پورپامی ردفرّ
(مولوی و هویّت قومی)
ماه آذر/قوس، دو رخداد بزرگ برای مولانا و مولانادوستان هست. در نهم این ماه، روز ملاقات شمسالدّین تبریزی و جلالالدّین بلخی است که من از آن به نام «روز عشق» یاد میکنم و بیستوهشتم این ماه، روز درگذشت مولاناست که شب آن را به نام «شب عُرس» یاد میکنند.
مولانا نیازمند معرّفی نیست؛ به سخن خود او «آفتاب آمد دلیل آفتاب». آنچه در این مقال سعی بر گفتن آن دارم، سخنی است که هرازگاهی از گوشهای پیرامون ایشان به گوش میرسد؛ سخنی پیرامون هویّت قومی ایشان. از آنجای که افغانستان معاصر با قوم گره خورده است، همهچیز به نحوی با نگاه قومی تحلیل میشود. این نگاه، از سیاست و اجتماع و تاریخ فراتر رفته و در فرهنگ و هنر نیز رخنه کرده است. گرچه سخن از ملّیّت ایشان دیری است که بر سر زبانها بوده است؛ اما سخن از قومیّت آن ویژۀ افغانستان است.
برخی مولانا را تُرک میگویند به این دلیل که ایشان واژۀ ترک را به کار برده و گویی مرادش از ترک، قوم ترک است. اکثریّت، مولانا را تاجیک/تازیک میدانند؛ چون ایشان پارسیگو بوده است. برخی ایشان را عرب و از اولادۀ ابوبکر صدیق، خلیفۀ دوم، میداند. برخی ایشان را افغان مینامند به این دلیل که اینجا افغانستان است و او نیز متولّد این خاک است. اینجا ما برآنیم که بنگریم، آیا از درون آثار مولانا به ویژه از «مثنوی» و «دیوان کبیر» میتوان هویّت قومی او را پید کرد یا خیر. کاربرد واژۀ ترک در اشعار مولوی به چه معناست؟ آیا مولانا تاجیک یا افغان بود؟
از مولانا، پنج اثر فاخرِ منثوی، دیوان کبیر، فیه مافیه، مکتوبات، مجالس هفتگانه برجای مانده است. در این میان، سه اثر نخسیتن آن، نامی است. دو اثر آن شعر و سه دیگری آن، نثر است. من در اینجا، به دو کتاب شعر آن میپردازم؛ چون کسانی که ادعای قومیّت ایشان را میکنند، نیز از به این دو اثر استناد میکنند.
در باب افغان بودن مولوی و بلخ را بُخدی خواندن و آن را نوعی پشتو/افغانی ساختن، کار به دور از علمیّت و واقعیّت است. اینها از تراوشهای فکری کسانی است که میخواهند همانگونه که قدرت را یکجای به دست گرفتهاند، سرزمین، فرهنگ، مفاخر را نیز به نام خود کنند تا کسی دیگر نتواند مدعی بومی بودن این بروبوم شوَد. افغانی بودن آن، با هیچ سندی اثبات نمیشود. اساساً افغانان، پس از نابودی تیموریان هرات و زوال بابریان هند است که نام میکشند. جای اصلی اینان در کوههای سلیمان است نه در خراسان و بلخ.
برخی که مولانا را عرب گرفتهاند، دلیل آنان این است که پدر مولانا را به اسم «بَکری» میخواندند. شمسالدّین احمد افلاکی که از شاگردان نوۀ مولوی بود، کتابی دربارۀ زندگی و آثار و استادان مولوی نوشت. در معرّفی سلطانالعلما، پدر مولانا، چنین آورده است:«در ذکر مناقب مولانای بزرگ، بهاءالحقّ والدّین محمّد بن حسین ابن احمد الخطیبی البلخی البکری و در تقریر ضحرت هجرت و انزجاع او از دیار بلخ و خراسان.»(افلاکی، ج۱، ۱۳۶۲، ص. ۷) در اینجا، واژۀ بکری آمده است. چنان که میبینید، با آوردن واژۀ بکری، نمیشود عرب بودن او را ثابت کرد. بسیاری از مردان خراسانی، نام و لقب عربی داشتند؛ اما هیچکدام عرب نبودند. خود مولوی نیز در جایی به عرب بودن خود تصریح نکرده است. از این روی، عرب بودن آن نیز یک فرضیۀ بیبنیاد است.
