پارهی چهارم
۴-۳. مقاومت هزارهها
اینک پرسش این است که هزارهها چگونه با وضعیت تاریخیشان مواجه شدند؟ آیا آنها توانستند به پروسهی حذفشان بهگونهای پاسخ دهند که هم موقفِ تاریخی و آیندهی جمعیشان را معیّن کنند و هم به تأسیسِ یک صورتِ سیاسی (دولت-ملّت) مدد رسانند؟ دقّت کنیم که استقرار در جایگاه آگاهانهی تاریخی مستلزم و مسبوق به تعریفِ خودآگاهانهی یک ملّت از خویش با تمام نسبتهایش با عناصر و نِسَب دیگر است. اگر یک ملّت قادر میشود جایگاه خود را پیدا نماید، هدف خویش را معیّن کند و سپس صاحبِ تکنیک، راهبرد و استراتژیهای عمَلی و نظری میگردد، همگی از همین موقعیت خودآگاهانه برمیخیزند. اینجا به این پرسش میپردازیم.
۱-۴-۳- علل و مبادیِ تاریخی
فعلاً همین دورهی عبدالرحمان را مدنظر داریم. هزارهها در این دوره، به دو دلیل اساسی به مقاومت اعتصام جستند: ۱- استقلال و خودمختاری، ۲- نسلکُشی، غارت و جنایات مستمر. هزارهها طی قرنها خودمختار بوده و نمیتوانستند تن به انقیاد و اطاعت دهند- البته اندکی بعد از واقعیت و خلأهای درونیِ این خودمختاری خواهم گفت. به هر تقدیر، تهدیدِ این خودمختاری (عبدالرحمان، ج۱: ۲۶۲ و ۲۶۶، میتلند، ۱۳۷۶: ۲۶-۲۷) و نیز ستمهای مستمر و بهغایت بیقید و بند موجب میشود هزارهها دست به مقاومت بزنند؛ مقاومتی که بخش اعظم آن طبیعی بود و پارهی اندک سیاسی و تاریخی. از باب نمونه، هزارهها در پاسخ به ارادهی اطاعت از سوی عبدالرحمان صراحتاً از خود بهعنوان یک دولت مستقل و همسایهی افغانها نام میبرند (عبدالرحمان،ج۱: همان ۲۶۵). اما آنچه بهوفور میبینیم مهمتر از خودمختاری، این نسلکُشی، غارت و بردگیِ زنان و دختران و تجاوزگریهای بیدلیلاند که روح و وجدان انسان هزاره را عذاب میدهند و آنها را از قلب فجایع به مقاومت برمیانگیزند (گلزاری، ۱۳۹۰، ۱۶-۱۷، ۸۸-۸۹، ۱۲۵-۱۲۶، تیمورخانف، ۱۳۷۲: ۱۹۷-۱۹۸). لذا هر اقدامی از سوی هزارهها که با ادبیات شورش و قیام بیان شده، مقاومت طبیعی بوده اولاً در دفاع از حقوق طبیعی، ثانیاً در راستای احیای انسانیّت و کرامت. به سخن دیگر، هزارهها نمیتوانستند در برابر آنهمه ستمگریهای بیقید و بند و وسیع سکوت را بپذیرند، آنها بهمعنای واقعی، به تنگ میآمدند و ناچار دست به شورش و مقاومت میزدند و تنها مقاومت در برابر ظلم است که درخشانترین فعلِ طبیعیِ بشر نامیده میشود.
