رابعه بلخی (مستعار)
در یک سالونیم حاکمیت طالبان در افغانستان، شاهد جنایتهای زیادی از سوی این گروه در برابر شهروندان، به ویژه زنان بودیم. به عنوان یک شاهد عینی از آن چه در این مدت بر زنان در بلخ گذشته را این جا مینویسم.
پیش از بازگشت طالبان به قدرت، بهعنوان قابله در یکی از کلینیکهای شهر مزارشریف، مرکز بلخ، کار میکردم؛ اما با آمدن طالبان، مانند زنان زیادی، خانهنشین شدم.
در دومین روز حاکمیت طالبان، با پوشش مورد قبول این گروه، از خانه بیرون شدم تا به محل کارم بروم. هر چند شکی نداشتم که از سوی طالبان از کار منع خواهم شد، اما آخرین امیدم را از دست ندادم و به محل کارم رفتم. روز اول کاریام به پایان رسید. آن روز، سه خانم باردار را ملاقات کردم و برایم روز خوبی بود. فردای آن روز، قرار بود که با چند زن دیگر، در بارهی «رهنمایی پیش از بارداری»، صحبت کنم. مانند روز گذشته، سراپا سیاه پوشیدم و به سمت محل کارم راه افتادم. با هیجان و بی هیچ ترسی از حاکم ظالم، خود را به محل کار رساندم؛ اما این خوشی، دیری دوام نیاورد. وقتی خواستم وارد محل کوچک کاریام شوم، دروازه مهرلاک شده بود، چند ثانیهای نگذشت که دو مرد با سرووضع ژولیده و خشمگین، مقابلم ظاهر شد. یکی از آنها به من گفت: «مگر از وضع محدودیتهای ما خبر نداری؟» به آنها، گفتم که «این بخش طبابت است و زنان به من ضرورت دارند؛ بگذارید کار کنم.» به همدیگر مینگریستند و با من حرف میزدند. گفتند: «از قانون ما کسی سرکشی نمیتواند و ما به زنان پایینتر از ۴۰ سال، در کلینیکهای شخصی اجازهی کار را نمیدهیم.» التماس کردم؛ اما بیفایده بود. از همین لحظه بود که تاریکی زندگیام را پوشاند. به دروازهی آرزوهایم، قفل محکمی زده بودند و من توان شکستن آن را نداشتم. با اشک و هزار اندوه، محل کارم را ترک کردم.
با گذشت هر روز، درد نشستن در پستوی خانه و کمکنکردن به زنانی که به من ضرورت داشتند، بخشی از وجودم را از من میگرفت.
در ۱۳ سنبله ۲۰۲۱، اطلاعیهای از اعتراضهای زنان علیه طالبان و حکومت پاکستان به دلیل استخدام دیپلماتهای این کشور در ادارههای افغانستان، در رسانهها و گروههای وتساپ، از سوی فعالان مدنی نشر شد. خواستم در این راهپیمایی اعتراضی شرکت کنم؛ اما با مخالفت شدید خانوادهام روبهرو شدم. از طریق گروههای وتساپ، با دوستانم در ارتباط بودم. این بزرگترین راهپیمایی اعتراضی زنان در برابر طالبان در شهر مزارشریف بود که ۷۰ زن و دختر با جمعی از پسران، در آن شرکت کرده بود. این اعتراض، مسالمتآمیز بود و اشتراککنندگان آن، چیزی جز حق، نمیخواستند؛ اما از سوی طالبان، به خشونت کشیده شده و ۴۰ دختر و پسر اشتراککننده در این راهپیمایی اعتراضی، از سوی طالبان، بازداشت شد.
طالبان به خبرنگارانی که برای پوشش اعتراض، آمده بودند، هشدار داده بودند که اگر این خبر به بیرون درز کند، زندگی آنها به انزوا کشیده خواهد شد. از این لحاظ، این قضیه از چشم رسانهها پنهان ماند و پس از گذشت سه یا چهار ماه، جزئیات کمی، از سوی دختران بازداشتشده توسط طالبان، به دست رسانهها رسید.