مولوی ششبار واژۀ تاجیک را به کار برده است. یکبار در مثنوی و پنچبار در دیوان کبیر. در این ششبار واژۀ تاجیک به کار رفته است، او یکبار از تعبیر «تاجیکی شدن» یاد کرده است. شعرش چنین است:«تُرکی همه ترکی کند، تاجیک، تاجیکی کند/ من ساعتی ترکی شوم، یک لحظه تاجیکی شوم»(غزل ۱۳۸۵) مراد از تاجیکی شدن چیست؟ در غزل دیگری، مولوی ترکی کردن و تاجیکی کردن را چنین نظم میکند:«یک حمله و یک حمله کامد شب و تاریکی/ چُستی کن و تُرکی کن، نی نرمی و تاجیکی»(غزل ۲۵۶۸) ترکی کردن؛ یعنی به چُستی و چالاکی کاری کردن و تاجیکی کردن؛ یعنی به نرمی و سستی کاری کردن. در اینجا تاجیک معنای قوم نمیدهد. در جاهای دیگر، تاجیک را به عنوان یک فرد سوای کُرد و زنگ و تُرک نام برده است. در آنجا نیز خود را به نحوی به تاجیک نزدیک نکرده است. بهطور نمونه در مثنوی آورده است:«خود چه جای ترک و تاجیکست و زنگ/ فهم کردست آن ندا را چوب و سنگ» با در نظرداشت این، از آثار مولوی نمیتوان تاجیک بودنش را استخراج کرد.
در باب ترک بودن، نیاز به کمی ژرفنگری است. واژههای ترک و عرب و زنگ و رومی و هندو در مثنوی و دیوان کبیر زیاد به کار رفته است. تُرک در آثار مولوی، دو معنا دارد. یک معنای عرفی، مثلا ترک؛ یعنی کسی که ترک است یا زبان ترکی میداند. دیگر معنای مجازی که ویژۀ شاعران پارسیگو است و مولوی در آن مستثنا نیست.
در کابرد واژۀ ترک به معنای فرد ترک زبان، مولوی بهصراحت کنایتی در کنار آن به کار برده است تا خواننده در معنای آن دچار شک نشود. مثلا در بیتی آورده:«آن ترک سلامم کند و گوید: کیسن/ گویم که خمُش کن که نه کی دانم و نی بی»(ترجیعات ۲۶) طوری دیگر که توان فهمید مراد از ترک، شخصِ ترک است، آوردن آن در کنار زنگ و تاجیک و رومی و … است که نشانگر تفاوتهای گروهی آن است. باری در جاهایی ترک چنان به زبان مولانا آمده است که خوانندۀ سهلانگار را به خطا میندازد. بهطور نمونه در این بیت:«رها کن حرف هندو را ببین ترکان معنا را/ من آن ترکم که هندو را، نمیدانم، نمیدانم»(غزل ۱۴۳۹) اگر در اینجا دقّت کنیم، مراد مولانا از تُرکم، معنوی بودن خودش است نه اینکه فرد ترک باشد. او واضح گفته است که من بدهکار حرف نیستم، من در پی معنا هستم. معنا را به تُرک تشبیه کرده است که چیزی زیباست و حرف را به هندو تشبیه کرده است که سیاهچرده و زشت است. در بیت دیگر:«خمُش کن کز ملامت او بدان ماند که میگوید:/ زبان تو نمیدانم که ترکم، تو هندویی»(غزل ۲۵۵۳) اینجا نیز مولانا گفته است که تصویر کند صحنهای پیش آمده است که دو فرد باهم جدال میکنند و یکی میگوید: خمش! من زبانت میفهمم من ترکم؛ یعنی ترکی میفهمم و تو داری به زبان هندی سخن میگویی. اینگونه کاربرد ترک در آثار مولوی کمتر است. آنچه زیاد به کار رفته است، معنای دیگر ترک در آثار مولوی است.
معنای دیگر تُرک در نزد شاعران بزرگ پارسیگو ـ به ویژه مولوی ـ معنای مجازی ترک است. دهخدا از انجمنآرا و آنندراج و برهان قاطع آورده است که ترک کنایت از معشوق است. دکتر معین در حاشیۀ برهان آورده: غلامان و کنیزکان ترکنژاد زیبا بودند، بدین مناسبت، ترک به معنای معشوق زیباروی به کار رفته است. این کاربردهای ترک را در آثار مولوی خدمت شما مینویسم.