به عنصر طبیعت در مقاومت از آن سبب تأکید کردم که مقاومت در قدم اول طبیعی بوده به جهت آنکه عاملِ اصلیِ مقاومت در هر عرصهای نخست دخالتِ طبیعتِ بشری است، سپس عوامل دیگر مانند فرهنگ و سیاست. این نیز بدان سبب بود که ساختار و نظام سیاسی در افغانستان در قدم نخست بر پایهی نفیِ حقوقِ طبیعیِ انسانها و سرکوب طبیعت بشری بنا شده است. دیدیم حتی آخرین حلقهی آن (نظام جمهوری از ۲۰۰۰ تا ۲۰۲۰) در نهایت فضا را برای رژیمی هدیه کرد که ذاتاً بر نفی حقوق طبیعی بنا شده است. اگر بخواهیم در تمایز میان طبیعت و فرهنگ سرشت کنش و واکنشی را معیّن کنیم، باید گفت همانگونه که طبیعت بشری ممکن است در اشکال گوناگون فرهنگی بروز و ظهور یابد، فرهنگ نیز بر طبیعت تأثیر میگذارد. اینکه مقاومت بیشتر از طبیعت بشری یا از فرهنگ و خواستههایی که او روی دست میگیرد، برمیخیزد، را شرایط تاریخی و نِسب معیّن میکند. ولی در شرایطی که یک فرهنگ یا یک ایدئولوژی طبیعت را سرکوب میکند، باید تنها از طبیعت امید برد. انقلابها طبیعیاند، چون شورشِ طبیعتِ بشری است و این طبیعت است که به شورش میافتد، بههمین سبب کسی نمیداند و نمیتواند پیشگویی کند که کی طبیعت بشری شورش خواهد کرد.
۲-۴-۳- هدف و غایت مقاومت
مقاومت یا جنگ هزارهها در دفاع از طبیعیترین حقوق انسانیشان بوده است، اینجا شاهد شورشِ طبیعت هستیم. در هیچ جایی از تاریخ گزارش نشده که هزارهها بدون دلیل و از جانب خود به جنگ و شورش مبادرت کرده باشند؛ هر اقدامی مسبوق به ظلم و کشتار و خفقان بوده است. اما آنها هیچ هدفی بلندمدت و طراحیشدهای نداشته؛ جز اینکه در برابر نسلکُشی، غارت، بردگی و ویرانی ایستادگی کنند. همانطور که حیات جمعیِ آنها طبیعی، بسیط، فاقد اُفُق و مذهبزده بوده، مقاومت آنها نیز بیشتر یک ایستادگی بسیط، غیرتاریخی و مذهبزده بوده است. درست است که آنها برای از بینبردن ظلم، جلوگیری از غصب سرزمین، تجاوز، ویرانی و احیای عدالت و کرامت، علیه حاکم قیام میکنند (گلزاری، ۱۳۹۰: ۱۲۵-۱۲۹) و میکوشند حقوق طبیعی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگیشان به رسمیت شناخته شوند، اما آگاهی از ظلم و مقاوت علیه آن در نقطهی صفر خودآگاهی قرار داشته است. باری، همهی این مطالبات فقط در دایرهی وضع موجود قرار داشت و صرفاً با امر بالفعل سروکار پیدا میکرد. اندکی بعد توضیح خواهیم داد که این سخنان به چه معناست.
۳-۴-۳- ابزار مقاومت
بگذارید اجمالاً اینگونه تعبیر کنیم که هزارهها کنشِ سیاسی داشتند؛ اما سامانِ واحد و معیّن سیاسی نداشتند تا مثلاً از طریق یک ارتشِ نظامی یا ایدئولوژیِ منسجمکننده، دست به مقاومت بزنند. لذا مقاومت آنها ماهتیاً طبیعی و اجتماعی بود با کم و بیش امکاناتی که در میدان نبرد بهدست میآوردند. اگر هزارهها خود را یک دولت مینامیدند بهواقع یک ملّت را در ذهن داشتهاند، البته ملّتی با فرهنگ معیّن اما متشتّت و فاقدِ اُفُق تاریخی-سیاسی. ساختار نیمهسیاسیِ آنها در این دوره ماهیتاً یک ساختار ملوکالطوایفی بهشدّت ارتجاعی است که توسط میران، خوانین، کربلاییها و زوّارها تدبیر میشود. بهطور کلّی، ساختارها بیشتر اجتماعی بودند تا سیاسی-تاریخی. بدین سبب، هر هنگام که در معرض ظلم و تجاوز و غارتگری قرار میگرفتند، بهطور خودجوشانه و بدون چندان تدبیر سیاسیِ دوراندیشانه دست به شورش/مقاومت میزدند (تیمورخانف،۱۳۷۲: ۱۸۲). بدین نمط، قیام آنها فاقدِ نظم و عقلانیّت بوده و به گشودگیِ راه تاریخیِ هزارهها نمیانجامد. بههرروی، فرجامِ قیامِ یک جامعهی بیدفاع در برابر یک ارتشِ نظامی مجهّز به تجهیزات نظامی، سرشار از نفرتِ ایدئولوژیکی، تشنهی غارت و تجاوز، مملو از حسِّ تحقیرِ دیگری و نسلکُشی و عاری از حسّ انسانی و مدنی، شکست است.