سکینه –نام مستعار- همکارم در یکی از کلینیکهای شخصی که پس از بازگشت طالبان به قدرت، شغلش را از دست داده بود نیز، در این راهپیمایی اعتراضی، شرکت کرده بود که از سوی طالبان بازداشت شده و برای دو ماه، در زندان این گروه زیر شکنجه قرار داشت.
روزی که سکینه از زندان طالبان با ضمانت رها شد، من به دیدنش رفتم. حالت روحی خوبی نداشت. از ظلمی که بر او و دیگر دختران در زندان گذشته بود، قصه کرد. او، گفت: «ما در یک اتاق تاریک که بوی خون میداد، زندانی بودیم. این جا به تعداد ۲۰ دختر بودیم که بقیه دختران نمیدانم در کدام اتاق زندانی بودند، آگاهی نداشتم. ما را یک زن توسط شلاق و شوک برقی، شکنجه میکرد. بارها از سوی افراد طالبان مورد تجاوز جنسی قرار گرفتیم.»
از سیاهی و کبودیهای بدن سکینه، فهمیده میشد که خیلی شکنجه شده است.
سکینه گفت: «در این زندان، زنان، روزها و شبها شکنجه میشدند و از اتاق پهلوی ما صدای جیغوفریاد زنان شنیده میشد. سه تن از همکاران ما، پیش چشمم تحت شکنجه جان داد.»
سرگذشت سکینه از زندان طالبان، غمانگیز بود. به سکینه پیشنهاد کردم که بگذارد آن چه بر او رفته، رسانهای شود؛ اما برای این کار، با مخالفت برادرش روبهرو شد. برادر سکینه برایم گفت: «قضیهی ما مربوط خود ما میشود. و آیا این لکهی بدنامی خانواده ما را رسانهها پاک کرده میتواند؟» من در پاسخ او گفتم که اگر ستمی که بر سکینه رفته، رسانهای نشود در حقاش جفای بزرگی است. پس از شنیدن این، برادر سکینه با دشنامدادن و توهینکردن، مرا از خانهاش بیرون کرد. یک هفته بعد، خبر کشتهشدن سکینه را شنیدم. او، از سوی برادرش با ضرب گلوله کشته شده بود. دلیل آن هم، پاککردن لکهی بدنامی خانوادهاش بود.
برادر سکینه، ضمن این که در ارتباط به قتل خواهرش مجازات نشد، به صفوف طالبان نیز پیوست و اکنون، به عنوان معاون اداری طالبان کار میکند.
نرگس –نام مستعار- معترضی بود که سه روز را در زندان طالبان به سر برده بود. طالبان پس از رهایی، از او خواسته بود که با یکی از افراد این گروه، نکاح کند؛ اما نرگس این پیشنهاد را نپذیرفت. طالبان پس از گذشت دو روز، پشت در خانهی نرگس رفته و او را به اجبار به عقد نکاح یکی از افراد شان در آورده بودند. نرگس، نزدیک به ۲۲ سال داشت و دانشجوی سال اول دانشکدهی اقتصاد در یکی از دانشگاههای خصوصی بود. مادر نرگس گفت که پس از گذشت ماهها، نتوانسته دخترش را ببیند و نمیداند که او زنده است یا خیر.
در ۲۵ اکتبر ۲۰۲۱، جسد چهار تن از فعالان مدنی و دو نظامی پیشین که دو تن آنها مرد بود، از تنگی شادیان در بلخ یافت شد. هویت این افراد از دید رسانهها پنهان باقی ماند. به دلیل این که طالبان این قتلها را ناموسی اعلام میکند، خانوادهها برای آشکارکردن این قتلها جرأت حرفزدن با رسانهها را ندارند.
در یک قضیهی جداگانه، در ۲۷ اکتبر- ۲۰۲۱، جسد پنج فعال مدنی دیگر، از حومهی شهرک خالد بن ولید، یافت شد. از این میان، یکی از آنها فروزان صافی، فعال مدنی و استاد دانشگاه بود و دیگر آن، مریم همراز، مسئول یک نهاد فرهنگی در حکومت پیشین. در آن زمان اما، تنها هویت فروزان صافی از طریق رسانهها نشر شد.
