۱-مقدمه
اگر از دوران سلطان محمود به عنوان بهترین دوره برای زبان فارسی یادکنیم؛ این باور، خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه، رویکردی ستایشگرایانه به این عصر است. علاوه برآن، نگاه پیشامدرن به زبان نیز میباشد. نگاهی که زبان را پدیدۀ قدسی میپنداشت و عروج و افول آن، وابسته به عوامل زمینی تصور نمیشد؛ بل، ریشه در آسمان داشت. جهانبینی انسان پیشامدرن با جهانبینی انسان پسامدرن، تفاوت بنیادین دارد. هردو در زیست بیولوژیک مشابهاند نه در اندیشهورزی و معرفتشناسی. انسان پیشامدرن، غرق در خرافات بود و انسان پسامدرن، «خسی در میقات» خرد و مسافری «تا ته کوچۀ شک.» تا شاید «هوای خنک استغنا» را استشمام کند.
سقوط از آسمان هفتطبقه به سطح زمین بدون طبقه، بریدهشدن از سلالۀ انبیا و رسیدن نسبنامه به حیوانی که پانتومیم –نمایش لالبازی- انسان را در می آورد و تنزل از عرش به فرش، از وحی به عقل متکی به فیزیولوژی، بیسابقهترین شوکی بود که بر انسان پسامدرن وارد گردید. «منطق الطیر» معرفتشناختی، پیرامون مقام انسانی از وحیانی به عقلانی و از عقلانی به نفسانی، راه پیمود. به تعبیر بولنوو، این «روش تقلیلی آنتروپولوژیک» مسیر اصلی حرکت تفکر انسان مدرن را پس از رُنسانس تشکیلداد. تا اینکه با نیچه این فرایند برون آمده از دل جهان مدرن، تکمیل شد. نیچه به تعبیر داریوش شایگان، به عنوان «مظهر انسان مدرن غربی» خودش را «اخلاق نا باور» جار میزد و ازهمهچیز به زمین، غریزه و تن، این مثلث لذت تنانه، بسندهکرد.
آنجا که بر خلاف سنت نیاکان قرون وسطای اسکولاستیکش، نه در ستایش عرش، بلکه در ستایش زمین چنین شاعرانه سخن گفت: «روزگاری کفران خدا بزرگترین کفران بود. اما خدا مرد و درپی آن این کفرگویان نیز بمردند. اکنون کفران زمین سهمگینترین کفران است.» (نیچه، ۱۳۹۳: ۲۳)
نیچه در ادامۀ ستایش زمین، از تن این گونه یاد میکند: «تن خِرَدی است بزرگ؛ کثرتی با یک معنا، جنگی و صلحی؛ رمهای و شبانی. برادر، خرد کوچکات که جاناش میخوانی، نیز افزار تن توست؛ افزار و بازیچهای کوچک برای خرد بزرگت.” (نیچه، ۱۳۹۳: ۴۵)
یا وقتی عشق را در «غروب بتها» گزارهی میتافیزیکی حواس قلمداد میکند: «عشق یعنی، گزارهی روحانی و میتافیزیکی از حواس. روحانیکردن حسانیت نامش عشق است.» (نیچه، ۱۳۹۴: ۵۷)
نیچه در این فرایند تقلیلگرایانهی آنتروپولوژیک، اخلاق را به تخت پراکروستس تشبیه میکند. دزد افسانهای یونانی که تختی داشت؛ مسافران را وادار میکرد تا به آن تخت بخوابد؛ اگر پاهای مسافر از تخت دراز بود؛ آن را قطع میکرد و اگر کوتاه بود؛ آن قدر میکشید تا به اندازۀ تخت دراز گردد. «اخلاق همیشه تخت پراکروستس بوده است.» (نیچه، ۱۳۹۴: ۱۴۵)
تا اینکه درنهایت، زندگی و دینداری را هستی و نیستی میپندارد: «آنجا که ملکوت خداوند آغاز میشود؛ زندگی پایان میگیرد.» (نیچه،۱۳۹۴: ۶۰)
حالا دیگر، اندیشه از صحرای سینا، اورشلیم و یا حرا نمی آمد. بلکه شاهکارهای ادبی-فلسفی در بین دود تریاک و سیگار و خم شراب خلق میشد و آفرینندگانش، دیگر پیامبران و حکیمان نبودند. چون به سخن فرخی، دیگر دوران پیامبری به سر آمده بود. بل، با رمان قمارباز، گزارهی معرفت شناختی خلق میشد و «اخلاقناباوران» و «فیلسوفان بدکردار» معرفتشناسی را از کوه و جنگل، به شهر آورده بود. شهری شدن تفکر، شهری شدن زبان را نیز به همراه داشت و زبان شد«قایمهی زندگی.» زبان، تنها میدان پرواز اندیشه شد. زبان در انتقال موفق این گزارهی مدرن، خودش نیز استحالهگردید. در نگاه پسامدرن به زبان، زبان دیگر امر قدسی و بحث ناپذیر نیست که دست اندیشه به کاکل آن نرسد. اندیشه مجبور نیست تا نُه کرسی فلک را زیر پای نهد تا بوسه بر رکاب توسن زبان زند. زبان در نگاه پسامدرن، زمینی شده است و «واژهها نشانههای آوایی مفهومها هستند.» (نیچه،۱۳۹۴: ۲۸۲) آواهایی که از اندامهای تن آدمی بیرون میشوند.
گسترش یا مردهریگی زبان، وابسته به عوامل بیرونی و ویژگیهای درونزبانی اند. منظور از ویژگیهای درونزبانی، ساختار صرفی و نحوی، ویژگیهای آوایی و کلیت ساختار زبانی است. عوامل بیرونی، پدیدههای اجتماعی اند که مرتبط با زبان اند و نقش پشتوانههای زبانی را ایفا میکنند. حاکمان/حکومتها، نهادهای علمی و آموزشی، علم، فلسفه، ادبیات و هنر، دین و اقتصاد، در ماندگاری و گسترش یک زبان، نقش بسیار مهم دارند. در اینجا به اختصار به این پشتوانهها اشاره میگردد.
۲-پشتوانههای زبانی
هدف از یادآوری این پشتوانهها، تذکر این نکته است که زبان در ذات خود هیچ قدسیتی ندارد و هیچ نیروی ماورایی به داد آن نمیرسد تا آن را به جغرافیاهای مختلف گسترش دهد. بلکه همین پشتوانهها اند که در گسترش و ماندن زبان، چه به صورت عمودی از نگاه زمانی و چه به صورت عرضی از نگاه جغرافیایی کمک میکنند.
