ادبیات اسلایدر فرهنگ و هنر

صدای غربت؛ شعرهای محمد عزیزی برای آغی دلارام

گل صدبرگ مالستان
«گل صد برگ مالستان» خزان خاک شد آخر
رها از قید و بند هرچه بیم و باک شد آخر
غریب و خسته از دلتنگی یک عمر خاموشی
عروس عشق پاک عالم افلاک شد آخر
طنین دلنشین لحن و لفظ و نازو آوازش
شرنگ عقده‌ی دمبوره در هر راک شد آخر
دلارامی که آهنگش به شیخ و شحنه زد آتش
خلاص از محنت این کوچه‌ی غمناک شد آخر
غم «چِل‌دختران» جاری به هر آهنگ شیرینش
در اندوهی گران از قرن آک آک شد آخر
دریغ از شرجی فریاد این بانوی کوهستان
که از جهل زمان اندر گلویش لاک شد آخر
چو یک نیلوفری پوشیده از پائیز پیراهن
رها از دوش سرد درد و رنج خاک شد آخر

۳۱/۴/۱۳۹۵

بانوی ترانه‌ها
مبهوت و در سکوت نشسته دیار تو
بی‌نغمه‌های نرم‌تر از آبشار تو
بی‌تو خموش مانده لب سبز جویبار
بید و چنار و مزرعه سوگوار تو
دیوار سنگچین و گلینت گرفته بغض
جوی و جر و دریچه و در، انتظار تو
چشمه هزار چشم نشسته است منتظر
بر کوزه دوش آمدن بار بار تو
در گریه‌های باد گره خورده یادگار
گیسوی برف رنگ گرفته غبار تو
خورشیدخورده هرگل پژمرده مى‌کند
تفسیر درد و رنج رخ پر شیار تو
گلبانوی غریب و حزینِ ترانه‌ها
ای هرچه هرچه بیت و غزل شرمسار تو
عطر زلال هرچه که «صدبرگ» هدیه باد
بر روح بُردبارتر از کوهسار تو
ای کاش این شود که بیایی و بازهم
جـاری شود دوباره نوای «دوتار» تو
آیى و یک گلو، گل آواز بشکفد
از پرده‌هاى تنگ دل داغدار تو
آیى و روزگار صدا و سرود، نو
گردد ز های و هوی گلوى «هزار» تو
شاید ستاره ریز شود شام دهکده
از سرمه‌زار چشم خموش و خمار تو
با هیئتی به وصف گل اندام «لعلچک»(۱)
سر بر زنی و خلقی شود خواستگار تو
آهوی بخت رقص کند و رقص، عاقبت
افتد قرارِ قرعه‌ی قسمت به یار تو
پیرو جوان دِه بپوشـند رخت نو
در روز طوی شاد، ولی اشکبار تو
آنگاه شبیه هرچه که گل‌های سرخ کوه
«بیری» شوی و رنگ بگیرد بهار تو
بیری شوی و زیب دهد باز قریه را
«رویمال» و «شال» و پیرهن «گلنگار» تو
بیری شوی و «خینه» زند بوسه‌ی نیاز
بر دست‌های ناز، و خسته ز کار تو
بیری شوی شرنگ زند نرم و نُقره رنگ
ایمیـلِ دو قطار و سلسله، گوشوار تو
بیری شوی و بر «گل بادام» خوش قدم
یک «قوده» دل قطار شود بی‌قرار تو
گل‌های هفت رنگ عروسی شود ردیف
بر گیسوی سیاه‌تر از روزگار تو
گل‌دختران قریه غزل‌خوان و دف زنان
گردد روان و رقص کنان در کنار تو
«نوده»(۲) در انتظار نشیند که بنگرد
قد رساى سبزتر از هر چنار تو
پر عطر و رنگ سیب کنی طعم خانه را
یک حجله عشـق، گل بدهد از انار تو
مهتاب روی و موی «دلارام» بشکفد
آغیل شود قشنگ ز گشت و گذار تو
۱٫قریه پدری آبه میرزا
۲٫قریه شوهر آبه میرزا
۲۸/۶/۱۳۹۵

صدای غربت

زن شکستی با صدای خود طلسم غربت زن را
سرودی محنت تاریک و تلخ مام میهن را
گلویت گر گرفت از بس که ماندی درقفس خاموش
طنین دادی به گوش خاوران گلبانگ گلخن را
به آهنگی که همچون آبشار سبز کوهستان
به روی هرچه آیینه گشودی صبح روشن را
به رغم شیخ و شحنه، با نوای ناز و آوازت
برون از پرده افگندی هیاهوى شکفتن را
نهان و بی‌نشان با ناله‌ی دمبوره‌ی دردت
فغان کردی غم دل‌دوز هرچه تار و سوزن را
شراری از شماتت‌های دوران ریخت بر جانت
چنان کاتش بپیچد دامن یک سبز گلشن را
گلویت بسته شد از جور جانسوز زمان اما
به هفت اقلیم جاری کرد روح سد شکستن را
درودت آه گل‌بانوى عُصیان پیشه‌ی کهسار!
شکستی با بهای جان خود خاموشی زن را

۱۱/۸/۱۳۹۵

بانوی سدشکن
شکن بانوی دردمند و «دلارام» سدشکن!
آواز دل‌نواز صدا و سرود زن!
خواندى چقدر هم‌نفس رود نوبهار
فصلی که بود بسته درین بوم و بر دهن
خواندی چو گریه‌های گره در گلوی گل
وقتی نداشت نیلوفران سهمی از سخن
خواندی چنان که باد بخواند به گوش باغ
لبریز از شکوفه پر از عطر یاسمن
خواندی ستاره ریز ز پلک پیاپیت
بر قامت هزاره درین خاک پرمحن
خواندی به رنگ سبز علف‌های جوی و جر
سرشار بوی شبدر و گل‌های نسترن
درد از سکوت تلخی که افگند برلبت
اندیشه‌های سنگ سیاه گشته از سنن
اندیشه‌های سنگ که انکار می‌کنند
آن نغمه‌های نرم‌تر از آب بر چمن
رفتی به خاک تا که درآهنگ هرچه گل
هر نوبهار سر بکشی از دل کفن
رفتی به خاک تا که دوباره به جویبار
جاری شوی چو آب در آواز خویشتن
رفتی به خاک تا که ز غربت شوی رها
بانوی بی‌نوای دل آزرده‌ی وطن

۲۸/۶/۱۳۹۶
محمد عزیزی

در مورد نویسنده

محمد عزیزی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید