ادبیات اسلایدر حقوق بشر زنان فرهنگ و هنر

دلم به حال بچه‌ها می‌سوخت؛ گفت‌وگو با فاطمه خاوری، بنیانگذار مدرسۀ «جویندگان دانش» و کارآفرین افغانستانی(پارۀ دوم)

مسجد به ‌مسجد

بالاخره، صاحب‌خانه این وضعیت را تحمل نکرد و مجبورمان کرد که خانه را تخلیه کنیم. پس از چهل روز، بازهم سرگردان شدیم. در نهایت، جای دیگری پیدا کردیم. مسئلۀ آموزش بچه‌ها همچنان آزارم می‌داد. آن‌ها تازه لذت خواندن و آموزش را چشیده بودند. رها کردن آن‌ها در چنین وقتی، کار درستی نبود. روزی، به طور ناگهانی، فکری به ذهنم رسید؛ مسجدها! گفتم به مسجدها بروم و این مسئله را مطرح کنم. اکثریت‌شان قبول نکردند. سرانجام، با التماس و گریه و زاری، یک مسجد را راضی کردم که به ما جای بدهد. با شرایط سختی قبول کردند و طبقۀ بالای مسجد را در اختیار ما قرار دادند. شرط‌شان این بود که هنگام نماز و برنامه‌های مذهبی، سر و صدا نکنید. اگر کسی فوت می‌کند و اینجا می‌آورد، بچه‌ها را تعطیل کنید. ماه رمضان و دهۀ محرم، بچه‌ها مزاحم نشوند.

حدود پنج‌شش سال در مسجدها گذران کردیم. به مسجد پنج‌شش منطقه چرخیدیم. این مسجد که جواب‌مان می‌کرد، به دیگری می‌رفتیم. مسجدها هم بزرگ بودند، هم در زمستان گرم کردن‌شان سخت بود و هم این‌که اگر بچه‌ها آشغالی از آن بالا پایین می‌ریختند، باید جاروبه‌دست می‌بودیم و مسجد را تمیز می‌کردیم که واقعاً انرژی می‌گرفت از ما. جمعیت هم زیاد شده بود و پایه‌ها هم. بنابراین، اداره کردن آن‌ها و آرام کردن‌شان بسیار سخت شده بود. بعداً کسبه‌کاران و رانندگان تاکسی هم شاکی شده بودند؛ چون کوچه‌ها تنگ بودند و تعداد بچه‌ها هم زیاد، وقتی تعطیل می‌شدند، کوچه‌ها بند می‌آمدند.

کفش‌های‌شان را به دست‌شان می‌گرفتند

زمانی که بچه‌ها را در خانه‌ آموزش می‌دادم، به خاطر این‌که همسایه‌ها شکایت نکنند و از تعداد واقعی بچه‌ها هم خبر نشوند، به دخترانی که کفش‌های کوری‌بلند داشتند و هنگام راه رفتن تَق‌تَق صدا می‌دادند، می‌گفتم کفش‌های‌تان را به دستان بگیرید، سر کوچه که رسیدید، بپوشید. آن‌ها هم کفش‌های‌شان را به دست‌شان می‌گرفتند، تا سر کوچه با پای برهنه می‌رفتند تا همسایه‌ها شکایت نکنند. این‌جا هم معلمان را وظیفه می‌دادم که بچه‌ها را از کوچه‌ها بگذرانند که شکایتی برنخیزد. علی‌رغم این تلاش، بازهم شکایت اهل کسبه برخاسته بود. خلاصه سختی زیادی داشت؛ ولی عشقی که به کار آموزش داشتم، باعث می‌شد این سختی‌ها را تحمل کنم.

برای دختران سرمایه‌گذاری نمی‌کردند

وقتی تعداد دانش‌آموزان زیاد شدند، از آن‌ها شهریه می‌گرفتیم. یک‌وقت متوجه شدم تعداد پسران زیاد است و دختران کم. وقتی پرس‌وجو کردم، دریافتم که خانواده‌ها حاضرند برای پسران‌شان سرمایه‌گذاری کنند؛ اما برای دختران‌شان نه. به مرور زمان هی کمتر می‌شدند. درحالی‌که در آمار ما دختران کم نبود. دریافتم که به خاطر شهریه است. برای پسران بیشتر هزینه می‌کنند تا برای دختران. به جایی رسیدیم که فقط شصت نفر دختر داشتیم و در مقابل، سیصد پسر. درحالی‌که همۀ پسران خواهر یا خواهرانی در خانه داشتند.

