۱
همگام با تز آدورنو، میتوان تفکّر را از «ویرانهها» آغاز کرد. ویرانهترین ویرانهها اما در کتاب عظیمِ سراج التواریخ، اثر علامه فیضمحمد کاتب هزاره به نگارش درآمده و در معرض دید نهاده شده است. «سراج التواریخ» معقولِ اول و نخستین اندیشیدن در باب تاریخ فاجعه در افغانستان معاصر است، و نیز ژرفترین اندیشیدن تا کنون. پس، هر گونه تفکّر در بابِ نخستین تجربهی اندیشیدن به فاجعه همانا معقول ثانی و اندیشیدن مجدد است. ایضاحِ اینکه فاجعه چیست و ابعاد و دامنهی آن تا کجا پیش میرود، جای دیگر میطلبد. عجالتاً کشتار، غارت، غصب، بردهگیری و… نشانههای آشکار آن است، اما اینکه این نشانهها چه دلالتهای عظیمی را به نطق درمیآورند، بماند.
بیتردید میتوان تفکّر را از ویرانههایِ زبان گشوده در سراج آغاز کرد. علاوه بر این، زمانهی کاتب زمانهی تلنبارشدنِ تباهی روی تباهی است، انباشتِ تباهیهای واحد که ثریایِ نامعلومِ فاجعه سربرکشیده، و پیوستاری دهشتناک مقدر ساخته، که بیوقفه از گذشته تا کنون ادامه دارد. از این رو، کاتب را میتوان بر اساس ایدهی بنیامینیِ «فرشتهی تاریخ» قرائت کرد. اینجا، مسأله، تعریف و تمجید کاتب نیست، بلکه آنچه اهمیت حیاتی دارد «تفسیر» سخن او است، مخصوصاً تفسیرِ نظرگاه کاتب در سراج التواریخ. البته، ارائهی یک تفسیر کامل نه اینجا ممکن نیست، و نه چنین قصدی دارم، بلکه اینجا تنها میتوان به نحو مقدماتی، طرح بحث کرد. در این طرح مقدماتی، مقداری به پتانسیلها و بالقوهگیهای کتاب سراج التواریخ نظر افکنده خواهد شد. یعنی میکوشم افقِ مسألهی کاتب در نسبت با برخی مطالبات عصر حاضر را، آنهم طبق منطق تفکّر او بیان کنم. بنیاد فکری کاتب تا هنوز به عنوان مسألهی کانونی زمانهی ما مطرح است. باید به افقهایی نگریست که از موقف آن، ماهیت سیاسی سراج آشکارا عیان و قابل رؤیت میگردد. برای رسیدن به این نقطه، لازم است مقدماتی طی شود. یعنی اول سعی میکنم یک تصویر مشخص از کار کاتب هزاره ترسیم کنم و بعد با اتکا به این تصویر به عنوان چارچوب، به طور خاص، اشاراتی به سراج او داشته باشم.
۲
پس از فارابی، ابنسینا و سهروردی، ما کسی را به پیمانهی آنها نداریم ولی پس از بیهقی کسی را داریم که آثار بیهقی به گرد آثار او نمیرسد. به همین خاطر، طرح کاتب صرفاً در حوزهی تاریخنگاری افغانستان غلط و ناقص است. او را باید در حوزهی تاریخنگاری فارسی طرح کرد و در نتیجه همزمان با مک چزنی گفت که: «کاتب بیهقیِ معاصر نیست، بل بیهقی کاتبِ سدهی میانه است.» این حرف مترجم انگلیسی آثار کاتب در وهلهی اول شاید اغراق از سر شیفتگی به نظر آید. چون این سؤال پیش میآید که بیهقی چطور میتواند کاتبِ دوران میانه باشد؟ این ناممکن است و لذا حرف چزنی نامعقول میباشد. اما اگر به منطق حقیقت تأمل کنیم، درمییابیم که حرف چزنی بسیار دقیق و بر اساسِ تعهد به حقیقت بیان شده است، نه صرف از سر ذوق و شوق. او رابطهی خطی تاریخ و به تبع نگرش طبیعی بر آن را به خاطر «تعهد به حقیقت» کنار میگذارد و رابطه را از نو بر اساس منطق حقیقت تنظیم میکند، کاری که ما افغانیها چندان با آن نسبتی نداریم. حقیقت از قوانین جعلی آکادمیسینهای انجمن تاریخ و از عرف بیمایهی آکادمی علوم پیروی نمیکند بلکه منطق خاص خود را دارد. حقیقت تابع منطق خطی زمان نیست بل فراتر از آن عمل میکند. با توجه به منطق حقیقت است که کاتب بر بیهقی تقدم مییابد. چون کاتب در آثارش، قرب و تعهد بیشتری به آشکارسازیِ حقیقت نشان داده است. البته نه تأسیس حقیقت بل ویرانی تمامعیار آن.
