یاداشتی دربارۀ کتاب «کوچۀ بارانی اشراق» اثر حمید مبشر، شاعر افغانستانی
آغاز
کتاب «کوچۀ بارانی اشراق» آخرین اثر منتشرشدۀ حمید مبشر، شاعر نامآشنای افغانستانی، ساکن ایران است. این کتاب، در سال ۱۴۰۲خ. توسط مؤسسۀ فرهنگی هنری شهرستان ادب، در ۹۶ صفحۀ قطع رقعی و شمارگان ۵۰۰ نسخه، در تهران منتشر شده است. شامل بیستوسه قطع غزل، دو قطع مثنوی، یک قطعه چهارپاره، سه قطعه شعر آزاد و سیوپنج قطعه دوبیتی است.
حمید مبشر زادۀ سال ۱۳۵۷خ. در ولایت غزنی افغانستان است که تحصیلات حوزهای و دانشگاهی دارد. او در چندین کنگره و همایش مقام آورده و جایزۀ ادبی دریافت کرده است. تازهترینش هم به خاطر همین مجموعه بود. این کتاب، امسال (۱۴۰۳خ.)، در جشنوارۀ شعر فجر ایران، در بخش شعر کلاسیک بزرگسال شایستۀ تقدیر دانسته شد. غیر از این مجموعه، دو مجموعه شعر دیگر نیز از او به چاپ رسیدهاند؛ یکی «گزیدۀ ادبیات معاصر»/۱۳۸۰ و دیگری «روایت تاریک غزل»/ ۱۳۹۰خ.
▫
کوچهگرد باغ عرفان
مبشر در غزلها و مثنویهای این دفترش، تا حد زیادی «کوچهگرد باغ عرفان» است و درویشی از خرسان که حکمت شرق را جستوجو میکند، و در تنها چهارپارۀ این مجموعه و شعرهای آزادش، مسافری است که خانه ندارد، دیر به منزل میرسد، تنها است و بهارش گم شده است. سرانجام، در دوبیتیهایش راوی عشق و زیبایی و فراق و تلخیهای اجتماعی و عواطف انسانی است؛ تلخیها و نابسامانیهایی که گاهی دامنگیر خود راوی است و زمانی، دامنگیر جامعۀ او:
اسیر نابسامانی شده دل
پریشان چون پریشانی شده دل
گرفتار همه رنج و مصیبت
شبیه مرد افغانی شده دل
▫
نه میل کوچه دارم نه تماشا
نه سودایی به سر دارم، نه رؤیا
مرا بگذار با زخم نمکسود
مرا بگذار با این درد، تنها
▫
دلم افسرد از این شهر و خیابان
ازین پس سر گذارم در بیابان
از اینجا میروم منزلبهمنزل
به همراه غزلهای پریشان
▫
شفق از کوچۀ ما سر نکرده
سپیدی قلعه را باور نکرده
سیاهی آرزوی قوم را کشت
کسی رخت سیه در بر نکرده
گاهی هم مخاطبش را به یاد فانی بودن عمر و زندگانی میاندازد و به خاطرش میآورد که بدان دل نبندد و مرگ سرانجام آن است. وقتی بمیرد، حتا اگر تاجوتخت هم داشته باشد، به دردش نمیخورد. او بدون بوریا یا تاجوتخت به سفر ابدیت میرود. شاید میخواهد بگوید، کمتر دروغ بگویند، کمتر ستم کنند، کمتر زیادهخواهی و تمامیتخواهی کنند، کمتر نامهربانی کنند، کمتر…:
شبیه قاصد برف و زمستان
هیاهو میکنم در کوهساران
کجا شد بوریای زرد سلمان؟
کجا شد تاجوتخت این سلیمان؟
دلدادۀ رؤیا
مبشر میگوید که از دیار غزنه آمده است؛ زادگاه غزل عرفانی زبان فارسی؛ یعنی زادگاه ابوالمجد مجدودِ بن آدم سنایی، شاعر، حکیم و عارف بزرگ قرن پنجم و اوایل قرن ششم هجری قمری؛ کسی که غزل فارسی را رنگ و لعاب دیگری بخشید و به مسیر جدیدی انداخت. از این رو است که لهجۀ رایج کوچۀ حمید مبشر عرفان بوده، خانۀ ذوق در کوچۀ پایینی و خانۀ کشف در کوچۀ بالایی بوده است:
همه جا را گشتم، آه پر از الهام بود
مردمانش همه دلدادۀ رؤیا بوده است
خانۀ ذوق همین کوچۀ پایینی بود
خانۀ کشف همین کوچۀ بالا بوده است
لهجۀ رایج در کوچۀ ما عرفان بود
عطش رود در این دهکده دریا بوده است (مبشر، ۱۴۰۲: ۱۶).