۲-۱ پشتوانهی علمی: علم بزرگترین و مهمترین پشتوانه برای گسترش و بقای یک زبان است. هرشاخهای از شاخههای علم، توسط گویندگان همان زبان پخش و نشر میگردد. تاریخِ گسترش زبانها نشان میدهد که علم در گسترش این زبانها نقش کلیدی را دارا بوده است. به عنوان نمونه وقتی به روند گسترش و دوام آن زبانها در درازنایی تاریخ نگاه کنیم؛ علم بوده است که دوام یک زبان را بیمه نموده است. نمونۀ بارز این گونه زبان، زبان یونانی است. رشد علم و فلسفۀ یونانی در قرنهای پیش از میلاد، باعث گردید؛ تا زبان یونانی، زبان علم و فلسفهگردد.
آر.اچ. روبینز، این واقعیت را این گونه شرح میدهد: «همهی حیات فکری اروپا درمجموع، از آثار اندیشمندان یونانی مایه میگیرد؛ حال چه حیات فکری این قاره در عرصۀ فلسفه مطرح باشد و چه درعرصۀ اخلاق و سیاست و یا زیبایی شناسی. حتا در این روزگار نیز، آدمی میتواند دوباره و دوباره به سراغ همهی آن چیزها برود که ازتلاشهای یونانیان درعالم اندیشه ودانش در اختیار ما است.» (روبینز، ۱۳۸۵ : ۲۹)
۲-۲ پشتوانهی سیاسی: درکنار علم، قدرت سیاسی دومین پشتوانهی محکم برای گسترش و دوام یک زبان است. قدرت سیاسی است که میتواند یک زبان را در سطح بین المللی مطرح نماید و ملتهای تحت استعمارِ آن قدرت برتر را، مجبور به آموختن زبان قدرت غالب نمایند.
درجهان باستان، نمونهی بارز این مثال، زبان لاتین است. وقتی یونان توسط رومیها تسخیر گردید. علم و فلسفهی یونانی به روم منتقل شد و به همان خاطر است که میبینیم، مرکز بعدی علم و فلسفه، روم گردید؛ نه آتین. این جابهجایی مرکز معرفتشناختی در تاریخ باستان، معلول قدرت سیاسی بود.
درحقیقت، وقتی«حکمت یونان با حکومت روم» در هم آمیخت؛ زبان لاتین نیز اقبال گسترش را پیداکرد. «اما تنها طی قرنهای سوم و دوم پیش از میلاد بود که یونان رفته رفته زیر نفوذ وسلطهی روم در آمد و شهر روم اینک بانوشهر تمام ایتالیا بود… . رومیان همین که جهان یونانمدار را بر قلمرو خود افزودند؛ قوم یهود را نیز خواه ناخواه، به زیر سلطهی خود در آوردند وسرزمین عهد عتیق وعهد جدید را هم از آن خود کردند. و چون فکر و اندیشهی یونانی و عبرانی با آن وحدت سیاسی و با آن آزادی بیان و بحث و نظر درآمیخت که ره آورد ثبات وقرار کشورِ روم بود.»(همان: ۱۰۴-۱۰۵)
در دوران معاصر، نقش قدرت سیاسی را در راستایی رشد وگسترش زبان انگلیسی میتوانیم در وجود کشورهای انگلستان و آمریکا مثال بزنیم. ابرقدرتبودن بیوقفهی انگلستان و سپس آمریکا، در امرِ گسترش زبان انگلیسی درسطح جهان، علت اصلی پنداشته میشود. البته گسترش زبان انگلیسی، فقط در ابرقدرت بودن این دوکشور وابسته نبوده است؛ بلکه هرکدام این کشورها به سهم خود، با نگاه استراتیژیک به زبان و برنامهریزی دقیق، به این توفیق دست یافتند.
نمونهی دیگر، زبان عربی است. با تبدیلشدن اسلام به عنوان یک قدرت مطرح درگذشته، به ویژه در دوران امویان و عباسیان، میبینیم که زبان عربی، تبدیل به زبان دربار وگویش رسمی امپراتوری اسلامی گردید و در سرزمینهای وسیعی خارج از کشورهایی که عربزبان بودند؛ گسترش یافت.
۲-۳ پشتوانهی دینی: دین سومین پشتوانه برای دوام و گسترش یک زبان بوده است. دین، مجموعهای از ارزشهایی ماندگار و فرا زمانی اخلاقی را با خود همراه دارند و این مجموعهی حجیم فرهنگی، باعث میگردد تا واژگان یک زبان را غنی سازند.
در این راستا، ادیان ابراهیمی کلیدیترین نقش را بازی نمودهاند. یهودیت در قدسیسازی زبان عبری نقش داشت و حتا انسانی مانند دانته به این باور بود که پیش از آنکه برج بابل را بسازند؛ زبان عبری، زبان همه ساکنان کرهی خاکی بود و آدم با همین زبان سخن میگفت که خدا برایش عطاکرده بود. (روبینز، ۱۳۸۵: ۳۵۱ ) سپس مسیحیت، در قوّام بخشی امپراتوری روم و به ویژه پس از قرن چهارم میلادی؛ زمانی که امپراتور مسیحی شد؛ از آن زمان به بعد، انجیل به زبان لاتین ترجمه گردید و این زبان، هم زبان قدرت بود وهم زبان دین.
ما عین اتفاق را در دنیای عرب نیز شاهد هستیم. «مطالعات زبانشناختی اسلامی، که هم الهام بخش دانشمندان عبری شد و همچنان که دیدیم، سرمشق آنان قرار گرفت؛ خود ازدل قرآن نشأت یافت.» (همان: ۲۱۲)
۲-۴ پشتوانهی اسطورهای: اسطوره به عنوان یک پیرنگ و جهانبینی در نحوهی شکلگیری قهرمانان و قهرمانیهای حماسی، نقش زیر بنایی دارد. اگر اسطوره نباشد؛ حماسهای شکل نمیگیرد. باورهای اسطورهای باعث میشوند تا ملتها به خلق قهرمانان حماسی دست یازند. بنابرآن، اسطوره به عنوان یک باور و حماسه به عنوان یک کنش مبتنی بر این باور، درگسترش و دوام یک زبان نقش دارد.
نمونهی عینی این مثال، زبان فارسی است. اگر آن اسطورههایی عظیم نبودی، در گام نخست شاهنامهی فردوسی خلق نمیگردید و سپس، درعدم خلق این شاهکارِ بزرگ ادبی، زبان فارسی از گزند روزگار درامان نمیماند و کاخ بلند زبان فارسی در مسیر طوفانهای کوبندهی حوادث ناگوارتاریخی، فرو میریخت. گرچند، اساطیر موجود در فرهنگ ما همیشه مورد بیمهری حکومتها قرار گرفتهاند.
اسطوره، در زبان فارسی، نقش دین را بازی نموده است. زیرا، در سدههای آغازین زبان فارسی، آیین زردشتی، دیگر کارکرد مناسکی اش را به عنوان یک دین از دست داده بود. در عوض، باورها و مناسک آن، تبدیل به یادوارههای اسطورهای گردیده بود.