در ادامه به ویژگیهای تاریخنگاری کاتب اشاره خواهم کرد. عجالتاً اما کاتب بهعنوان تاریخنگار چگونه امکان ظهور و بروز یافته است؟ کاتب در گسست از رویهی غالب سنت تاریخنویسی جهان فارسی گام برمیدارد که کاتب شده است. کاتب کاتبِ صدایِ مردم و رنجهای قربانیان است که در کل این تاریخ «هیچ» و به منزلهی «عدم» تلقی شدهاند. سنت غالبِ تاریخنگاری چیست؟ سنتی است که میتوان آن را در یک کلمه، «شاهـنامهنویسی» خواند. شاهـنگاری دو صورت دارد: یکی منظوم، مانند شاهنامه فردوسی؛ و دیگری منثور، مانند اکثر کتابهای تاریخی، که تماماً اندر احوالات شاهان نوشته شدهاند. در این سنت، شاه همه چیز است و مردم همچو هیچ است. کتابهای غیرتاریخی نیز حامل و بازتولیدکنندهی همین ساختار است. یک مغالطهی دیرپایِ تاریخیـسیاسی بر آنها غلبه دارد: «جزء بزرگتر از کل است.» شاه بهمثابهی جزئی تلقی شده که از کل تاریخ و مردم بزرگتر است، و لذا سزاوار ثبت و ضبط تاریخی. سنت تاریخنگاریِ جهان فارسی نیز با همین منطقِ نشاندنِ جزء به جای کل پیش آمده است. کاتب خلاف این منطقِ تاریخی قلم میزند. او از مردم، یعنی کل حقیقی، مینویسد، از آنهایی که در تمام این تاریخِ جور، «هیچ» شمرده و حذف شدهاند. کاتب کل حقیقی را قربانیِ جزء بیخود نمیکند. سنت تاریخنگاری فارسی همواره تاریخ را واژگون نوشته است. کاتب اما سعی میکند عنصری را وارد این تاریخ نماید که با ورودش تاریخ را به حقیقت پیوند میزند و دوباره آن را روی قاعدهی حقیقی و اساس منطقی بنا میسازد.
۳
شاید بتوان گفت مهمترین ویژگی تاریخنگاری کاتب آن است که کاتب تاریخنگارِ «نامها، شجرهها، مکانها و زمانها» است. نام و مکان و زمان، سه ظرف اصلیِ «بودنِ» آدمی در جهان است. بودن در جهان در چوکاتِ همین سه عرصهی انسانی قابل تجربه است. در این راستا، هیچ کس به اندازهی کاتب، نامها و مکانها و زمانها را دقیق ثبت و ضبط و بیان نکرده است. هرچند بیهقی و کاتب در چندین امر از جمله در فارسینگاری، در جایگزینکردنِ ایدهی تاریخنگاری منثور به جای تاریخنگاری منظوم و در سردنویسی و رواننویسی مشترک اند، اما کاتب تاریخنگارِ مینیمال است، و خُردهبین، جزئینگار است، که رویدادها را بر مبنایِ نامها، مکانها و زمانهای خرد و ریز و دقیق مینگارد. او با دقت اعجاببرانگیزی اصل نام، مکان دقیق واقعه و سال و ماه و روزِ دقیق واقعه را ثبت و ضبط میکند. نامها و مکانها و زمانها کاملاً عینی و تاریخی اند، نه انتزاعی و افسانهای.
تاریخ با نزول نامها گره خورده است. درواقع حضورِ نامها است که به تاریخ شکل و شمایل مشخص و قابل پیکربندیِ حقیقی میبخشد. تاریخ و نام بهطرزی انفکاکناپذیر پیوند خوردهاند و این پیوند شدیداً ماهیت سیاسی دارد. اخراج مردم از تاریخ با اخراج نام آنها ملازم است، و بازگرداندن آنها به دامن تاریخ مقارن با بازگرداندن نام آنها. کاتب با نور قلم خود، نامهای مردم را وارد عرصهی تاریخ میکند که در تمام تاریخ فارسی همواره حذف شدهاند. حکومتهای زیادی مردمان زیادی را نیستونابود کردهاند. بعضاً در آمارها اغراق فوق العاده شده و چه بسا بعضاً اصلاً ناچیز شمرده شده. داوری در باب آنها سخت است، اگر ناممکن نباشد. اما وقتی کاتب از تاریخ حذف سخن میگوید، بر مبنای نام سخن میگوید و این وزن واقعیت تاریخنگاری او را بالا میبرد. کاتب صرفاً تاریخ و نامهی شاه، نام شاهان و کردارها و گفتارهای آنها را نمینویسد بلکه تاریخِ همین نامهایِ مطرود مردمان و زمانِ دقیقِ وقایع رخ داده بر آنها مانند قتلعامها، تجاوزها، تاراجها و زمینهای مغصوب آنها را مینویسد. کاتب تاریخ بودنِ نامهایی را مینویسد که حاکمیت در پیِ نبودنِ آنها تلاش کرده است. حاکمیت در پیِ نابودیها و ناـبودنها است اما کاتب در پی حفظِ یاد و خاطرهی بودنها. اهمیت و ضرورت کار کاتب در این است که تأسیسِ سیاست بر پایهی انسانیت مستقیماً به یاد و خاطرهی ناـبودنشدگان وابسته است.
زبان با تصویرکردنِ واقعیت است که با آن پیوند مییابد، نه با تحریف و حذف آن. اما چه کسی دقیقتر از کاتب این چنین بودنِ مردم و واقعیتِ نابودن آنها را به تصویر کشیده است؟ حقیقت تلخ و ویرانگر است. آثار کاتب نیز سرد و بیروح و تلخ و ویرانگر اند؛ چون از پیوند با حقیقت، جان گرفتهاند و ما را با سطرسطر خود به دیدن اعماق تاریکی میبرد. واقعیتنگاری کاتب بر وضعیت کنونی نیز نورافشانی میکند. زیرا حاکمیت تا هنوز منطق تاریخی خود را تغییر نداده و چون کاتب در بیان منطق تاریخی قدرت اهتمام جدی داشته، پس فهم منطق حاکمیت و اصول و قواعد حاکم بر حیات سیاسی این تاریخ را نیز مرئی میسازد. فهمیدن این منطق به دو صورت قابل بیان و ترجمه است: ۱) ترجمه به ادبیات معاصر، مثل ادبِ آزادیخواهی یا عدالتخواهی. ۲) ترجمه به کنش انسانی، مانند اقدام عبدالخالق هزاره. بههرحال، شهید مزاری یگانه کسی است که منطق فهمِ کاتب را به هر دو صورتِ آن برای ما ترجمه کرده است. رخداد عدالتخواهیِ غربکابل درواقع فهمِ کاتب و یک ترجمهی معاصر از سراج التواریخ است. آنهایی که از تاریخ حذف شده بودند، با کاتب مجدداً وارد سیاست شدند و زبان و جهانی جدید به راه انداختند. جنبش عدالتخواهی غربکابل ادامهی این زبان و اوجِ برپاییِ تاریخِ مردم بود و هست.