از اصطلاحهای عرفانی؛ مانند کمال، قیلوقال، حال، بیشۀ نور، الهام، رؤیا، ذوق، کشف، پریشان، درویش، حکمت، اشراق، پیر، سیاهی و نور، راویان بیداری و… هم به وفور سود برده است.
طبیعتگرایی
مبشر، در شعرهایش توجه خاصی به طبیعت و مظاهر طبیعی دارد. البته این توجه به گونۀ هشداردهنده نیست که بگوید انسان مدرن و مدرنیزه شدن زندگی، با طبیعت چه کاری کرده و چه کار میکند. از نابودی طبیعت و رشد شهرها و کاستی فضاهای سبز و محیط طبیعی هم حرفی نمیزند، بلکه فقط از زیباییهای طبیعت یاد میکند، این زیباییها را به یاد مخاطب میاندازد و زیبایی معشوق را با این زیباییها دیدنی میکند و نشان میدهد:
خیالت چشمۀ آب روان است
طراوتبخش گلهای جهان است
برای عاشقِ بیچارۀ تو
شفابخش دل و آرام جان است
گاهی هم راوی، وضعیتش با جلوهها و منظرههای طبیعت، به شکل تصویری بیان میکند. در این صورت، مخاطب بهتر میتواند وضعیت او را درک کند و از شعر لذت ببرد یا دچار اندوه شود:
شبیه باغ بودم، لاله و گل در نگاهم
ولی اکنون بیابانی شدم بی رد پا، ای دوست
شاید این طبیعتگراییاش هم ریشه در گرایش عرفانی شاعر داشته باشد که طبیعت و زیباییهایش، جلوههای حق است. از این روست که آسمان و زمستان و بهار و ماه و صبح و سحر و رود و دریا و آب و چشمه و جویبار و باغ و باغچه، لاله و درخت و گل و گیاه، پروانه و لاله و باد و شمال، روستا و کبوتر و حتا کویر خشکِ بیآب و علف و… در شعر او بسامد بالایی دارند. شاعر درگیرشان است و کاربرد نمادین دارند؛ زیرا هرکدام اینها به جای مفهومی نشسته است و بار معنایی متفاوت از معنای اولیشان را به دوش میکشند؛ مثلاً صبح و سحر، علاوه بر اینکه نماد تازگی و طراوت و روشنایی است و پایان ظلمت را بشارت میدهد، نماد آگاهی و روزگار سرشار از آزادی و فارغ از اختناق نیز است؛ چه آگاهی عرفانی و چه آگاهی عادی. یا برف و خزان، نماد روزگار ویرانی و تباهی و بدی و نابودی یا رود و سبزه و باغ و باغچه و جویبار و چشمه و گل و گیاه و… نماد زیبایی و تازگی و طراوت و زایندگی و وفور.
سرنوشت تیره
خواننده در این مجموعه با شعرهای اجتماعی هم روبهرو میشود؛ شعرهایی که راوی رنج اجتماعی است و راوی درد و تنهایی و تلخی و ناملایمات اجتماعی؛ اما این رنج و درد و تنهایی و تلخی شناسنامۀ روشنی ندارد. مخاطب یا اصلاً شاید متوجه نشود یا هم به سختی پی ببرد که این رنج، رنج کدام ایل و تبار است و کدام سرزمین. به عبارت دیگر، مبشر برخلاف دیگر شاعران هموطنش، کمتر درگیر نابسامانیهای اجتماعی مردم و کشورش شده است؛ مردمی که سالهاست درگیر فقدان است؛ فقدان امنیت و آرامش، فقدان خوشحالی و لبخند، فقدان رفاه و آسودگی، فقدان همزیستی و صلح، فقدان عدالت اجتماعی و زندگی سالم انسانی. از این رو، شعرش کمتر بستر رنج و اندوه دیرپای سرزمین آباییاش است. بخشی از درد و رنج مطرح در این مجموعه، هم فردی است؛ دردی که نه در جغرافیای خاصی، که در هر جایی، انسان امروزی درگیر آن است:
خدا روزیرسان است و مه و باران به من دادهست
به مردم هرچه داده،درد بیپایان به من دادهست
به ناشکری چرا لب وا کنم؟ این شکوه بیهودهست
خدا رنجی بهقدر وسعت کیهان به من دادهست
یا:
ما را جهان به نام هیاهو شناختهست
ما را به اسم هرچه هراس و بدی و شر
این قسمت من است، عوض هم نمیشود
یک سرنوشت تیره، غمانگیز، دربهدر
او آرزو میکند، صبحی، از خواب برخیزد، دنیا دیگرگون شده باشد و نابسامانیهایی که دامنگیر جامعۀ او است، از بین رفته باشد. آفتاب درخشان بتابد، دلها شاد باشند و دنیا به شکل بهتری باشد؛ اما آیا چنین اتفاقی خواهد افتاد:
شاید شبی از خواب برخیزم، دنیا به شکل دیگری باشد
دنیا بخندد روبهروی من، دنیا به شکل بهتری باشد
نظر بدهید