چند سالی به همین شکل گذشت. از طریق یکی از دوستانم، به نام سیمین، دو نهاد؛ یکی کمیساریای سازمان ملل در تهران و یکی هم شرکتی جاپانی‌ به نام «ان‌بی‌سی»[۱] با ما ارتباط گرفتند. روزی خانمی به نام دکتر شهلا فرجاد، از کمیساریای سازمان ملل با من تماس گرفت و در مورد مدرسه و کارهای ما پرس‌وجو کرد و همچنین رئیس شرکت «ان‌بی‌سی» نیز تماس گرفتند که می‌خواهند از مدرسه دیدن کنند. رئیس شرکت «ان‌بی‌سی» شخصی بود به نام کوزو ناکایاما. بعداً شناختم که ایشان مسلمان شده است. او علاقه‌مندی زیادی به قوم هزاره داشت. دوست داشت برای هزاره‌هایی که چنین کارهایی می‌کنند، کاری کند و کمکی کند.

ناچاری مردم را تشنه‌تر می‌کند

در آن زمان نمی‌توانستیم مسجدها را گرم کنیم. چراغ هم نمی‌توانستیم بگذاریم، می‌ترسیدیم بچه‌ها خودشان را بسوزانند و کدام اتفاقی پیش بیاید. از سویی، جای ما هم تنگ بود. بچه‌ها در همان طبقۀ بالای مسجد بودند. در همان بالکن، پنج کلاس می‌نشستند. کلاسی که رویش را به یک سمت می‌کرد، کلاس دیگر، رویش را به سمت مقابل آن یکی، می‌کرد و بچه‌ها پشت‌به‌پشت می‌نشستند. روزی که کوزو ناکایاما و دکتر شهلا فرجاد آمدند، بچه‌ها هم به همین شکل نشسته بودند و غرق درس خواندن بودند. آن‌قدر غرق بودند که با وجود دستور من، آن‌ها متوجه نشدند که بایستند؛ تعدادی برخاستند و تعدادی اصلاً متوجه نشدند. مترجم این وضعیت را برای ناکایاما ترجمه کرد که مدیر از بچه‌ها می‌خواهد به احترام مهمانان برخیزند؛ اما آنان غرق درس خواندن‌اند، خبر نمی‌شوند. این صحنه و علاقه‌مندی بچه‌ها روی ناکایاما تأثیر گذاشت و شروع کرد به اشک ریختن. به مترجمش می‌گفت که این بچه‌ها چقدر علاقه‌مند درس هستند. این‌ها حتماً آیندۀ خوبی خواهند داشت. برایش گفتم که ناچاری است و محدودیت، این ناچاری مردم را تشنه‌تر می‌کند.

خلاصه، آن‌ها با دیدن این وضعیت، از من پرسیدند چه مشکلی دارید؟ ما می‌خواهیم کمک کنیم. من وضعیت بچه‌ها را شرح دادم. گفتم که در کنار تنگی جا، هنگام ختم، نماز، برنامه‌های مناسبتی، مرگ‌ومیر اهالی مسجد و غیره… مجبوریم مدرسه را تعطیل کنیم. اینجا بسیار سخت است. یک جای هرچند هم کوچک، ضرورت داریم.

نخستین ساختمان مستقل

به این شکل، آن‌ها همکاری کردند که «جویندگان دانش» صاحب جای مستقل شد. خانه‌ای را که پیدا کردم، دقیقاً زیر همین پل عابر پیاده، وسط بزرگ‌راه همت بود. آن زمان هنوز بزرگراه نیامده بود. بدین‌سان، ما پس از ‌هشت سال، در سال ۱۳۷۹خ. فضایی را به نام مدرسۀ «جویندگان دانش» با حضور کوزو ناکایاما و دکتر شهلا فرجاد افتتاح کردیم. ناکایاما اول که به مدرسه آمد، فارسی نمی‌دانست. از طریق مترجم صحبت می‌کرد؛ اما چون خیلی علاقه داشت، کسی را استخدام کرد که به او فارسی بیاموزد. بعدها که می‌آمد، تنها می‌آمد و فارسی را دست‌وپاشکسته صحبت می‌کرد و نیازی به مترجم نداشت.

پول پیش‌پرداخت آن‌جا (دو میلیون تومان) را ناکایاما پرداخت کرد. بیست‌وپنج هزار تومان اجارۀ آن را خودمان ‌پرداخت می‌کردیم. آن خانه هم اتاق کم داشت. ما با تخته‌های چوبی بزرگ، اتاق‌ها را زیاد کردیم. تا هر کلاس، جای جداگانه‌ای داشته باشد. در آن زمان حدود ۴۰۰ دانش‌آموز داشتیم که در چهار شیفت آن‌ها را درس می‌دادیم.

الطاف: می‌خواهم از محدودیت‌هایی بگویید که در راه برپا ماندن این مدرسه و آموزش‌وپرورش کودکان مهاجر بازمانده‌ازتحصیل، تحمل کرده‌اید و با آن‌ها دست‌وپنجه نرم کرده‌اید. خودم به خوبی آگاهم که کار در این زمینه چه فرازوفرودی دارد و چه تلخی‌هایی.

خاوری: بخشی از مشکلات‌مان را شریک کردم؛ مشکل بی‌جایی و نگرانی از شکایت همسایه‌ها و گم شدن پول پیش‌پرداخت خانه‌مان و بسته شدن مدرسه و گشتن به مسجدها. یکی دیگر از مشکلات ما طی این سال‌ها مجوز بوده است. برای این‌که مجوز بگیریم، هم باید دست به دامن دوستان ایرانی شویم؛ زیرا به اتباع مجوز نمی‌دهد. اولین مجوز مدرسۀ ما به نام مادر یکی از معلمان ایرانی ما بود. دومین مجوز نیز به نام یکی از حامیان مدرسه بود و سومین مجوز به نام یکی از معلمان باسابقۀ مدرسه است.

در این سال‌ها، چیزی که همیشه همراه ما بوده، مشکل جا بوده. پس از دوسه سال در اولین ساختمان مدرسه، بزرگراه همت از آنجا رد شد و ما را بار دیگر بی‌جا کرد. شهرداری همۀ زمین‌ها و خانه‌های آن‌جا را خرید. زمین مدرسه را هم خرید. هر روز، با لودر و بلدوزر می‌آمد که خراب می‌کنیم. شما جای دیگر پیدا کنید. چون آنجا را اتاق‌اتاق کرده بودیم و جای ما خوب و مناسب بود، دل‌مان نمی‌آمد آنجا را تخلیه کنیم؛ اما از سویی، چاره‌ای هم نداشتیم. یک ماه، زمان خریدیم؛ اما در نهایت، دنبال خانه گشتیم. برای آن همه جمعیت، کسی خانه هم نمی‌داد. گشتیم و گشتیم، سرانجام کارگاهی را آن طرف اتوبان همت پیدا کردیم؛ چون اتاق زیاد داشت و برای ما مناسب بود. صاحب کارگاه، چند اتاق هم به خاطر ما اضافه کرد. هنوز کار تکمیل نشده بود که به آنجا رفتیم.

هیچ از یادم نمی‌رود

روزی که مدرسه را تخلیه کردیم، هیچ از یادم نمی‌رود. مسئولان شهرداری آمده منتظر ما ایستاده بودند تا به محضی که بیرون شدیم، مدرسه را خراب کنند. درس‌ها را زودتر خلاص کردیم که بچه‌ها را به مدرسۀ جدید ببریم تا آشنا شوند و روزهای دیگر، آنجا بیایند. هنوز از مدرسه دور نشده بودیم که لودرها، دیوارهای مدرسه را خراب کردند. این صحنه، صحنۀ بسیار دردناکی بود. بچه‌های خردسال، گریه می‌کردند و با سنگ به سوی لودرها و بلدوزرها می‌زدند و می‌گفتند: «خانم مدیر، مدرسۀ ما را له کردند، خانم مدیر، مدرسۀ ما را له کردند.» هرچند می‌گفتم که مدرسۀ ما از حالا جای دیگر است، آن‌ها نمی‌توانستند بپذیرند؛ چون به آنجا تعلق‌خاطر پیدا کرده بودند. حیف که کسی نبود آن صحنه را ضبط و ثبت کند. چه صحنۀ دردناکی بود! خلاصه، به صد زحمت توانستم مانند اُردکی که بچه‌هایش را می‌برد، آن‌ها را به مدرسۀ جدید ببرم.

کابوس‌های جدید

تقریباً دو سال در جای جدید ماندیم که اکنون آنجا را تبدیل به پمپ بنزین کرده است. بزرگراه همت که رد شد، دغدغۀ تازه‌ای ذهنم را درگیر کرد. ما آن‌طرف بزرگراه بودیم و بچه‌ها همه از این سمت، آنجا می‌رفتند. ماشین‌ها بسیار پرسرعت حرکت می‌کردند، من نگران بودم، مبادا اتفاقی پیش بیاید. هنوز پل پیاده‌رو هم ساخته نشده بود. خودم لب اتوبان ایستاد می‌شدم، بچه‌ها را دسته‌دسته رد می‌کردم. این نگرانی، به حدی ذهنم را آزار می‌داد که هر شب خواب می‌دیدم که همان کودکی که در راه رفتن تنبل است، ماشین زده است.

سرانجام، گفتم این‌طوری نمی‌شود. تا اتفاقی رخ نداده، باید کاری کنم. به ذهنم رسید که به شهرداری بروم تا پل پیاده‌رو بسازند. شهرداری که رفتم، گفت که باید اهالی محل بخواهد که این کار شود. بنابراین، شما باید امضا و تأیید اهالی محل و امام جماعت و اهل کسبه را بیاورید. من نزدیک یک ماه دویدم تا این نامه را تهیه کردم و تأیید اهالی محل را گرفتم و به شهرداری بردم. این پل هم ساخته شد؛ اما مشکل ما حل نشد. بچه‌ها هنوز هم از پل استفاده نمی‌کردند. به‌خصوص کسانی که دیر می‌آمدند. بازهم من کنار بزرگراه می‌ایستادم که بچه‌ها را نگذارم از بزرگراه رد شوند و از پل استفاده کنند. دیدم که این‌طوری نمی‌شود که هر روز، اینجا پیره بایستم. اگر لازم باشد مدرسه را می‌بندم؛ اما کسی را ماشین نزند. احساس مسئولیت سرم سنگینی کرد و باز دنبال جای دیگر گشتم. همین خانه‌ای را که حالا هستیم، همان زمان پیدا کردیم، فکر کنم سال ۱۳۸۳خ بود. خانه گلی بود و با سر و وضع نامناسب و اتاق‌های کم. خودم دست‌به‌کار شدم و اینجا را تروتمیز کردم. به مرور زمان، اتاق اضافه کردیم. حیاط گلی خانه را در اوایل، شین می‌ریختیم؛ اما وقتی دیدیم مشکل بیشتر می‌شود، موزاییک کردیم. سقفش را ایزوگام و اتاق‌ها را رنگ و روغن کردیم.

الطاف: تا آنجایی که در جریان هستم، شما در کنار آموزش کودکان بازمانده‌ازتحصیل، در زمینۀ آموزش بزرگ‌سالان هم مدتی فعالیت کرده‌اید. در این مورد، بیشتر به مخاطبان ما بگویید.

خاوری: زمانی که در مدرسۀ وسط بزرگراه همت بودیم، نهضت سوادآموزی را راه انداختیم؛ اما آن زمان فقط برای خانم‌ها بود. مدتی تعطیل شد و سپس، در سال ۱۳۷۹خ. برای پدران و برادران دانش‌آموزان راه انداختیم. آن‌ها شب‌ها، پس از این‌که از کار خلاص می‌شدند، می‌آمدند و درس می‌خواندند. خودم، همسرم، پسرم و گاهی هم معلم می‌گرفتم، آن‌ها را درس می‌دادیم. همین‌جا بود که همسرم را نیز با خود همراه کردم. در میان آن‌ها بنّا و جوشکار و… بودند. در اول که اتاق‌ کم داشتیم، اتاق آهنی ساختیم، کارشان را همین دانش‌آموزانم انجام دادند؛ اما چون در تابستان گرم می‌آمدند و در زمستان سرد می‌شدند، خراب کردیم و اتاق‌های معمولی با خشت و سیمان ساختیم.

الطاف: گفتید زمانی که در مسجدها بچه‌ها را آموزش می‌دادید، تعداد دختران کاهش پیدا کرده بود و تعداد پسران بیشتر بود. برای این‌که دختران را هم به مکتب بکشانید یا خانواده‌های‌شان را متقاعد کنید، چه کاری کردید؟

خاوری: از طریق آشنایان همان دوستم که مدرسه را به آقای کوزو ناکایاما و خانم دکتر شهلا فرجاد معرفی کرده بود، با خانم دیگری به نام ناهید آشنا شدیم. او هم خانم خیّری بود. وقتی به مدرسه آمد، دید که همۀ دانش‌آموزان پسرند، پرسید: چرا همه پسر هستند؟ چرا دختران را نمی‌بینم؟ من قضیه را برایش توضیح دادم. بعد، او گفت، ده نفر دختر دیگر را جذب کنید، هزینه‌های‌شان را من می‌پردازم. کم‌کم، تعداد این‌ها را زیاد کرد. کار به جایی رسید که دختران بیشتر از پسران شدند. این همکاری تا زمانی جریان داشت که خانم ناهید که ما به او مادر مدرسه می‌گفتیم، از دنیا رفت.

الطاف: خانم خاوری، قطعاً قابل درک است که مشکلات شما تنها به بی‌مکانی و مسائل اقتصادی و مسائل اجتماعی و حتا دولت میزبان، برنمی‌گردد. می‌خواهم بپرسم، در مواجهه با دانش‌آموزان و خانواده‌های‌شان با چه مسائلی روبه‌رو بودید؟

خاوری: یکی از مسائلی که در اوایل کارم با آن روبه‌رو بودم، مسئلۀ تعصب نژادی بود. اقوام دیگر وقتی به مدرسه می‌آمدند و می‌دیدند که یک خانم هزاره اینجا هستند، درنگ می‌کردند. می‌پرسیدند که مدیر مدرسه کیست. با کراهت می‌آمدند. وقتی می‌دانستند که دست یک خانم هزاره است، رغبتی نشان نمی‌دادند. می‌پرسیدند که دیگر مدرسۀ افغانستانی‌ها در کجا است. بعضی‌ها هم می‌پرسیدند مدرسۀ سنی‌ها در کجا است. باز من برای‌شان توضیح می‌دادم که ما سنی و شیعه نداریم. کتاب‌ها همانی است که در دیگر مکاتب ایران تدریس می‌شود. دیگر شیعه و سنی ندارد. روش و کتاب‌های ما همان است. البته، من متوجه می‌شدم که مسئلۀ آن‌ها مذهب نیست، بلکه نژاد است. چون من هزاره بودم، چنین می‌کردند.

الطاف: شما برای رفع این معضل گامی برنداشتید؟

خاوری: چرا؟ وقتی دیدم چنین است، سعی کردم این تعصبات را کمرنگ کنم. تنها این هم نبود، حتا بچه‌ها هم درگیر بودند و به همدیگر فحش‌های نژادی می‌دادند. چون این مسئله در خانواده‌ها بود، به بچه‌ها هم انتقال پیدا کرده بودند. گاهی خانواده‌ها هم می‌آمدند و می‌گفتند که جای پسر ما را از کنار پسر فلان آدم که از فلان قوم است، عوض کنید. این وضعیت مرا هم نگران کرده بود.

تعصبات نژادی را کمرنگ کردیم

در اول کار، معلمانم، یا هم‌کلاسی‌های ایرانی‌ام بودند یا از قوم هزاره بودند. برای این‌که با این خط‌کشی‌ها و تعصبات نژادی مبارزه کنم، درصدد شدم تاجیک و پشتون هم جذب کنم تا هر قومی که درِ این مدرسه را می‌زند، یک نفر از قوم خودش را در اینجا ببیند و یک دلگرمی پیدا کند. با خودم ‌گفتم، درست است که من هزاره هستم، ولی هدف من این نیست که فقط به هزاره‌ها آموزش بدهم. حتا زمانی که در مرکز بهداشتی کار می‌کردم هم برای همۀ مهاجران، بدون کمترین توقعی، کار می‌کردم. در بخش معلمان، چیدمان عجیبی کردم؛ یک معلم پشتون، دو نفر تاجیک، دو نفر ایرانی از مردم بومی «کَن»، یک نفر در بخش بهداشت از شهرداری، و دو نفر معلم هزاره جذب کردم. از ایرانی‌ها که جذب کردم، به خاطر این بود که شورا و پایگاه‌های بسیج اینجا با ما همراه باشند. وقتی نمایندگان‌شان اینجا می‌بودند، آن‌ها دیگر نگران فعالیت ما نمی‌بودند. این چیدمان را که انجام دادم، هم اهل محل دل‌شان جمع بود، هم شهرداری، هم قوم‌های مختلف افغانستان، خودشان را اینجا می‌دیدند. بااین‌وجود، بازهم تعصباتی که در خانواده‌ها بودند، تأثیرش را روی روحیۀ بچه‌ها می‌دیدم. معلمان را جمع کردم و گفتم که روی این قضیه کار کنید؛ چون این بچه‌ها نسل آینده هستند، چه در افغانستان و چه در ایران. این باورهای نادرست وقتی از خانه در ذهن‌شان وارد می‌شوند، رسالت ما است که روی این‌ها کار کنیم و آن‌ها را از بین ببریم. اگر این کار را نتوانستیم، کمرنگش کنیم. از هر راهی که می‌توانید، روی بچه‌ها کار کنید و این تعصب‌ها را در ذهن آنان از بین ببرید. این تلاش‌ها تأثیرات خود را گذاشت. توانستیم بین بچه‌ها از قومیت‌های مختلف دوستی محکم ایجاد کنیم. تا حدی که شاهد ازدواج دختر و پسر از دو قوم بودیم و حتا آن‌ها علیه باورهای خانوادۀ خود می‌ایستادند. اگر برای‌شان می‌گفتند که با فلان آدم که از فلان قوم است، نرو و نگرد، او می‌گفت که نه، او دوست من است، او آن‌جور که تو می‌گویی نیست؛ یعنی تلاش می‌کردند باورهای آن‌ها را به چالش بکشند و تعدیل کنند. این تغییرات، برای من بسیار لذت‌بخش بود.

الطاف: سقوط نظام جمهوری و روی کار آمد طالبان را از منظر آموزش‌وپرورش اگر ببینیم، یک فاجعه بود؛ به خصوص برای دختران و زنان افغانستان؛ فاجعه‌ای که دختران را از حق آموزش (بالاتر از صنف ششم) منع کرد و دانشگاه‌ها و انستیتوت‌ها و مرکزهای آموزشی را از آن‌ها گرفتند. می‌خواهم بپرسم، این شکست و این فاجعه، در کار شما چه تأثیراتی داشت و شما به عنوان فعال حوزۀ آموزش‌وپرورش، چگونه می‌بینید؟

خاوری: بعد از این‌که طالبان روی کار آمدند، ما شاهد موج جدیدی از دانش‌آموزان بودیم؛ دانش‌آموزانی که خانواده‌های‌شان به خاطر محدودیت تحصیل دختران‌ در افغانستان، به ایران مهاجرت کرده بودند. در میان آن‌ها تعدادی از دانش‌آموزان سابق مدرسۀ ما نیز بودند. پس از بسته شدن مکتب به روی دختران، از طریق راه قاچاق، با چه سختی‌هایی خودشان را به ایران رسانده بودند تا دختران‌شان به مکتب بروند و از تحصیل باز نمانند.

همچنین، در زمان طالبان، سفری هم به افغانستان داشتم، به کابل و غزنی رفتم و دیدم که دختران در آنجا به چه روزی گرفتارند. دخترانی که تشنۀ درس خواندن بودند، در خانه مانده بودند و گلدوزی می‌کردند. پای صحبت دخترانی که نشستم، واقعاً درد داشتند. دخترانی را هم دیدم که این محدودیت، بر روح و روان‌شان تأثیر گذاشته بود و تا حد خودکشی هم پیش رفته بودند. دختر هجده‌سالۀ یکی از فامیل‌های دور ما در ولایت غزنی، به خاطر بسته شدن مکاتب حتا خودکشی کرد. پس از خودکشی آن دختر، پدرش خانواده‌اش را به ایران آورد تا دختران دیگرش به این سرنوشت گرفتار نشود. آن‌هایی که افسردگی گرفته بودند، خیلی زیاد بودند و هستند.

