ماکیان پیرزن در جستوجوی غذا راهش را گم کرده بود و مدتی بود که دور از روستا تخم میگذاشت. او دیگر روی آنها مینشست تا چوچهها بیرون بیایند. چوچهها زنده شده بودند؛ گرمی بدنِ یکدیگر را حس میکردند و حتا صدای مادر خود را هم میشناختند. یکبار هنگامی که ماکیان تخمها را در زیر سینهاش شور میداد، یکی از آنها غلت خورد و به جوی آبی که در نزدیکی جریان داشت، افتاد. ماکیان از دنبالش دوید، ولی نتوانست آن را بگیرد. آب تخم مرغ را برد و او ناچار به سوی بقیهی تخمها برگشت و غمگین با خود گفت: «او سختیهای بسیاری خواهد دید، اما ما همه اینجا منتظر او هستیم و او روزی باز خواهد گشت.»
تخم مرغ، مدتی بر روی آب شنا میکرد تا بالآخر به پای درختی خورد و شکست و چوچه از آن بیرون آمد. پاجوشهای درخت از دیدن چوچهگک خوشحال شدند و او که دید تنها است به پاجوشها نزدیکتر شد و در میان آنها ایستاد. آنها کوتاهکوتاه بودند و حتا چوچهگک از آنها بلندتر بود، اما آنها گفتند که کمکم مثل درختِ مادر قد خواهند کشید. چوچهگک فوراً سرش را بلند نمود و به درختِ مادر نگاه کرد، ولی پاجوشها گفتند البته، قد تو مثل مادر ما بالا نمیرود، بلکه مانند مادر خودت بزرگ میشود. پاجوشها میخواستند با او بیشتر صحبت کنند، ولی چوچهگک که صدای خوشِ مادرش را از هیچ جایی نمیشنید، دلتنگ شد و بسیار میخواست زیر بالهای گرم مادرش برود. پاجوشها هیچ وقت مادر او را ندیده بودند و نمیشناختند و چوچهگک که دیگر بیطاقت شده بود، به راه افتاد تا مادرش را جستوجو کند.
او در سمت جریان آب قدم میزد. حرکت به طرف پایین آسان بود، ولی مدتی که رفت، مانده شد و با خود فکر کرد که باید کمی پرواز کند تا زودتر به مقصد برسد، اما چند بار که میخواست به هوا بلند شود، افتاد و پر و بالش خاک آلود شد. پس به قدم زدن ادامه داد و هنگامی که هوا تاریک میشد به گیاهی رسید که به پاهای خودش شباهت داشت. چوچهگک میخواست بهانهای بیابد و راهش را به سوی او کج کند. آن گیاه هم تا چوچهگک را دید، با خوشحالی او را در کنارش جا داد و گفت: «نام من پاچهمرغک است، زیرا، بوتهی قشنگِ من به پنجالهای مرغها شباهت دارد.»
بعد با دقت به پاهای پرندهی کوچک نگاه کرد و گفت: «تو چوچهی ماکیان هستی، تو پاهای خوبی داری و میتوانی بسیار سفر کنی و با پاهای محکمت غذا را از لای علفها و خاکها بیرون بکشی…»
پرندهی کوچک از شنیدن نام مادرش خوشحال شد و پاچهمرغک و چوچهگک به هم دوست شدند. چوچهی ماکیان میخواست پرواز را هم یاد بگیرد تا زودتر به مادرش برسد. پاچهمرغک گفت: «من پَر و پای پرندگان را خوب میشناسم و میدانم که ماکیان حالا بیشتر گردش میکند و آنقدر گیاهان و باغ را دوست دارد که نمیخواهد زیاد پرواز کند و از زمین جدا شود.»
پاچهمرغک آنگاه به خاکهای پروپاچهی چوچهی ماکیان نگاه کرد و دانست که چه روی داده است و افزود: «تو وقتی که بزرگ شوی، میتوانی پروازهای کوتاهی بکنی.» و افزود: «البته، یادت باشد که یک زمانی، مرغ خانگی هم پرواز میکرده و در جنگل بهسر میبرده است.»
او بعداً به چوچهگک آموخت که بسیار غصه نخورد و فردا وقتی که هوا روشن شد، به سفرش ادامه دهد. چوچهی ماکیان، آن شب در نزدیک پاچهمرغک در میان شبدرها خوابید و وقتی که همهجا تاریک شد، حرفهای پاچهمرغک را فراموش کرد، یعنی دلتنگ شد و خیلی غصه خورد و صبح که از جایش بلند شد، دید زیر بالهایش را شپشک زده است و پاهایش کمزور شدهاند. چشمهایش پر اشک شد و فکر کرد که هیچ وقت مادرش را نخواهد یافت، ولی پاچهمرغک او را تسلی داد: «غم نخور، امروز در راه به گل شیرینبیان میرسی. او طبیب است، خیلی چیزها میداند و به تو کمک خواهد کرد.»
چوچهی ماکیان به راه افتاد و پاچهمرغک از دنبالش صدا زد: «از درختها دور نشو که اینجا باشه هم دارد. تو باشه را ندیدهای، او مرغی است که چوچهها را شکار میکند.»
چوچهی ماکیان ترسیده بود و با پریشانی راه میرفت. رسیدن به گل شیرینبیان آسان نبود، اما وقتی که آفتاب غروب میکرد و چوچهی ماکیان خسته شده بود، بالآخر، گلهای آبی شیرینبیان توجه او را جلب کردند و او بهزودی پیش رفت و آهسته گفت: «سلام؛ من چوچهی ماکیان استم و مادرم را گم کردهام.»
شیرینبیان با صدای خوشی گفت: «بلی، من از صدایت فهمیدم که چوچهیماکیان هستی.»
چوچهگک خوشحال شد. شیرینبیان نمیدانست چگونه باید ماکیان را پیدا کند و برای این که کمکی به چوچهگک بکند، او را با تخمههای گیاهانِ مفید آشنا ساخت تا بخورد و خستگیاش رفع شود و بعد با صدای خوشتری گفت: «معلوم است که تو شب گذشته غمگین بودهای و حالت خوب نیست. امشب قبل از خوابیدن به شبتابها نگاه کن که چقدر زیبا پرواز میکنند؛ سپس برو زیر بوتهی شببو آرام بخواب و وقتی که آفتاب طلوع کرد، من راهت را به سوی «تاج خروس» نشان میدهم و او به تو یاد میدهد که چگونه مادرت را پیدا کنی.»
چوچهی ماکیان خسته بود و شیرینبیان با لحن ملایمی گفت: «بهتر است هر چوچه، شب پهلوی مادرش بخوابد، ولی در سفر، سختیها را هم باید قبول کرد.»
چوچهی ماکیان حرفهای شیرین بیان را پذیرفت و در پای بوتهی شببو خوابید. شبِ تاریکی بود، ولی چوچهی ماکیان، شبتابها و ستارهها را تماشا کرد و سپس به خواب رفت و صبح که بیدار شد دید که شپشکهای زیر بالش کم شده و پاهایش بیشتر قوت گرفتهاند. شیرینبیان به چوچهی ماکیان یاد داد که چگونه هنگام صحبت کلمههای خوبی به کار برد. چگونه به دیگران کمک کند و یا از کسی کمک بگیرد. چوچهی ماکیان از او تشکر کرد و به راه افتاد. شیرین بیان از دنبالش صدا زد: «در راه باغ به هر کسی نزدیک نشو و احتیاط کن که به دست گربهها نیافتی البته، تو هم منقار محکمی داری و باید از خود دفاع کنی.»