طبق معلوماتی که به دستم رسیده، مریم همراز، در حکومت پیشین مسئول یک نهاد فرهنگی بود؛ اما، او در راهپیمایی اعتراضی علیه طالبان، هیچ نقشی نداشت. این که چرا و به کدام دلیل، فروزان و سه فعال مدنی یک جا به قتل رسیده، هنوز روشن نیست.
در هفتم قوس ۱۴۰۱، منابع محلی در بلخ، به رسانهها گفتند که افراد مسلح، حبیبه رحیمی ۲۱ساله را در ساحه نوآباد ناحیهی نهم شهر مزارشریف، با ضرب گلوله کشته اند.
شفاخانهی ابوعلی سینای بلخی در مزارشریف نیز، به رسانهها تأیید کرده بود که جسد این دختر که گلوله به سرش اصابت کرده، به این شفاخانه منتقل شده است. رسانهها در همین حد خبر نشر کردند؛ اما واقعیت این است که حبیبه رحیمی نیز، توسط گروه طالبان به قتل رسیده است.
حبیبه، تنها دختر خانه بود. تنها یک مادر داشت که پس از کشتهشدن او، وضعیت صحی مناسبی ندارد. نزدیکان حبیبه، میگویند که او پیش از سقوط افغانستان، در شفاخانهی رهنورد مزارشریف کارمند بوده است. زمانی که طالبان کنترل مزارشریف را در دست میگیرند، حبیبه توسط افراد این گروه از کار برکنار میشود. پیش از آن نیز شفاخانه رهنورد و کارمندانش توسط طالبان تهدید شده بود.
حبیبه وقتی از کار در شفاخانه باز میماند، برای تأمین هزینهی زندگی خانوادهاش، در یکی از آرایشگاههای شهر مزارشریف به کار شروع میکند. صبح هفتم قوس ۱۴۰۱، او در حالی که با دو نفر دوستش، به سمت آرایشگاه در حرکت است، در ساحت یکهتوت زارعت شهر مزارشریف، هدف شلیک افراد مسلح قرار میگیرد. نزدیکان او، میگویند که مردان موترسایکل سوار از میان سه دختر، تنها حبیبه را مورد هدف قرار داده و کشتند.
در ادامهی کشتار مرموز زنان، طالبان در ۱۲ حمل ۱۴۰۰، یک قابله و همکارش را در بلخ کشتند.
این قابلهی ۲۳ساله، نفیسه نام داشت و همکارش، محمد غلامی. نفسیه در کلینیکی در منطقهی علیچوپان شهر مزارشریف، مرکز بلخ، کار میکرد و محمد غلامی نیز، مسئول داروخانهی همان کلینیک بود.
آنها هنگام رفتن به خانه، در یک ایست بازرسی در شهر مزارشریف از سوی طالبان بازداشت شده و پس از شکنجه، با ضرب چاقو و گلوله کشته شدهاند.
آخرین اعتراض
صبح روز دوشنبه -۳ اکتبر-۲۰۲۲، پس از حملهی مرگبار انتحاری بر مرکز آموزشی کاج در غرب کابل که در آن، ۵۸ دانشآموز کشته و نزدیک به ۱۲۶ تن دیگر زخمی شده بودند، تجمع اعتراضی برگزار کردیم. من و گروهی از زنان، از چند روز قبل، اطلاعیههای تجمع اعتراضی را در فضای مجازی پخش کرده بودیم. اعتراض ما در برابر کشتار هدفمند قوم هزاره، نقص گستردهی حقوق زنان وحذف آنها از ساختارهای مهم اجتماعی و منع دختران از آموزش، بود. چهرهی نظامی شهر، نشان میداد که طالبان چه اندازه از زنان میترسند.
قرار بود که تجمع اعتراضی را از دانشگاه بلخ آغاز کنیم؛ اما طالبان، از برنامهی ما آگاه بودند، اطراف دانشگاه را محاصره کرده و دانشجویان دختر را در خوابگاه حبس کردند. به ناچار، جای دیگری را برای برگزاری تجمع اعتراضی مشخص کردیم. دختران هر کدام، شعارهای خود را میان آستین خود انداخته و از ایستهای بازرسی طالبان رد شدند.