۴
سراج رویارویی با مرزهای زبانِ خشونت است، جایی که اکثر تاریخنگاران از آن گریختهاند و بیش از پیش فضای تاریخ را به خشونتسالاران تسلیم کردهاند. سراج زبانِ خونچکانِ قربانیان است که انتظاراتِ ما را از سنت پیشپاافتاده و کلیشهایِ یک تاریخِ درخشان به گور میسپارد و آیندهی این توهم را از آن سلب میکند و در عوض ما را تک و تنها در متن عریانِ واقعیت رها میکند. این طرز مواجهه با واقعیت، امکانِ فهمیدن، سنجیدن، داوریکردنِ صدق و کذب تاریخ و تصمیمگرفتن در قبال آن را به ما عطا میکند. از آنجا که سراج از ماهیت خشونت سیاسی و سازمانیافتهی قتلعامها و غارتها و غصبها پرده برمیدارد، زبان آن زبان حقیقت و به تبع زبانِ عدالت است و لذا اکنون نیز واجد معنا و یک مسألهی معاصر است. سراج بهتر از هر کتاب دیگری، رابطهی درونیِ تاریخ و سیاست و همینطور منطق واحد حاکم بر این رابطهی درونی را برای ما آشکار میکند و ذاتِ دهشتناک آن را رؤیتپذیر میسازد. زبان تاریخنویسان عصر ناسیونالیست فاقدِ ویژگیهایِ خاصِ زبان کاتب (مانند نامهای مردم و مکانها و زمانِ دقیق رویدادها) است. آنها برخلاف کاتب، بیشتر به توصیفاتِ کلی و مبهم متوسل شدهاند. کاتب علیرغم آنکه از تباهی و فاجعه و ظلمت مینویسد اما فضای زبانیاش بسیار روشن و محکم است، ولی فضای زبانیِ ناسیونالیستها یک فضایِ تیرهوتار از مهملگویی است. این فضا امکان دیدنِ واقعیت را به دست نمیدهد؛ نه تنها چون مبهم است، بلکه عاری از حقیقت است. واضح است وقتی که پیوندی با واقعیت ندارند نمیتوانند امکان دیدن آن را فراهم آورند. بنابراین، از آنجا که تفکر از پیوندِ زبان و واقعیت ممکن میشود، لذا تاریخنویسان ناسیونالیست درواقع تفکر را به ساحت ناممکنی پرتاب میکنند. درحالیکه برعکس، کاتب دقیقاً در لحظهی پیوندِ زبان (تاریخنگاری) با واقعیت درواقع امکان تفکر را با خود به همراه میآورد. خلاصه، زبانِ سراج هر دو صورتِ تفکر و کنش سیاسی را با خود به همراه میآورد. مقاومت غربکابل ترجمهی وحدتِ این دو صورت است.
سراج از آنجا که واقعیتهای تاریخی را در ساحت زبان ثبت کرده، پس یک اثر فکری است؛ اما در عین حال، از آنجا که به افشایِ رابطهی درونی خشونتهای سازمانیافته و ذات حاکمیت میپردازد، یک اثر سیاسی است. مسأله اما صرفاً به افشای رابطهی درونی خشونت و حاکمیت منحصر نمیماند بلکه فراتر و اساسیتر از آن حرکت میکند، معطوف به قبلهی قربانیان. زیرا کاتب ردپایِ مردمان و قربانیان را در ساحت تاریخ و سیاست به عرصهی ظهور مجدد میآورد و روح زندهی آنها را واردِ منطقهی تصمیمات سیاسی و بلکه واجد قدرت مداخله مینماید. موجودیت مردم در سراسرِ این تاریخ و جهان فارسی، غایب است اما در سراج ناگهان بدون سابقهی تاریخی ظهور میکند. مردم و قربانیان در سراج پیکری زنده و حیّ و حاضر پیدا میکنند، پیکری که نام دارد و حوادثی در زمان و مکان مشخص بر آنها میگذرد، اما هنوز زندهاند و نام آنها فروزان است.
ملا فیضمحمد کاتب هزاره، فرشتهی تاریخ است، و آثارش همانا آوازِ پرِ جبرئیلی است که در شبهای سرد و تار ارزگان طنینانداز است، تا دامنهی قیامت. صدایِ کاتب آوازِ فرشتهی تاریخ است، آواز فرشتهای که نامِ یکایک قربانیان، زمان و مکانِ بودنِ تک تک آنها را روی بیشمار پرهای خود ثبت کرده، تا قاف قیامت از آنها سخن میگوید، و با خونش عهد بسته که صدای مردمان و قربانیان را زنده نگه دارد و به گوش جهان برساند.
نظر بدهید