یکی از مباحثی که در عمق اسطوره مطرح میباشد؛ بحث ازنخستینها اند. نخستین اختراعها، نخستین کشفها، نخستین نامگذاریها، نخستین درهمآمیختگیها، تقسیم شدن جهان به دوقطب، به وجود آمدن طبقات اجتماعی، ظهور ثنویت در بینش انسانها، نبرد خیر و شرّ و پیروزی یکی بردیگری …. . مجموعهای مباحث فوق، در شاهنامهی فردوسی بازتاب یافته اند. آن هم با زبان شاعرانه و نمادین. (پارسانسب، ۱۳۸۷: ۴۱-۴۲) در زبان فارسی، این جهانشناسی دینی به گونهی جهانشناسی اسطورهای مطرح گردید.
به اضافهی پشتوانههای فوق، در گسترش یک زبان، پشتوانهی اقتصادی را نیز میتوان مطرح کرد. گرچند در دوران باستان، ما رد پای اقتصاد را زیاد در دوام و گسترش یک زبان برجسته نمیبینیم. اما درجهان معاصر، اقتصاد یکی از پشتوانههای مهم برای گسترش یک زبان محسوب میگردد.
۳- نقش سلطان محمود در حمایت از پشتوانههای فوق
ممکن در زمان سلطان محمود، حمایت از این پشتوانههای زبانی به صورت همزمان برای یک حاکم مقدور نبود. اما حمایت از پشتوانههای علمی، اسطورهای و نگاه عمیق و استراتیژیک داشتن به زبان، مانند خلفای بغداد یا امپراتوران روم، برای سلطان محمود ممکن بود و سنت رایج در فرهنگ زمامداری دوران او. حال به اختصار، نوعیت رفتار سلطان محمود را با زبان و گویندهگان آن بررسی میکنیم.
۳-۱ سرکوب خرد و دانایی: قدرت سلاطین، نه تنها با قتل عامها و غارتها همراه بودهاند؛ بل، همواره با سرکوب عقلانیت انتقادی نیز همگام بوده است. در این میان، سلطان محمود اگر در رأس همۀ این سلاطین نباشد؛ یکی از برجستهترینهایش بدون تردید است. او چه در رفتارهای شخصی و چه به صورت سیستماتیک، افراد و گروههای خردگرا و طرفدار علم و فلسفه را سرکوب میکرد.
گروههای سرکوبشده عبارت بودند از معتزلیان، اسماعیلیان و شیعیان. بنا به روایت مجملالتواریخ والقصص، در ری، تنها پنجا خروار کتاب را به آتش کشید: «بسیار دارها بفرمود زدن و بزرگان دیلم را بر درخت کشیدند و بهری(تعدادی) را در پوست گاو دوخت و به غزنین فرستاد و مقدار پنجا خروار دفتر روافض و باطنیان و فلاسفه از سراهای ایشان بیرون آورد و زیر درختها آویختگان بفرمود سوختن… و این معامله سلطان محمود آن وقت کرد با ایشان که همه علما و ائمهی شهر حاضر کرد و بدمذهبی و بدسیرتی ایشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند. (یوسفی، ۱۳۷۳: ۱۷۵)
سرکوب جریانهای خردگرا، یکی از افتخارات سلطان محمود بود و او به این کارش افتخار میکرد: «من از بهر عباسیان، انگشت در کردهام در همهی جهان و قرمطی میجویم و آنچه یافته آید و درست گردد بر دار میکشم.» (لغت نامهی دهخدا، ذیل واژهی قرمطیان)
فرخی سیستانی، شاعر نامدار دربار سلطان محمود و مداحی که در مقام مورخ، مدح سلطان میکرد؛ قرمطیکشی سلطان محمود را چنین میسراید:
قرمطی چندان کشی کزخون شان تا چندسال چشمههای خون شود دربادیه ریگ مسیل…
وان سگ ملعون که خوانند اهل مصر اورا عزیز بسته وخسته به غزنین اندر آورده ذلیل
(فرخی سیستانی،۱۳۸۵: ۲۲۱)
بنا به روایت تاریخنگاران، اسماعیلیهها، دشمن مشترک خلفای عباسی و سلطان محمود بودهاند و سلطان محمود با قتل و غارت اموال این گروه مذهبی، حسن نیت و وفاداری خویش را به خلیفۀ بغداد نشان میداد و پشت سر هم از اقداماتش در این زمینه به خلیفه گزارش میداد. ابن جوزی، صحت این گزارشها را تأیید میأکند: «کسی که با افتخار(سلطان محمود)، به خلیفه مینویسد که شیعیان، معتزلیان و فیلسوفان را به دار آویخته و کتابهای شان را سوزانده است. (وزینپور، ۱۳۷۴: ۳۵۷)
سلطان محمود، نه تنها جریانهای خردگرا را نابود میکرد؛ بلکه عالمان را نیز میکشت یا زندانی و تبعید مینمود. از جمله، ابونصر عراق، از ریاضی دانان نیمهی دوم قرن چهارم، محمد بن حسن بن فورک اصفهانی، فقیه و متکلم و ابوعبدالله محمد بن احمد معصومی، فقیه و متکلم، به امر محمودغزنوی به قتل رسید. همچنان، ابوعلی حسن بن محمد میکال(حسنک وزیر)، دانشمند و وزیر مسعود غزنوی، در سال ۴۲۵ به فرمان مسعود غزنوی به دار آویخته شد. (همان: ۳۳۰-۳۳۱)
جرم حسنک وزیر آن بود که در سفری به مکه، در راه بازگشت از مصر عبور نموده بود و دیداری با فاطمیان مصر داشت. نظامی عروضی در چهارمقاله از ابونصر عراق، در علم ریاضی به عنوان «ثانی بطلمیوس» یاد میکند.
سلطان محمود، بر سر یک موضوع پیش پا افتاده که ابوریحان مطابق محاسبات علمیاش سخن گفته بود و نتیجه دقیقا آنگونه شده بود که او پیشبینی کرده بود؛ او را مدت شش ماه زندانی کرد. تا اینکه به وساطت احمدحسن میمندی، از زندان آزاد شد و سلطان محمود به میمندی میگوید؛ من میدانم که این مرد درعالم نظیر ندارد؛ مگر ابوعلی سینا. اما برخلاف رأی من و مطابق باور علمی اش سخن گفت و «پادشاهان چون کودک خرد باشند؛ سخن بر وفق رأی ایشان باید گفت تا از ایشان بهرهمند باشند.» سپس ابوریحان را آزاد کرد و به او توصیه نمود: «یا بوریحان! اگر خواهی که از من برخوردار باشی، سخن بر مراد من گوی، نه بر سلطنت علم خویش. بوریحان از آن پس سیرت بگردانید و این یکی از شرایط خدمت پادشاه است.» (نظامی عروضی، ۱۳۸۱: ۹۲-۹۴)
ابنسینا و ابوسهل مسیحی، به خاطر بودن در دربار ابوالعباس مأمون خوارزمشاه که هم خودش حکمت دوست بود و هم وزیری «حکیم طبع و کریم نفس و فاضل» داشت؛ از دست سلطان محمود چنان آواره شد که سرانجام ابوسهل در بیابان به خاطر گم کردن راه جان داد و ابن سینا خودش را نیمهجان در گرگان رسانید که داستانش در چهارمقاله به تفصیل آمده است. (همان: ۱۱۸: ۱۲۳)
ناصرخسرو، کسی که فریاد میزد «زبالای خرد بنگر یکی درکار این عالم/ازیرا از خرد برتر نیابی هیچ بالایی.» اما به او لقب «بد دین» دادند و سالها در درهی یمگان در تبعید زیست و در فراق خراسان سرود:
کنون که دیو، خراسان به جمله ویران کرد از او چگونه ستانم زمین ویران را
چو خلق جمله به بازار جهل رفتهستند همی زبیم نیارم گشاد دکان را
(طاهریمبارکه، ۱۳۸۲: ۲۹)
بسته شدن دکان عقل و علم، به معنای خالی کردن زبان از خرد و دانایی بود. تهی شدن زبان از این دو ارزش، آن را در قعر مداحی، تملق و چاپلوسی پرتاب میکند. زبان فارسی، قرنها است که در منجلاب مداحی و چاپلوسی دستوپا میزند. مداحی، تنها صفت دربارنشینان و «مگسان گرد شیرینی» قدرت نیست. بلکه همۀ گویندگان این زبان در حد توان و نیاز شان، چاپلوسی میکنند. چون مداحی، تنها پشتوانهی زبانی برای آن، در طول تاریخ بوده است.
۳-۲ زبان ستایشگری: اگر از این استعاره استفاده کنیم که زبان علمی داریم، زبان فلسفی داریم، زبان حقوقی داریم، زبان اقتصادی داریم… . زبان فارسی را، زبان ستایشگری میشود گفت. ستایشگری انواع گوناگون دارد. در بخشهای گوناگون رخ نشان میدهد. ولی، بارزترین شناسهی آن استفاده از صنعت اغراق و غلو است. هرجا این صنعت به تکرار به کار رفت، زبان گونهی ستایشگرایانه به خود میگیرد.
زبان فارسی، فقط در بستر مدح و با صنعت اغراق و غلو رشد کرده و حمایت شده است. از این زبان، اگر آرایۀ غلو را برداریم، چیزی برای مانور و جلوهگری اش باقیدنمیماند. غلو، عنصر ثابت در حماسهسرایی، مداحی و صوفیانهسرایی است. غلوآمیز سخنگفتن، به معنای غیر واقعی به جهان نگرستن است. نگاه غلوآمیز، نگاه میکروسکوپی است. نگاه ذرهبینی، خصیصهی سرابگونهای دارد. موجودات خورد را چنان بزرگ میبیند که هیچ سنخیتی با ذات خودش ندارد. زبان در بستر مدح و آلوده به اغراق، دچار پارادوکسگویی میشود و تسلسل منطقی ندارد. زبان فارسی، به شدت، دچار پراکندهگویی است و متون زبان فارسی، شاید یکی از پراکندهترین، غیر مرتبطترین و متضادترین متنها در میان زبانهای دیگر باشند.
به راستی، خواننده از شاهنامه، از مثنوی مولوی و منطقالطیر عطار چه نتیجه میگیرد؟ این متون ایا از عقل حمایت کردهاند یا از بی عقلی؟ از جبر حمایت کردهاند یا از اختیار؟ از علم حمایت کردهاند یا جهالت؟ از راززدایی حمایت کردهاند؟ یا رازداری؟ دنیا را ستایش کرده است یا نکوهش؟ و دهها از این نمونه. با مطالعهی این متون متوجه میشویم که در یک بیت از عقل حمایت شده در بیت بعدی از بی عقلی و جنون، در یک بیت از آزادی سخن گفته شده در بیت بعدی از جبر و همینطور در موارد دیگر. در نهایت، خواننده سرگشته می ماند که از یک چنین متنی چه نتیجهای میتوان گرفت.
اگر کسی به متون زبان فارسی ایمان بیاورد. شبیه دنکشوت میشود. کسی که در نهایت ضعف و ناتوانی، با اسبی ناتوانتر ازخود-متن- در پی احیایی هویتی از دست رفتهای است که نه احیایی آن در زمان حال ممکن است و نه هویت گذشته اش، آن گونه که در این متون آمده؛ بوده است. بلکه این متون، روایت وارونه از گذشته است.
به تعبیر شفیعی کدکنی، مدلول واژهها در این زبان به شدت شناور است. کدکنی، در ذیل بحث «شناورشدن زبان و ارتباط آن با رشد خودکامگی» به این واقعیت اشاره دارد که موجودیت خودکامگی و مردمسالاری را میشود از میزان شناوری واژههای زبان مورد استفادهی همان جامعه، تشخیص داد. هرقدر واژهها، بدون در نظرگرفتن مصداقهای عینی اش، به کار رود؛ استبداد در همان جامعه نهادینه شده است. وقتی به کسی که استاد نیست استاد میگوییم؛ کسی که ناجی مردم نیست؛ ناجی خطاب میکنیم و همینطور القاب را در جاهایی نامناسب به کار میبریم؛ به موجودیت خودکامگی صحه میگذاریم. (شفیعی کدکنی، ۱۳۹۴: ۸۵-۹۴) در جوامع استبدادی، مفاهیم واژهها به سادگی سرقت میشوند.
محتوای زبان مدحی، خارج از واقعیتهای زندگی است. این واقعیتها میتواند فیزیکی یا میتافیزیکی باشد. «هستی یا درقلمرو زبان شکل میگیرد یا درقلمرو اسطوره و دین و هنر و یا علم. هستییی که خارج از این قلمروها وجود داشته باشد و بتوان با آن تماس حاصل کرد؛ پندار محض است.» (کاسیرر،۱۳۸۲: ۳۳) هستی شکلگرفته در زبان مدحی، نه اسطورهای است؛ نه دینی، نه هنری و نه علمی. بلکه از مدلولهای فوق، به عنوان آرایهها در جهت ستایش ممدوح استفاده میشود.
۳-۳ شاه/سلطان، نماد قابل تعمیم: برجستهترین نوع ستایش، مدح قدرتمندان است. در مدح قدرتمندان، شاه/سلطان یک نماد است. نمادی که گاه واقعیت زمان حال است. گاه یک سنت ادبی است و پیروی از آن، اجتنابناپذیر. یا باور مسلط، در رفتار و اندیشهی فردی و اجتماعی است و کسی بیرون از آن جوّ و فضای فکری اندیشه نمیتواند. این نماد در حماسه، در قصاید شاعران دربار و جهان صوفیانه قابل تعمیم است. حتا ممکن به نظم یا هم به نثر بیان شود. پیام ستایش این نماد، سرسپردگی و عدم اعتراض است.