منم باری بحمدالله، غلامِ ترکِ همچون مَه/ که مهرویانِ گردونی، از او دارند زیبایی(غزل ۲۴۹۹)
رسید تُرکم، با چهرههای گلِ وَردی/ بگفتمش: چه شد آن عهد؟ گفت: اول وردی (غزل ۳۶۶۶)
در عربده افتاد از عشقِ چنین خوبان/ هم لشکرِ ترکستان، هم لشکرِ هندوستان (غزل ۱۸۴۶)
این کیست چنین مست، ز خِمار رسیده/ یا یار بود یا زِ برِ یار رسیده/ یا چشمۀ خضر است، روان گشته بدینسو/ یا تُرکِ خوش ماست، زِ بُلغار رسیده(غزل ۲۳۳۳)
بسی خرگه سیه باشد در او تُرکی چو مه باشد/ چه غم داری تو از پیری، چون اقبالت جوان باشد(غزل ۵۶۸)
بیگاه شد، بیگاه شد، خورشید اندرچاه شد/ خورشیدِ جانِ عاشقان، در خَلوتِ الله شد/ روزیست اندر شب نهان، تُرکی میانِ هندوان/ شب ترکتازیها بکن کان تُرک در خرگاه شد(غزل ۵۲۴)
من ترکم و سرمستم، ترکانه سِلَح بستم/ در دِه شدم و گفتم: سالار سلام علیک! (غزل ۱۳۱۸)
در همۀ اینها، واژۀ ترک به معنای معشوق به کار رفته است. خورشید در چاه شد، کنایه از غروب است. خورشید جان عاشقان در خلوت الله میشود، همان شبنشینی صوفیان است که با خداوند در شب خلوت میکنند. در مصرع سوم، ترک سفید را به ماه و هندوان سیاه را به شب ماننده کرده است. گفته است که اکنون نوبت پرتوفشانی توست؛ چون ترک دیگر که همان خورشید باشد، در خرگاه شده است و خفته است. در غزل پایانین، مولوی خود را معشوقی میبیند که به خانۀ عاشق که همان خداوند باشد، رفته است. در ده شدن؛ یعنی در بارگاه قدسی گام نهادن و به خداوند نزدیک شدن. در مصراع بعدی آمده است که به دست من یک صهبا داد و گفت این امانت را نگهدار و من که از این حال به وجد آمده بودم، همانگونه که ابراهیم خلیل در آتش پیوسته به خدایش درود میگفت، من نیز چنان میکردم. اینجا نوعی بیان تجربۀ عرفانی است که از زبان مولانا تراوش یافته است. در اینگونه کاربردهای واژۀ ترک، ترک به معنای فرد ترکزبان نیست؛ بلکه معشوق زیباروی است.
اگر بیاییم، مولوی را از دریچۀ سخنش بشناسیم، او چنین پاسخ خواهد داد:«گه ترکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی/ از نقشِ تو است ای جان، اقرارم و انکارم» او چنان به این چیزها بیپرواست که حتّا اگر جایش را بپرسیم، با چنین پاسخ خواهیم شنید:«من بپرسم کز کجایی هی مری؟/ تو بگویی: نه زِ بلخ و نه از هری/ نه زِ بغداد و نه موصل، نه طراز/ درکشی در نی و نی راه دراز» او به چنین پرسشها، ریشخند میزند و اینها را پرسش پرسیدنی نمیدادند. مانندی که گفته:«گفتم زِ کجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان!/ نیمیم زِ ترکستان، نیمیم زِ فرغانه/ نیمیم زِ آب و گِل، نیمیم زِ جان و دل/ نیمیم لب دریا، نیمیم همه دُردانه» او سخنان را ماندن در صورت میبیند. برای فردی معنوی چون مولوی، گرفتار صورت ماندن، همانند بتپرستی است. او از ما میخواهد، از این صورتها بگذریم و در معنا نگاه کنیم؛ «بتپرستی چون بمانی در صوَر/ صورتش بگذار و در معنی نگر»
با وجود این، چون او یک انسان است و انسان در دامن خانوادهای رشد میکند و خانواده در دامن جامعهای زیست؛ پس او نیز در جایی رشد کرده است. همانگونه که در مناقبالعارفین دیدیم، او از بلخِ خوراسان است. گرچه زبان تازی را دوست میدارد؛ اما زبان پارسی برای او شکر است؛«مسلمانان مسلمانان! زبان پارسی گویم/ که نبود شرط در جمعی، شکر خوردن به تنهایی» نیاکان او خراسانی بوده است. او «ماه خراسان» است. باوجود این، همانسان که استاد ناشناس میخواند:«از بلخ به روم آمد، نی بلخی و نی رومی» او بلخی است؛ اما بلخیای که در قالب اسم قوم نمیگنجد و ملیّت برایش قفس تنگ است. او سیمرغ است. چیزی که این مفاهیم، مگسی است در برابر آن؛ «ای مگس، حضرت سیمرغ نه جولانگه توست!» خراسان سهبار در مثنوی و پنجبار در دیوان کبیر، بلخ سهبار در مثنوی و یکبار در دیوان، قونیه دوبار در دیوان، ایران و توران دوبار در دیوان آمده است. همۀ اینها در نسبت به جاهایی چون عراق بسیار کم به کار رفته است. این از ویژگی مولوی است. برای آنکه از جایی است یا از فلان گروه است یا فرزند فلان کس است نمینازد. وی اندیشۀ بزرگتر از ایران و توران دارد. کسی که در دریای غوطهور است که ایران و تورانی که فردوسی عمرش را در بازگویی آن داد، در این دریای دو کف بالای آن است. سخن پایان اینکه مولانا نه در بحر که خود بحر است و خود گفته است:
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند کنجد؟ قسمت یکروزهای
نظر بدهید