چوچهی ماکیان با احتیاط راه را طی میکرد. او گاه کلماتی را که آموخته بود تکرار میکرد تا فراموش نشوند. آن روز پیش از زوال آفتاب، چشم او از دور به باغ بزرگی افتاد و فهمید که به تاج خروس نزدیک شده است، ولی وقتی که به دروازهی باغ رسید، چوچهی گربهای راهش را گرفت. او هنوز شکار را یاد نگرفته بود و تنها میخواست با چوچهی ماکیان بازی کند. چوچهی ماکیان به او سلام داد، ولی او زبان مرغان را نمیفهمید و چوچهگک را به سوی خود کشید. چنگهای تیز او به زودی کلهی چوچهگک را زخمی کردند. چوچهی ماکیان همهی کلمات خوب را به زبان آورد، ولی گربهی کوچک چیزی نمیفهمید و میخواست او را بیشتر در چنگالهای خود نگهدارد. چوچهی ماکیان ترسیده بود، ولی حرفهای شیرینبیان را در بارهی منقار محکم خود به یاد آورد و یک بار، بالهایش را تکان داد، به هوا پرید و گوش گربه را نول زد. چوچهی گربه فوراً از او دور شد و وقتی که چوچهی ماکیان باز هم بالبالک زد تا او را نول بزند، چوچهی گربه گریخت و در میان درختهای نزدیک ناپدید گشت. چوچهی ماکیان بهزودی وارد باغ شد و در آنجا، چشمش به تاج خروس بزرگی افتاد. چوچهی ماکیان به تاج خروس سلام کرد و او با خوشحالی پاسخ داد: «علیک، خروسک زیبا!»
چوچهی ماکیان نفهمید که چرا او را «خروسک» مینامد، ولی اول پرسید: «اجازه هست نزدیک بیایم؟»
تاج خروس متوجه شد که خروس کوچک خیلی باادب است، پس با خوشحالی او را نزد خود خواند و گفت: «تعجب نکن، وقتی بزرگتر شوی تاجت هم بزرگ و قشنگ میشود و آن وقت میفهمی که به راستی خروس هستی. تاج خروس، چوچهی ماکیان را در سایهاش جای داد و گفت: «میفهمم که مادرت را جستوجو میکنی، ولی صبر داشته باش. خروسها، وقت هر کار را خوب میفهمند. وقتش که برسد، تو حتماً مادر و خواهران و برادرانت را پیدا میکنی. چوچهی ماکیان، زیر شاخ و برگِ تاج خروس جای گرفت. تاج خروس به او نشان داد که از گلهای سِبِست و دیگر گیاهان بخورد تا زخمش زودتر خوب شود. در باغ، دانههای گوناگونی پیدا میشد و خروس کوچک آموخته بود کدامها را برای خوردن انتخاب کند. تاج خروس دید که خروس کوچک با ذکاوت و کوششی است و به او آموخت که چگونه وقت را خوب بشناسد و خوب اذان بدهد. او به خروس کوچک توضیح داد که بال و پر و سر و صورت ماکیانها چگونه است و چگونه روی تخمها مینشینند تا چوچهها بیرون بیابند، ولی او هم نمیدانست که چگونه خروس کوچک از مادرش جدا افتاده است. مدتی که گذشت، پَرهای خروسک، رنگینتر شد، خیلی از شپشکهای زیر بالهایش افتادند و زخم سرش کاملاً بهبود یافت. تاجش به زودی بلند رفت. صدایش زیباتر شد و پاهایش هم قویتر شدند. او زمین را با پنجالهایش میکند، خاک نرم میشد و آب آسانتر به ریشههای تاج خروس میرسید و گلها و شاخهها بزرگتر میشدند. تاج خروس و دیگر گیاهان از خروسک راضی بودند و او بزودی فهمید که دیگر خوب ورزیده شده و حتا گربهی مادر هم نمیتواند به او نزدیک شود. خروسک وقتی که از جوی آب میخورد، توقف میکرد و به صدای آب خوب گوش میداد تا این که یک روز صدای مادرش را که در شرشرِ آب منعکس شده بود شنید. او یک روز هم تصویر شکستهی مادرش را در آب دید و آن وقت تاج خروس به او گفت: «دیگر میتوانی برای جستوجوی مادر و خانوادهات، به راه افتی.»
و از رویِ امتحان پرسید: «به کدام سو خواهی رفت؟»
خروس کوچک گفت: باید برگردم، چونکه آب تصویر مادرم را از آن بالاها میآورد.»
تاج خروس مطمئن شد که خروس کوچک میتواند سفر کند. خروسک از او تشکر کرد و به راه افتاد. هرقدر خروسک بالاتر میرفت صدای مادرش را در آب بهتر میشنید. او کمکم توانست صدای خواهران و برادرانش را هم بشنود و تصویرهای آنها را هم در آب ببیند. خروس کوچک در راه به گُلِ شیرینبیان رسید. گلشیرین بیان از رنگِ پر و بالش فهمید که او گلها و گیاهان را خوب شناخته است و دید که همهی کلمههای خوب و شیرین را نیز به یاد دارد. شیرینبیان به خروسک یاد داد که چگونه خودش سرودهای گوناگونی درست کند و بخواند. خروسک به رفتن عجله داشت و شیرینبیان هم راههای کوتاه را به او نشان داد. خروسک، پاچهمرغک را نیز فراموش نکرده بود و سرِ راهش در کنار او هم توقف کرد تا از راهنماییهایش تشکر کند و او با خوشحالی به خروس کوچک آموخت که چگونه خروسها از پاهای خود برای دفاع استفاده میکنند. او در راه بازگشت به اولین دوستان خود، یعنی پاجوشها رسید. پاجوشها هم بزرگ شده بودند و از دیدن او خوشحال شدند. خروسک به آنها آموخت که ماکیان چگونه پرندهای است و چوچههای ماکیان چگونه به دنیا میآیند و آنها هم به او یاد دادند که چگونه میتواند روی بلندترین شاخههای درختها بنشیند. خروسک میفهمید که به خانوادهاش نزدیک شده است. او گاهی قدم میزد و گاهی پرواز کوتاهی میکرد و سرانجام متوجه شد که خانوادهاش در کنار آب او را جستوجو میکند.
ماکیان تا خروسک را از دور دید، فوراً او را شناخت و همه با خوشحالی به سویِ او دویدند و با مسرت او را در میان گرفتند. ماکیان در یک نگاه جای چنگ گربه را روی سر چوچهاش شناخت و دانست که او خیلی غصه خورده و حتا ندیده فهمید که زیر بالهایش را شپشک زده است، ولی سعی کرد جلو اشکهای خود را بگیرد. صحبتها و حکایتهای چوچهها و مادر با یکدیگر تمامی نداشت. شپشکهای زیر بال خروسک بزودی ریختند. چوچهها بزرگ شدند و بال و پر آنها مثل طاووسها میدرخشید. ماکیان و چوچهها از خروس کوچک چیزهای خوبی آموخته بودند. صداهای خوشی داشتند و میتوانستند بر بلندترین درختها آشیانه بسازند. مردم روستا که صدای بلند خروسهای جوان را شنیدند از وجود آنها در جنگل تعجب کردند، اما پیر زنی که ماکیان را گم کرده بود به فکر افتاد. قدری سبوس و سوختهی نان تَر کرد، رفت به سوی جنگل و آنقدر پالید تا سرانجام، ماکیان و چوچهها را یافت. چوچهها از پیرزن فاصله گرفتند، اما ماکیان که صاحبش را شناخته بود به او نزدیک شد. اشکهای پیرزن از خوشحالی جاری گشت و فوراً تاسش را به سوی ماکیان دراز کرد تا او را نزدیکتر کند و بگیرد، اما ماکیان که رغبتی به سبوس و سوختهی نان نداشت، پرواز کرد، روی سرِ پیر زن چرخید و مثل عقابها هوا گرفت و با چوچههایش رفت به سوی عمق جنگل و بلندترین درختها.
نظر بدهید