حوالی ساعت ۹ صبح بود که اعتراض را آغاز کردیم؛ نزدیک به ۵۰ زن و دختر بیشتر جوان بودیم. در کنار ما، شش نفر از پسران جوان از دانشجویان دانشگاه بلخ نیز حضور یافتند. در یک سال سلطهی طالبان، این نخستین بار بود که صدای یک مرد را در کنار معترضان زن میشنیدیم.
در اطراف شهر، شعار توقف نسلکشی هزارهها را سر دادیم. جادهها، از مردان پر بود و بسیاری از آنها، ما را با توهین و تحقیر بدرقه میکردند. طالبان از دیدن ما دستوپاچه شده بودند، انگار که با توپوتفنگ، به آنها حمله کرده باشیم؛ در حالی که تنها کاغذهایی در دست داشتیم که روی آن شعارهای مان نوشته شده بود.
دهها نیروی مسلح طالبان، ما را در مرکز شهر محاصره کردند. طالبان در ابتدا تلاش کردند که پسران را دستگیر کنند؛ اما آنها موفق شدند که از محل فرار کنند. یک عضو طالبان، به ما نزدیک شد و پرسید: چی مشکل دارید که در جاده جیغوفریاد میزنید؟ سپس گفت: شما زن استید و باید در خانه باشید؛ این جا در جاده چی میکنید؟ من به عنوان نمایندهی تجمع اعتراضی، گفتم: اجازه دهید که قطعنامه را بخوانم بعدش می فهمید که ما چه می خواهیم؟ طالب، سلاحش را به سمتم نشانه گرفت؛ اما، قطعنامهای که در آن، از نکوهش محرومیت زنان و دختران از تحصیل و کار و نسلکشی هزارهها نوشته بودم را به خوانش گرفتم.
قطعنامه را تا نیمههای آن خواندم که این مرد طالب عصبانی شد و گفت: «اگر ادامه بدهی، شلیک میکنم.» چند کلمهی دیگر که ادامه دادم، فرماندهی طالب، با قنداق سلاحش به سرم کوبید. با التماس همکارانم، خواندن قطعنامه را متوقف کردم. به دختران گفتم، همه برویم به سمت خانههای مان. فرماندهی طالبان، گفت: «از جای تان تکان نخورید!» حدس زده بودم که بدون شکنجه و محاکمه، رهای مان نمیکنند. ترسیدم. به فرماندهی طالبان، گفتم: «به چی جرمی ما را در بند میکشید و این جا نگه میدارید. اعتراض ما مسالمتآمیز بود و تمام شد؛ حالا باید خانه برویم.» پس از این، یکی از نیروهای طالبان، به من گفت: «تو هنوز ما را درست نشناختی؛ هر کسی که علیه ما و برای بدنامساختن ما اندکترین حرکاتی را انجام دهد، سر او را می بُریم.» او همینن گونه، ادامه داد: «همین جا کنار جاده منتظر باشید!» بعد از چند لحظه، واحد نظامی بدری -واحد ویژهی طالبان که شماری از اعضای آن افراد انتحاری اند- آمد. دوباره در مقابل شان ایستادم و گفتم: «مگر ما با توپوتفنگ در مقابل تان آمدیم که این نیروهای موجود را بسنده ندیدید و واحد بدری تان را خواستید؟ ما جز یک برگهی شعار، هیچ چیز دیگری نداریم.» یکی دیگر از نیروهای طالبان، صدا زد و گفت: «ما دشمن انسانهای فاحشهای چون شماها استیم و تو، باید مردار (کشته) شوی؛ چون تمام فساد زیر پای تو است و این اعتراضات را خودت راهاندازی کردی.» فرماندهی طالبان، دستور داد که در آن سوی جاده، وارد ساختمان محل فرماندهیاش شویم؛ اما دختران گفتند: «نه! ما به خانههای خود میرویم.» نیروهای واحد بدری طالبان نزدیک آمدند و با کوبیدن شلاق و قنداق تفنگ، ما را به درون محوطهی فرماندهی بردند. وقتی آن جا داخل شدیم، دیگر امیدی برایم باقی نماند و گفتم که این جا، جایی است که سال گذشته، فروزان صافی و دهها دختر معترض دیگر آورده شده بود که تعدادی از آنها، از سوی طالبان به قتل رسیدند و تعداد دیگری، تا اکنون ناپدید استند. در نخست، چند نیروی طالبان، آمدند و گوشیهای همراه مان را جمعآوری کردند؛ بعداً اسم، آدرس خانه و بقیه مشخصات ما را روی ورقی نوشتند. افراد طالبان، به ما پیوسته تکرار میکردند که «شما سیاهسر استید و مردان شما، بیغیرت استند که زنانی چون شما را زنده مانده اند.»