شاید مدح قدرتمندان، تحت مجبوریتهایی صورت گرفته باشد. اما اگر نگاه مان متنمحور باشد؛ خوبتر به نتیجه میرسیم. زیرا اگر توجیه خودکامگی تحت شرایط ناگوار صورت گرفته باشد و سربرتافتن از آن هزینهبردار بوده است؛ سخنگفتن از آزادی و دستآوردهای علمی، بسی دشوارتر از آن بوده و تحت شرایط به مراتب بدتر اتفاق افتاده است. اگر کسی مدح نمیکرد، ممکن صله دریافت نمیکرد یا اثرش اجازهی نشر نمییافت. اما اگر کسی از آزادی سخن میگفت؛ جانش را از دست میداد. تفاوت در این است که اولی از امتیاز میماند و دومی از زندگی.
پس برای خوانندهی امروزی، خود متن بجامانده از گذشته، مهمتر و راهگشاتر است از درنظرگرفتن شرایط آن روزگار. چون ملاحظهی شرایط آن روزگار، مانع نگاه انتقادی به میراث به جا مانده از گذشته میشود و کمکی به جریانشناسی استبداد و خودکامگی نمیکند. به جای آنکه نگاه مان کاربردی شود؛ میرویم در همان قرنها و با فرخی، عنصری، فردوسی، مولوی و دهها سخنسرای دیگر، دلسوزی نشان میدهیم و از درک سخن شان باز میمانیم.
برای اثبات این ادعا که نماد شاه، به عنوان یک نماد ستایشگرایانه، در سخن شاعرانی با گرایشهای متفاوت و حتا متضاد، در اعصار مختلف قابل تعمیم است. نمونههای سخنان این شاعرانی با گرایشهای مختلف را می آوریم. در اینجا، نمونهی کلام چهار سخنگوی مشهور را می آوریم. که دو تای آن(فردوسی و مولوی) به گفتهی داریوش شایگان، هرکدام نوعی از اقلیم حضور اند. اما واسطتالعقد این دانههای متفاوت، همان ستایشگری با استفاده از نماد شاه/سلطان است.
فردوسی، وقتی با جهاننگری حماسی از سلطان محمود سخن میگوید؛ چنین میسراید:
که شاه از گمان و توان برتر است چو بر تارک مشتری افسر است…
چو مایه ندارم ثنای ورا نیایش کنم خاک پای ورا
(فردوسی، ۱۳۹۲: ۵۳۸-۵۳۹)
فردوسی که از سخن کاخی پی افگند؛ تا از باد و باران حوادث، گزندی به آن نرسد و سخن آغازینش «توانا بود هرکه دانا بود» است؛ در برابر شاه/سلطان، مایهای برای ثنای او ندارد و ناچار خاک پای او را نیایش میکند. اگر همین شاعر قرن چهارم که زبان فارسی در ستایشگری، دورههای اولش را سپری میکرد و هنوز به اوج نرسیده بود؛ در قرن ششم یا هفتم میبود آیا همسنگ ظهیر فاریابی ممدوحش را مدح نمیکرد: نُه کرسی فلک نهد اندیشه زیر پای/تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.
ناکرانمند بودن داد و بیمثال بودن شاه/سلطان را از ابتدایی خلقت، چنین بیان میکند:
جهان آفرین تا جهان آفرید چنو مرزبانی نیامد پدید…
بیاراست روی زمین را به داد بپردخت ازان تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ به آبشخور آرد همی میش و گرگ…
چو کودک لب از شیر مادر بشست ز گهواره محمود گوید نخست
(همان: ۶)
در این ابیات، ابدی بودن شاه را که زینت چرخ است؛ چنین آرزو میکند:
جهان تا جهان باشد او شاه باد بلند اخترش افسر ماه باد
که آرایش چرخ گردنده اوست به بزم اندرون ابر بخشنده اوست
(همان: ۵۳۷)
نمونۀ دوم، ابیاتی از فرخی سیستانی است که از نامدارترین شاعران ستایشگر دربار سلطان محمود بوده است. فرخی، وقایعنگار منظوم یا بیهقی ناظمنویس بارگاه غزنویان بوده است و در زمینههای مختلف، از امور شخصی گرفته تا جنگها و لشکرکشیها، غارت و کشتارها، نوع حکومتداری و تا مرگ سلطان محمود قصیده سروده است.
هرکه خواهندۀ دین باشد و جویندۀ راه شغل از طاعت ایزد بود و خدمت شاه
شاه محمود که شاهان زبردست کنند هرزمانی به پرستیدن او پشت دو تا
درهمه گیتی برسرننهد هیچ شهی بی پرستیدن و بی طاعت او تاج وکلاه
(فرخیسیستانی،۱۳۸۵ : ۳۴۶)
شاعران درباری در کل و به خصوص فرخی و انوری، در توصیف ممدوحانش، بارها ترک ادب شرعی کرده اند. در اینجا از میان ابیات فرخی که مربوط سلطان محمود است؛ چند بیتی را می آوریم که جامع فضایل اند و مصداق «آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری» است.
پروردگار دینی آموزگار فضلی هم بیشهی وفایی هم ریشهی سخایی
هربند را کلیدی هرخسته را علاجی هرکشته را روانی هردرد را دوایی
جوینده را نویدی خواهنده را امیدی درمانده را نجاتی درویش را نوایی
با هرکه عهد کردی یک روی ویک زبانی وین هردو از وفایند تو خودهمه وفایی
(همان: ۳۶۲)
این رویکرد شهرآشوبگرانه نسبت به ممدوح، مثل آن است که تمام ارزشها را با واژگان یک زبان آذین بندد و زیر پای یک نفر بریزد.
نمونهی سوم از انوری، یکی از سه پیامبر شعر زبان فارسی است که افراد زیادی را مدح نمود. ولی مشهورترین ممدوحش سلطان سنجر بود.
گر عدل تو در احتساب آید موسی بس بی اعتبار باشد
تدبیر تو چون کار ملک سازد دردست سلیمان سوار باشد
تمکین تو چون کار شرع راند بر دوش مسیحا غیار باشد…
رازی که قضا رنگ او نبیند نزد تو چو روز آشکار باشد
گردون نپذیرد فساد و نقصان تا عدل ترا یار غار باشد
(انوری، ۱۳۳۷: ۸۹)
انوری نیز، سنجری که در دوران او بین سالهای ۴۹۳ تا ۴۹۸ هجری، از بس که مالیات سنگین حواله میکرد و آن هم پشت سر هم، روزگاری رسید که مردم از گرسنگی به آدمخواری روی آورده بود(وزینپور، ۱۳۷۴: ۳۶۶)را، اینگونه مدح میکند. رازهایی نهفته در هستی که حتا قضا از درک و دیدن آن عاجز است؛ در نظر تو مانند روز آشکار است. در عصری که اشعرینگری و قضا و قدری بودن، باور خدشهناپذیر بوده است؛ اینگونه از سنجر سخن گفتن، چیزی نیست مگر ترک ادب شرعی. قضا و قدر در دستان خدا است و همین قضا از کشف رازهای جهان عاجز؛ اما این رازهای ناپیدا، در نظر سنجر چون روز آشکار است.
