ادبیات اسلایدر فرهنگ و هنر

پرسش‌های بی‌پاسخ

نویسنده: زینب مبارز
احساس سردی کردم و بیدار شدم؛ موهایم باز بود و چشمانم خواب‌آلود؛ ساعت دیواری، هفت صبح را نشان می‌داد، از جایم بلند شدم و موهایم را بستم. صدای آشنا و موزیکالی از بیرون به گوش می‌رسید؛ تا دروازه‌ی دهلیز را باز کردم، قطره‌های بزرگ باران را دیدم که پس از برخورد به سنگ‌فرش حویلی، آهنگ دل‌نشینی می‌نواخت. دستانم را باز کردم و سرم را سمت آسمان گرفتم، حالا قطره‌های باران روی صورتم می‌ریخت و طراوت و تازگی را تا اعماق وجودم حس می‌کردم. در آن لحظه، بوی قشنگ گل‌های درخت سنجد به مشامم خورد که باد، آن را به هر سو پخش می‌کرد. با خودم گفتم چه روز قشنگی! دوست داشتم در این روز، اتفاق‌های قشنگی هم بیفتند. زنگ گوشی هم‌راه، رشته‌ی افکارم را برید؛ لطیفه دوست و هم‌صنفی دانشگاهم بود که می‌گفت: «یادت است؟ امروز باید کتاب‌هایی را که از کتاب‌خانه آورده‌ایم، برگردانیم! وگرنه جریمه خواهیم شد.» قرار گذاشتیم با هم به کتاب‌خانه برویم. نزدیک‌های ساعت ده بود که به هم‌راه لطیفه به کتاب‌خانه‌ی فردوسی رسیدیم و کتاب‌ها را تحویل دادیم.

پس از تحویل‌دادن کتاب، من و لطیفه برنامه داشتیم که برویم به روضه‌ی شریف برای زیارت و از دکان‌های اطراف کمی خرید کنیم. با هم در مورد بازشدن یا نشدن دانشگاه حرف می‌زدیم که دو دختر از جلو مان گذشت؛ مشخص بود که عجله دارند و نفس‌نفس می‌زدند. به نظرم ترسیده بودند؛ اما نفهمیدم ترس از چی؟ با خودم فکر کردم که آن‌ها چه چیزی می‌توانند دیده باشند که این‌گونه با عجله می‌روند؟ کمی که به راه ‌مان ادامه دادیم، به صحنه‌ی عجیبی برخوردیم؛ در چندمتری‌ مان، افراد زیادی جمع شده بودند و در چهره‌ی خیلی‌ها به ویژه زنان و کودکان، می‌شد ترس را خواند. نزدیک‌تر شدیم و شنیدم که شخصی می‌گفت: «دختره‌ی بی‌حیا و بی‌دین! تو مگر مسلمان نیستی؟ پس چرا تنها به بازار آمده‌ای؟ آن‌ هم با این لباس و بدون روبند؟ آیا می‌خواهی که این مردان نامحرم تو را ببینند و تحریک و گناه‌کار شوند؟» از دخترک حتا در موضع دفاع هم هیچ صدایی بلند نمی‌شد، حتماً خیلی ترسیده بود و نمی‌دانست چه بگوید. آخرین صدایی که شنیدم، خطاب به دخترک بی‌چاره بود: «اگر یک ‌بار دیگر تو را این‌ گونه ببینم؛ وای به حالت دختر، آن وقت تو را تا سرحد مرگ لت خواهیم کرد، فهمیدی؟» دخترک ولی با چشمان اشک‌آلود، سرش را تکان داده و با صدای لرزان گفت: باشد چش! بعد از گفتن آن حرف‌های تحقیر‌آمیز، آن مردان رفتند و مردم نیز کم‌کم پراکنده شدند.

از مردی که شاهد این رویداد بود، پرسیدم: «آن مردان که رفتند کی‌ها بودند؟ گفت: گروه امربه‌معروف طالبان بود. وقتی آن دختر زیبا را دیدم، دلم گرفت و ناخودآگاه، اشک‌هایم ریخت. خیلی دلم برایش سوخت، نه ‌تنها به آن دختر، بل که به خودم و همه دخترانی که در این کشور به ناچار زندگی می‌کنند. گناه آن دختر چی بود؟ همین که تنها به بازار آمده است؟ این‌که روبند به صورتش نبسته است؟ آیا این‌ها به غرور و احساس‌های هیچ زنی فکر نکرده اند؟ آیا زن‌ها حق زندگی به دل‌خواه‌ شان را ندارند؟ آیا زن‌ها به خاطر جنسیت شان، حق آزادانه زندگی‌کردن را ندارند؟ و… این‌ها و پرسش‌های زیاد دیگر، ذهنم را به خود درگیر کردند؛ پرسش‌هایی که پاسخ‌گویی ندارند.