از ضربهای که یکی از طالبان هنگام خوانش قطعنامه به سرم زده بود، احساس درد و سرگیجه میکردم. با التماس به طالبان گفتم: «به ما اجازه بدهید که برویم، دیگر توان ایستادن نداریم.» در هیمن لحظه، یک عضو طالبان با نگاه خشمآلودی، به من گفت: «حرف نزن فاحشه، با خودت زیاد حسابوکتاب داریم.»
بعد از توقف حدود سه ساعت شکنجهی روانی، بازجویی و جستوجوی گوشیهای همراه، از بند آزاد شدیم. در این جریان، همه عکسها و ویدیوها از جریان تظاهرات از مبایلهای دختران به اجبار حذف شدند. مشخصات تماس همه، از مبایلهای شان کاپیبرداری شد. من حافظهی مبایلم و تماسهایم با افراد حساس را قبل از رفتن به تظاهرات، حذف کرده بودم.
وقتی خانه رسیدم، مادرم از این که من به تظاهرات رفتهام و مبایلم برای حدود سه ساعت خاموش بوده، به اضطراب افتاده بود. بعد از چند دقیقه صحبت با مادرم، وارد فضای مجازی شدم. مسنجر و وتساپم پر بود از پیامهای تهدیدآمیز. طالبان از طریق محتوای مبایلهای من و بقیه دختران، همه نشانیهای ما را ذخیره کرده بودند و جزئیات بیشتری در مورد مان یافته بودند.
شب شد و برادرانم هر کدام، به خانه آمدند؛ وقتی که مرا دیدند، پرسیدند که چرا در تظاهرات شرکت کرده ام. یکی از برادرانم گفت: «خبر شدم که طالبان شما را در بند گرفته بود.» به او، گفتم: «بله، حدود سه ساعت در بند بودیم.» برادرم بی آن که مرا در آغوش بگیرد و دست نوازشی به سروصورتم بکشد، تا ترسی که در سر دارم کمی فروکش کند، گفت:«اگر من به جای طالب بودم، روی بدن هر کدام شما زنهای معترض، چندین گلوله شلیک میکردم تا دیگر چنین جرئتی نکنید.» با شنیدن این حرف برادرم، بی آن که کسی متوجه شود، اشکم جاری شد، بغض راه گلویم را گرفت و دیگر توان نشستن را نداشتم. از وحشت طالب در شهر گریخته بودم؛ اما از ذهن طالبانی برادرم، به کجا پناه بگیرم؟ رفتم اتاق خوابم و دوباره وارد فضای مجازی شدم. یکی از دختران در گروه وتساپ نوشت که مرتضا کریمی، ناپدید شده است. مرتضا کریمی، دانشجوی دانشکدهی ژورنالیزم و یکی از معترضان بود. او، تا هنوز ناپدید است. حسین کریمی، کاکای مرتضا که کارگر بود و به طالبان برای آزادی مرتضا مراجعه کرد، به صورت بیرحمانهای کشته شد.
طالبان از فردای تظاهرات، دنبال برگزارکنندگان تجمع اعتراضی استند. آنها از اسنادی که از مبایلهای مان جمعآوری کرده اند، بعداً به معلومات بیشتری دست یافتند. من و شماری از همراهانم، اکنون آواره و زیر تعقیب استیم؛ جرم ما هم، دادخواهی مسالمتآمیز برای ابتداییترین حقوق انسانی ما است.
نظر بدهید