهی‌­دستان گره می­‌خورد و بی‌مرزی انسانی، روح شاعر دفاع می­‌کند.
من که به عنوان یکی از دیرینه ارادتمندانش همواره شاهد فرازجویی تدریجی روح شریفش بوده­ام خود را بختیار می‌­دانم که حقدار بزرگم کماکان دلهره و وسواس انسانیش را در کارهای هنری و عاطفیش حفظ کرده و به ظواهر روزگار تسلیم و قانع نشده است. شفافیت شعر لایق در کوره فروزان شیشه‌گر زمان روز تا روز تجلی بیشتر می­‌یابد و لایق می­‌رود که شاعرتر شود و استثنایی‌تر، همان استثنایی که در وحدت تنگاتنگ با جمع، انسان بودن و عیار بودنش را ضمانت می‌کند.
اکنون که او از من خواسته تبلور، نورانی، شفاف و بی­غش آن آروزها و روزها را در بوته نقد و سنجش بکشم سخت احساس ناتوانی و درماندگی می­‌کنم، دریغ بزرگ من آن است که کاش هنرشناس و ادبیات‌شناس می­‌بودم تا می­‌توانستم آن درهای سفته و پالوده­‌یی را که لایق در گنجینه­‌های ذی‌قیمتش برشته کشیده است. بسنجم و آن یادنامه­‌ها را ارجی شایسته بگذارم.
من دقیقا نمی‌­دانم لایق تا کجا شاعر است، اما دقیقا می­‌دانم که او تا کجا انسان است و چه مقدار فریفته و عاشق دل‌پاک کمالات و خصال ستوده انسانی می­‌باشد.
برای دست­‌های پاکش آرزوی خیر می­‌کنم که با رسایی تمام کماکان تهی­‌دستان و مظلومان را در این چاشت­گاه جوشان حوادث بخاطر غلبه نور بر ظلمت و حق بر باطل امید و باور ببخشد و بیش از پیش در انسانیتی ناب و راستین و عاری از شائبه‌ی روزگار پالوده و تطهیر شود.
ستایش بیکران نثار لایق- این شاعر به یقین رسیده باد..