۵-۳- درام درونی
نمیشود به درامِ مرگبار درونیِ تصوّر هزارهها از خویش و دیگری اشارهای نکنیم: هزارهها هرچند طی قرنها خویشتن را خودمختار میدیده و آنچنان که دیدیم یک دولت محسوب میکردهاند. اما اگر شرطِ خودمختاریِ سیاسی داشتن دولت یا دستکم سامانِ سیاسیِ معیّن باشد، درک مذکور نه یک آگاهی بلکه ماهیتاً یک توهّم از آب درمیآید. به استثنای دههی شصت و هفتاد، هزارهها به دلیلِ وجود توهّم سیاسی هرگز با اقتدا به درک خویشتن و فهم از دیگری بهسمت تأسیس سامان سیاسی، تجدید و تجدّد در جایگاه تاریخی- فرهنگیشان حرکت نکردهاند. تشکیل احزاب در دو دههی اخیر و عملکرد منفعلانه و سترون نیز نتوانست از شدیدترین شکل سرکوبهای اجتماعی و حذف از ساختار قدرت جلوگیری کند. گذشته از این خلأ بنیادین، شکافهای درونیِ دیگری وجود دارد: الف) ساختار ملوکالطوایفی که توسط میران و خوانین اداره میشد و ماهیتاً یک ساختار غیر سیاسی و علیل بود، تقریباً در هیئت احزابِ دو دههی گذشته بازتولید شد و نتوانست چشمانداز نوی خلق کند. ب) هزارهها متأسفانه در تمامیِ دورهها قادر نبودند عوامل خیانت درونی را از میان بردارند، دقیقاً همانطور که در عهد عبدالرحمان مورد سوء استفادهی بریتانیا قرار گرفت (کاتب، ۱۳۹۱، ج۳، الف: ۸۳۷، ۹۷۱، ب: ۱۰۳-۱۰۴). بدین سبب، وحدت آنها مدام و بهسرعت با تفرقه شکسته و جای آن را کینتوزیهای بردهگونهی درونی گرفته است. این واقعیت تلخ، مستقیماً آگاهیِ آنها از حیات سیاسیِ بیثبات و محکوم به فاجعهشان زیر سؤال میبرد. ج) نوع رابطهی هزارهها با فجایعْ نشان از ابتلا به قسمی رمانتیسمِ سیاسی، مذهبزدگی و اخلاقیزدگیِ مشدّد دارد. این اخلاقیزدگیِ منفعلانه و عقیم هم از ذهنیت مذهبی-دینی آنها و هم از سرکوب مُدام برمیخیزد. اما اکتفا به رویتِ اخلاقیِ که نتواند جلو فجایع را بگیرد و جامعهای را از منجلابِ توهّم رهایی بخشد، خود فینفسه مادون اخلاق و سیاست است. درام درونی این است: ابتدا خودآگاهیای وجود نداشت، و به آنچه رخ داد، خیانت میشود.
نظر بدهید