حال آنکه اکثر پادشاهان، حتا از درک شعر مادحان خویش عاجز بوده اند؛ چه رسد به کشف رازهای نهان. این بیت ظهیرالدین فاریابی گویایی این واقعیت است: سخن چه عرضه کنم با جماعتی که ز جهل/ز بانگ خر نشناسند نطق عیسی را. (همان: ۲۴۱)
مدلول ستایشگری، در دالّ شاه/سلطان، تنها در سبک خراسانی و قصاید مدحی محدود نمانده است. بلکه در سبک عراقی و جهانشناسی صوفیانه، چه در نظم و چه در نثر، نیز حضور دارد. مولوی در دفتر چهارم مثنوی، ضمن یک داستانی که در آن پادشاهی بر سر یکی از خدمتکارانش قهر میکند و یکی از نزدیکان شاه او را شفاعت میکند. از زبان خدمتکار مغضوب بخشیدهشده، چنین ابیاتی را می آورد که چرا برایم طلب بخشش کردی.
گفت بهر شاه مبذول است جان او چرا آید شفیع اندر میان…
من نخواهم رحمتی جز زخم شاه من نخواهم غیر آن شه را پناه
غیر شه را بهر آن لا کرده ام که به سوی شه تولا کردهام
گر ببرد او به قهر خود سرم شاه بخشد شصت جان دیگرم
کار من سربازی و بی خویشی است کار شاهنشاه من سر بخشی است
فخر آن سر که کف شاهش بُرد ننگ آن سر کاو به غیری سر بَرَد…
خود طواف آنکه او شه بین بود فوق قهر و لطف و کفر و دین بود
(مولوی، ۱۳۷۸، دفتر چهارم: ۶۸۴-۶۸۵)
۳-۴ قباحتزدایی از جنایت: یکی از پیامدهای مدح شاه/سلطان، قباحتزدایی از قتل عام، غارت، اسارت و تجاوز است. همچنان عامشدن دروغ و دو رویی. به گفتهی راجر بوشه در کتاب نظریههای جباریت، در نظامهای خودکامه، هم مردم و هم حاکم، گویا نمایش اجرا میکند و نقابها را بر رخ کشیدهاند. این اجرای نمایش، شخصیت اصلی بازیگران نیست. بلکه چهرههای ساختگی و کاذبیاند ساختهشده برای یک نمایش. در جوامع استبدادی نیز، وقتی شاه میگوید من ناجی شما هستم؛ خود میداند که دروغ میگوید و وقتی مردم میگوید ما وفادار به تو هستیم و حیات ما به تو وابسته است؛ نیز میداند که دروغ میگوید. شبیه صحنهی فرار رییسجمهور در فلم «پریزدنت»، ساختهی محسن مخملباف. در این فلم هنگام فرار در درون ماشین، خانوادهی شاه، نزاع بر سر آن دارد که طلا و جواهرات شان به جا مانده است. اما مردم در دو طرف جاده به دروغ به نشانهی استقبال از شاه دست تکان میدهند و پریزدنت به اعضای فامیلش میگوید به درغ خود را شادمان نشان دهید و به مردم متقابلا دست تکان دهید تا فکر کنند که هیچ اتفاقی در حال وقوع نیست.
سلطان محمود در طول سلطنت اش، به روایتی هفده بار به هند حمله کرد. تاریخ گزیده، تنها یک مورد غنایم سلطان محمود را که از هند آورده بود چنین روایت میکند: «چندان غنیمت و برده یافتند که قیمت برده از ده درم نگذشت و غنیمت به نیمه میدادند تا در غزنین باز ستانند.» (مستوفی قزوینی، ۱۳۳۹ : ۳۹۴)
اما عنصری ملک الشعرای دربار سلطان محمود، این لشکرکشیها را چنین قباحتزدایی میکند.
گیاه هند همه عود گشت و دارو گشت ز بهر آنکه تو هرسال اندر و گذری.
(عنصری، ۱۳۶۳: ۱۴۴)
فردوسی نیز، وقتی سلطان محمود را ستایش میکند؛ نوعی حماسهسرایی کاذب راه می اندازد و رابطهی علت و معلولی غارت و بخشش را به نیکویی تبیین میکند.
ز دشمن ستاند ببخشد به دوست خداوند پیروز گر یار اوست…
گواهی دهد بر زمین خاک و آب همان بر فلک چشمهی آفتاب
که چون او ندیدست شاهی به چنگ نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ
پس لشکرش هفت صد ژنده پیل خدای جهان یارش و جبرئیل
(فردوسی، ۱۳۹۲: ۵۳۷)
اینگونه قباحتزدایی در قصاید فرخی و انوری فراوانند و برای جلوگیری از اطالهی سخن از آوردن آن نمونهها خود داری میکنیم.
۳-۵ پارادوکس ستایشگری: زبان مدحی، پر است از تعارض. شاعر، در یک بیت یک نوع ممدوح را ستایش میکند و در بیت بعدی، آن را نقض نموده و طور دیگر، تمجید میکند. شاید این تناقضگویی ریشه در رفتار متناقض ممدوح و ریاکاریهایی او داشته باشد؛ یا ریشه در ذهن فراموشکار شاعر دارد و یا هم ، وقتی زبان، از مفاهیم علمی، فلسفی و بقیه ارزشهای عقلانی تهی بود؛ در ستایش افراد معمولی که به نیت صله یا از سر ترس، صورت میگیرد؛ چنین حالت مضحکه را به خود اختیار میکند. ما این تناقضگویی را تنها در قصاید فرخی، انوری و عنصری نمیبینیم. بلکه در شاهنامۀ فردوسی و مثنوی مولوی نیز به کرات شاهدیم.
به عنوان نمونه، تعداد بیتهای فردوسی در شاهنامه در ستایش محمود در قیاس با همه ابیات شاهنامه در حد هیچ است. اما در همین چند بیت نیز، فردوسی دچار تناقضگویی شده است. وقتی میگوید:
به اندیشه از بیگزندان بود همیشه پناهش به یزدان بود
(فردوسی، ۱۳۹۲: ۵۳۷)
در فاصلهی چند بیت، اینگونه تصویری متفاوت از ممدوح ارایه میدهد.
چو او مرز گیرد به شمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز
(همان: ۵۳۷)
این تناقضگویی حتا در متن شاهنامه نیز هویدا است. در داستان بیژن و منیژه، وقتی رستم در میان غذا، انگشترش را پنهان میکند و به منیژه میدهد که برای بیژن ببرد. بیژن در آن قعر چاه و تاریکی قادر میشود تا نام رستم را بخواند.
نگینش نگه کرد و نامش بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند
یکی مهر پیروزه رستم بروی نبشته به آهن به کردار موی
(همان: ۴۶۰)
حال آنکه در ابیات پیشین، تاریکی و مخوفی چاه را چنین تعریف میکند.
ببندش به مسمار آهنگران ز سر تا به پایش ببند اندر آن
چو بستی نگون اندر افگن به چاه چو بیبهره گردد ز خورشید و ماه
در ادامۀ داستان افراسیاب به مأمورش میگوید که با سنگ بزرگ سر چاه راه بپوشان تا از روشنایی محروم گردد.
بیاور سر چاه او را بپوش بدان تا به زاری برآیدش هوش
(همان: ۴۴۴)
تناقضگویی، در قصاید فرخی و انوری به اوج میرسد. گاه ممدوح غرق در عبادت است و گاه مست شراب و امردبازی. شبها دیر در بارگاه میماند تا کار مردم سامان یابد و صبحها زود از خواب بر میخیزد تا نیایش کند. باز همین پادشاه، چنان آدم میکشد و غارت میکند که غنایمش را «کسی درست نداند جز ایزد داور.» و جبین همین پادشاه، تنها برهان برای روئیت ایزد است.
۴- ستایشگر، درمقام مورخ
اگر قرار باشد، جنبهی مثبتی برای قصاید مدحی قایل شویم، یکی از آن موارد بازتاب وقایع تاریخی است. قصیده، در پوشش سخن حمایتی از ممدوح، اقدام به افشاگری مینماید. پرده از رازهایی برمیدارد که کمتر مورخی دربار به کُنه آن رازها پیمیبردند. زیرا مورخ، حالت رسمی را با حاکم داشت. حاکمان از مورخان هراس داشتند. میدانستند که آنان خوبیها و بدیهای شان را یکجا ثبت تاریخ میکنند. به همین دلیل، یادداشتهای مورخان پیش از عمومی شدن همیشه سانسور میشدند. اما قصاید را کسی کنترول نمیکرد. نگاهی به کمیت حضور مورخان و قصیدهپردازان در دربار سلاطین، موئید این ادعاست. در دربار سلطان محمود، سلطان مسعود و سلطان سنجر چند مورخ بوده اند و چند قصیدهپرداز؟ نگاه سرسری نشان میدهد که حضور مورخ خلق مشکل میکرده و نظارت بر اعمال مورخ بسی دشوارتر از نظارت بر قصیدهپرداز بوده است. از قصیدهپرداز، بیم تمرد را نداشتند. چون قصیدهپرداز، نیتی جز مدح ممدوح نداشت و اصلا حضور قصیدهپرداز در دربار، با زبان ستایشی اش توجیهپذیر میشود و قابل قبول. بنابرآن، قصیدهپردازان، محرم راز قصرنشینان و سلاطین بودهاند.
به تعبیری، قصیده گونهی استحاله شدهی زبان تاریخ از نثر به نظم است. ابوالفضل بیهقی، فرخی و انوری هرسه از پدیدهی واحد سخن میگویند؛ فقط رویکرد زبانی شان فرق میکنند. گویا سلطان محمود و سلطان سنجر، به این بخش از مخرج مشترک دو رویکرد متفاوت تاریخنگاری پینبرده بودند. این حالت پارادوکسیکال در ساحت فرهنگشناسی ما، با قصیده در جهت مثبت قضیه معنا پیدا میکند و الا تنها با دادههای تاریخی به زبان نثر، گره سلطا نشناسی در قرون پنجم و ششم هجری، باز نمیگردد.
نظامی عروضی در چهارمقاله نیز، به نقش مورخ بودن شاعر اشاره میکند: «پس پادشاه را از شاعر نیک چاره نیست که بقاء اسم او را ترتیب کند و ذکر او را در دواوین و دفاتر مثبت گرداند. زیرا که چون پادشاه به امری که ناگزیر است؛ مأمور شود؛ از لشکر و گنج و خزینۀ او آثار نماند و نام او به سبب شعر شاعران جاوید بماند.» (نظامی عروضی، ۱۳۸۱: ۴۴)
قصیده روایتگر ترکیبی نامتجانسی است از قصر و قندیل، مطرب و رامشگر، مشکین موی ماه روی، ساقی و جامهای بلورین لبالب از می یاقوت رنگ وغلام بچهگان بیجادهلب، قتل وغارتگری، بذل و بخششی که ریشه در تاراج اموال سرزمینهای مفتوح دارد. درعین زمان پر است از دادگری و مرجعی برای دادخواهی و تظلم، دیر رخصت شدن ازدربار به خاطر رسیدن به مشکلات رعیت، شبنخوابیها و تاصبح عبادت خدا را نمودن، همیشه به فکر دین و دیانت بودن و دریک کلام سلطان یعنی ظِلّالله! میبینیم که یک فضای جادویی-تخیلی ایجاد میشود. گویا تخیل قصیدهپرداز، این جهان غیر واقعی را مصوِر میکند. اما این اشباح ذهن سراینده نیست؛ بلکه جهان واقعی وعینیت زندگی است. همهی اینها واقعیتهای انکارناپذیر جامعهی ما بودهاند و قصیده گزارش توصیفگونهای است از این واقعیتهای آلوده به کذب.
۵- یادگار مغضوبان
در دوران سلطان محمود، زبان فارسی نه از نگاه علمی و نه قدرت سیاسی مورد توجه ویژه و نگاه استراتیژیک حاکمان قرار نگرفت. دانشمندان و متکلمان، نه تنها زمینهی فعالیت علمی نیافتند بلکه کوه به کوه و شهر به شهر آواره شدند و یا به زندان افتادند. آنان مصداق واقعی «مغضوبین زمین» بودهاند. سلطان مشروعیت قدرتاش را با سرمایهگذاری روی زبان و فرهنگ نمیگرفت. بلکه در ازای دادن باج و خراجهای سرسامآور به خلیفهی بغداد میگرفت. در داخل قلمرو حاکمیتاش، با خاموش کردن صدای مخالفان و متواری ساختن آنان، به تحکیم حاکمیت خویش میپرداختند. نکتهای که نباید خلط شود اینکه سلطان محمود به زبان اهمیت نمیداد؛ بلکه به شاعران مداح اهمیت میداد. فرق است بین زبان به عنوان یک پدیدهی مهم انسانی-فرهنگی و تعداد گویندگان یک زبان که از توانایی زبان به مقصد خاصی استفاده میکند.
از طرفی، زبان فارسی از نگاه محتوای دچار انقطاع تاریخی گردید. یعنی در یک مرحله رشد نمود و مجموعهای از ارزشها را در خود جمع کرد یا بستری برای شکوفایی و بالندگی ارزشها شد؛ اما پس از مدتی، دچار انقطاع و رکود گردید. آن ارزشها یا بدعت پنداشته شد و یا به شدت مورد بیمهری قرار گرفت. مثلا ارزشهای پیشااسلامی، دیگر نه تنها مورد توجه قرار نگرفت بلکه بدعت پنداشته میشد و توجه به آن، به مثابهی دهنکجی به حاکم زمان تصور میشد. از این جهت، شاهنامهی فردوسی، جُنگی بود پر از محتوای بدعتگرایانه و دهنکجی آشکار در برابر حاکم زمان و ارزشهای تازه شکل گرفته. به همان خاطر، وقتی سلطان محمود از محتوای آن باخبر گردید؛ گفت در میان لشکر من، هزار سوار چون رستمی که فردوسی از او تمجید کرده است وجود دارد! این واکنش، واکنش حیثیتی بود. چون در نظامهای استبدادی، هر سخنی که مطابق میل سلطان/حاکم نباشد؛ به مثابهی به سخرهگرفتن حاکم تلقی میشود. نحوهی برخورد حاکم با پدیدههای فرهنگی، رابطهی ژنیتکی و خونی است. کسی اگر ارزشهای فرهنگی مورد پسند حاکم را نقد کند؛ گویا، فرزندان یا ناموس او را مورد تجاوز قرار داده است.
در گسترش زبان فارسی، حاکمان چندان نقش نداشتهاند. به این دلیل که، اگر پدر مولوی از بد حادثه به قونیه مهاجرت نمیکرد؛ مثنوی در آسیای صغیر تولید نمیشد و از کجا معلوم که اصلا مولوی زنده میماند و به سرنوشت حلاج، عینالقضات و دهها دانشمند و متکلم دیگر گرفتار نمیشد. پس خلق آثار ادبی و فرهنگی در آسیای صغیر، شبه قارهی هند، یا در میان درهها و صخرهها، معلول برنامههای فرهنگی حاکمان و یا مورد تفقد قرار گرفتن اندیشمندان نبودهاند؛ بلکه ریشه در تبعید نخبگان متواری از سرزمین شان دارند و امروز به دروغ اخلاف چنین حاکمانی به آن افتخار میکنند. به راستی اگر امروز، فردوسی، خیام، مولوی، ناصرخسرو، حافظ و سعدی زنده میبودند؛ آیا از تیغ سانسور و اتهام حاکمان قرن بیست و یک، جان سالم به در میبرد؟
زبان فارسی، ماندگاری و گسترشاش را مدیون فردوسی، خیام، مولوی، عطار، سنایی، حافظ، سعدی، امیرخسرو دهلوی، غزالی، ابنسینا… اند و اینها قریب به اتفاق، مغضوبان حاکمان عصر خویش بودهاند. گسترش و ماندگاری زبان فارسی، نشان پای گویندهگان آوارهی این زبان است که اکنون به ما یادگار مانده است. آوارگانی که پناهگاه شان یا صخرهی یمگان بوده است؛ یا باغچهی خانهی شان، یا دکان عطاری اش، یا دخمهی صوفیانهاش، یا سرزمینهایی که دور از دسترس حاکمان بودهاند.
با جدا شدن افغانستان از آن پیکر تاریخی-فرهنگی و افتادن در دام حاکمیت قبیلهای، آخرین انقطاع محتوای در زبان فارسی اتفاق افتاد. افتادن زبان فارسی در دام حاکمیت قبیلهای، آخرین میخی بود که بر تابوت این زبان کوبیده شد. زبان فارسی امروز در افغانستان، تبعیدیترین پدیدهی فرهنگی در این سرزمین است. با این زبان و میراثهای آن، وقیحانه برخورد میشوند. گاه آن را به نام های نامرتبط ربط میدهند؛ گاه برای آن نیا و پشتوانههای جعلی میسازند؛ گاه با آن برخورد سیاسی میکند و گاه با روشهای تقلیلگرایانه و آذینشده به بلاهت، به بازپروری آن اقدام میکند.
منابع:
- انوری، علی بنمحمد(۱۳۳۷). دیوان انوری: قصیدهها، غزلها، قطعهها و رباعیها، به کوشش سعید نفیسی، تهران: انتشارات پیروز.
- پارسانسب، محمد(۱۳۸۷). جامعهشناسی ادبیات فارسی، تهران: انتشارات سمت.
- دهخدا، علی اکبر(بیتا). لغتنامهی دهخدا، فایل انترنیتی.
- روبینز، رابرت هنری(۱۳۸۵). تاریخ مختصر زبانشناسی، ترجمهی علی محمد حقشناس، تهران: نشر مرکز.
- شفیعی کدکنی، محمدرضا(۱۳۹۴). مفلس کیمیافروش(نقد و تحلیل شعر انوری)، تهران: انتشارات سخن.
- طاهری مبارکه، غلام محمد(۱۳۸۲). برگزیدهی قصاید ناصرخسرو(شرح، نقد و تحلیل سی قصیده)، تهران: انتشارات سمت.
- عنصری بلخی(۱۳۶۳). دیوان عنصری بلخی، تصحیح و مقدمهی دکتر محمد دبیر سیاقی، انتشارات کتابخانهی سنایی.
- فرخی سیستانی، علی بن جولوغ(۱۳۷۸). دیوان حکیم فرخی سیستانی، به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی، تهران: انتشارات زوار.
- فردوسی، ابوالقاسم(۱۳۹۲). شاهنامهی فردوسی، به کوشش دکتر سعید حمیدیان، تهران: نشر قطره.
- کاسیرر، ارنست(۱۳۸۲). اسطورهی دولت، ترجمهی یدالله موقن، تهران: انتشارات هرمس.
- مستوفی قزوینی، حمدالله بن ابی بکر بن احمد بن نصر(۱۳۳۹). تاریخ گزیده، تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی، تهران.
- مولوی، جلالالدین محمدبن محمد(۱۳۷۸). مثنوی معنوی، تصحیح رینولدنیکلسون، تهران: انتشارات ققنوس.
- نظامی عروضی، احمد بن عمر(۱۳۸۱). چهارمقاله، به سعی و اهتمام و تصحیح محمد قزوینی، به کوشش محمد معین، تهران: انتشارات زوار.
- نیچه، فریدریش(۱۳۹۳). چنین گفت زرتشت، ترجمهی داریوش آشوری، تهران: نشر آگه.
- ……….. (۱۳۹۴). غروب بتها، ترجمهی داریوش آشوری، تهران: نشر آگه.
- ………..(۱۳۹۴). فراسوی نیک و بد، ترجمهی داریوش آشوری، تهران: انتشارات خوارزمی.
- وزینپور، نادر(۱۳۷۴). مدح، داغ ننگ بر سیمای ادب فارسی، تهران: چاپخانهی مهارت.
- یوسفی، غلامحسین(۱۳۷۳). فرخی سیستانی(بحثی در شرح احوال و روزگار و شعر او)، تهران: انتشارات علمی.
نظر بدهید