در این زمان، یک اتفاق خوب دیگری نیز افتاد و آن جذب دانش‌آموزان قدیم ما به مدرسه‌های دولتی ایران بود؛ چون دانش‌آموزان ما بچه‌های فعال بودند، هر جا که می‌رفتند، خوب می‌درخشیدند. در این مرحله، ۱۸۰ نفر آن‌ها در مدرسۀ «شهید علی عسکری» جذب شدند.

الطاف: همان‌طوری که عرض کردم، شکست نظام جمهوری و روی کار آمدن گروه طالبان یک فاجعه‌ بود. باعث آواره شدن و مهاجرت بخشی از مردم افغانستان در اقصی نقاط جهان، به‌ویژه به ایران، شد. بخش زیادی از مردم افغانستان، چه به خاطر تهدیدهای امنیتی و چه به خاطر فقر و بیکاری، به ایران مهاجرت کردند. حتا بخشی هم به خاطر آموزش دختران‌شان مهاجرت کردند؛ زیرا طالبان به دختران اجازۀ تحصیل نمی‌دادند. بسیاری از مهاجران افغانستانی‌ای که به ایران آمدند، شامل پروسۀ سرشماری نشدند؛ لذا امکان شامل شدن به مکتب‌های دولتی را نداشتند؛ ازاین‌رو، آنان در این‌جا با سد دیگری روبه‌رو شدند؛ سدی که اگر سخت‌تر از سد داخل افغانستان نبود، کمتر هم نبود. کودکان این دست از مهاجران، در سراسر نقاط ایران، چه کردند؟ سرانجام آموزش این کودکان چه می‌شود؟

خاوری: در مدتی که بچه‌ها را آموزش می‌دهم، تجربیات مختلفی دارم. بچه‌های ما به چند دلیل از تحصیل بازمی‌مانند؛ یکی سن بالا، ولو از لحاظ اقامتی مشکلی نداشته باشند؛ دیگری، کارت اقامت‌شان از استان‌های دیگر باشد؛ مثلاً از استان قم یا مشهد باشد و در تهران زندگی کنند؛ ظرفیت مدرسه پر شده باشد، حتا از نگاه اقامت هیچ مشکلی نداشته باشد. ترجیح جذب، دانش‌آموز ایرانی است، وقتی ظرفیت پر می‌شود، این افغانستانی است که بیرون می‌ماند. باز این‌ها اگر به مناطق اطراف این منطقه، بروند، مکاتب آنجا هم جذب‌شان نمی‌کنند؛ می‌گویند منطقۀ شما مکتب دارد. ما اجازه نداریم؛ علت دیگر محرومیت از تحصیل، نداشتن کد یکتا است. شاید اسناد اقامتی دارد؛ اما کد یکتا نگرفته است یا کد یکتای‌شان مشکل دارد. بدون این کد، جذب مکتب نمی‌شود. این‌که این‌ها کد یکتا ندارند، گاهی مشکل خانواده‌ها هستند که به خاطر فرایند پیچیدۀ گرفتن این کد، آن‌قدر اذیت می‌شوند که صرف نظر می‌کنند؛ اما بیشتر وقت‌ها اداره‌های مربوط همکاری نمی‌کنند. بنابراین، این تیپ دانش‌آموزان مجبور هستند که به مدرسه‌های افغانستانی بیایند.

اما سرنوشت دخترانی که شما گفتید، آن‌هایی که خود و پدر و مادرشان اسناد اقامتی داشتند و فرایند اداری را هم کامل کردند، شامل مکتب‌های دولتی شدند؛ اما آن‌هایی که نه اسناد اقامتی داشتند و نه توانستند فرایند اداری را طی کنند، قطعاً از تحصیل باز ماندند. مکتب‌های مثل مکتب ما هم در تمام شهرهای ایران نیست. خیلی محدود است. معلوم است که سرنوشت‌ آن‌ها چه شده است.

[۱]

در مورد نویسنده

عصمت الطاف

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید