تمهید:
در سه سده از تاریخ معاصر افغانستان «حاکم» در سیمای تمامعیار ماشینِ قتلعام، نسلکُشی، غارت، تبعیض و بهگروگانگرفتن مردم مبدّل شده است. اما عبدالرحمان یگانه ماتریکس و تنها اُلگوی سیاستورزیِ کینتوزانه و نسلکشانه پس از خود از آغاز قرن بیستم محسوب میشود. او به مقتضای منطق و استبدادِ ذاتیِ هژمونیِ نژادی-مذهبی، ارادهی معطوف به قدرت را با حذف سایر اقوام از عرصهی سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مشروط ساخت و بدین ترتیب، به قلع و قمع همهی اقوام غیرپشتون روی آورد. در بطن ماهیتِ استبداد قبیلهای و تصوّرات نژادباورانه، این تنها هزارهها بود که مشخّصاً موضوع نظری و عمَلیِ نسلکُشی قرار گرفت و نژادباوری همچون یگانه منطق، تمامیّت هستیِ هزاره را هدف قرار داد.
در امتداد نسلکُشیهای لجامگسیخته، فجایع و جنایات بیقیدوبند در اُرزگان، هزارهها تقریباً تا سه سده بعد از آن، یعنی تا دوران نادرخان، از حیث تاریخی به بردگی گرفته شد و بهعنوان مهمترین کالاهای ارزان اما وافر در بازارهای داخلی مورد خرید و فروش قرار گرفت، اما از حیث اجتماعی و شرایط زندگی، در ترس و ارعاب، محرومیّت مطلق و خاموشی بهسر برد.
نمیشد علیه زنجیرهی زوال و نسلکُشی فریاد کشید، لذا دو دههی شصت و هفتاد خورشیدی بهواقع فریاد مظلومانه و عدالتطلبانهی هزارهها علیه قرونِ بیداد و ستمگری در افغانستان بودند، اما هیچ ملّتی با این ندای عدالت و انسانیّت همراه نشد، و بلادرنگ این صدا و جهدِ جمعی، با ظهور طالبان در ۱۹۹۶ تا ۲۰۰۱ میلادی در گلوی میلیونها زن، مرد، کودک، جوان و پیر با اشک و آه و خون، خفه شد و فرو مرد.
با ظهور دولتی بهظاهر مردمسالار پس از توافقات بُن و روندِ دموکراسیِ متکی به یکسری شعارها و مناسکِ پوپولیستی و نه ریشهدار و بنیادین اما عاجز در برابر قدرتِ هژمونیِ نژادی-مذهبی، مدّتی کوتاهی (دوران حامد کرزی) زنجیرهی نسلکُشی دچار وقفه شد، اما با آمدن محمداشرف غنی دوباره سیاستهای هژمونیک قبیلهای مخوفتر و سیستماتیکتر از گذشته سربلند کرد و همگام با مافیای اقتصاد و قدرت (رژیم تروریستیِ طالبان) جامعهی هزاره را در عرصههای سیاست، اقتصاد، آموزش تحت فشار قرار داد و همزمان به راندن سایر اقوام از قدرت پیش رفت؛ تا لحظهای که با ازدواج سیاستهای کلان آمریکا و پشتونها/طالبان، روند مذاکرات صلح دوحه نیز به شکست انجامید و نهایتاً دولتی مزیّن به جامعهی ناتوان و متشتّت، دودستی به رژیم تروریستیِ طالبان هدیه شد. اینک جامعهی فقیر و میلیونها زن و کودک زیر چکمههای دو نوع سیاست خرد و خمیر میشوند: الف) سیاستِ پاکسازیِ قومی رژیم تروریستیِ طالبان، ب) سیاستی بهشدّت متناقض جامعهی جهانی در قبال مردم افغانستان. بههرروی، زوال و نسلکُشیِ هزارهها بهقدری سهمناک، سیستماتیک و دور از چشم جهانیان پیش رفت که اینک قبولاندن آن به جهانیان دشوار شده است؛ در عینحال که اسناد و شواهد آن، بدیهی و فراواناند. هر مورّخ و محققی که این دوران را عمیقاً مطالعه نماید، بدین نتیجه میرسد که هزارهها از دوران عبدالرحمان تاکنون دچار تکاندهندهترین مقولهی تاریخی بوده است: «زوال». اینک پرسش این است آیا پاکسازی و قتلعام هزارهها نسلکُشی بهحساب میآید؟
براساس کنوانسیون بینالمللی اقدام به ۱- کشتن اعضای یک گروه، ۲- صدمهی بدنیِ جدّی یا آسیب مغزی به اعضای گروه، ۳- برهمزدن شرایط زندگیِ گروهی از مردم از روی قصد بهنحوی که موجب تخریبِ کامل فیزیکی یا بخشی از آن گردد، ۴- تحمیل معیارها و اعمالی که مانع تولید مثل درون گروه شود، ۵- انتقال اجباری کودکان یک گروه به گروه دیگر (عوضپور، ۱۴۰۰: ۲۱-۲۹) بهمنظور از بینبردن تمام یا بخشی از یک ملّت، قوم و فرقه، نژاد یا گروه مذهبی، مصادیقِ قطعی نسلکُشی[۱] محسوب میشود. بر اساس این تعریف، کشتار هزارهها از بدو قرن بیستم تا کنون، مصداقِ روشن نسلکُشی است.
حال پرسش این است نسلکُشی و زوال هزارهها از کدام مبادی سرچشمه میگیرد و الاهیات پشت آن چیست؟
گفتیم عبدالرحمان اُلگوی ازلی و ابدیِ سیاستِ نژادباوری بهشمار میآید؛ لذا صدر و ذیل تاریخ معاصر از این حیث دارای ماهیّت واحد است. طالبان متأسّی به همین الگو پیش میروند. بنابراین، به عناصر ذیل میتوان در مقام عناصرِ درونیِ الاهیات نسلکُشی پرداخت.
۱- ایدئولوژی
سیاستِ عبدالرحمانی و رژیم تروریستیِ طالبان، دو عنصر ایدئولوژیکی را به خدمت گرفته و مقاصد و اقدامات سیاسیاش را به مدد آنها پیش بردهاند: ۱) دین/مذهب، ۲) نژاد. الاهیاتِ نسلکُشی از همآغوشی و ازدواج هراسناک این جفت تکوین یافت.
الف) دین/مذهب: همانگونه که عبدالرحمان به دو نحوِ عام و خاص از دین/مذهب استفاده میکرد (کاتب، ۱۳۹۱، ج۳، الف، ۸۱۶) دارد؛ و از طرف دیگر، از طریق این تمهیدِ الاهیاتیْ بهطور عام به حاکمیّت خود مشروعیتِ قُدسی فراهم کرد (برای مطالعهی مفصلتر ر.ک: دایفولادی، ۱۳۷۷: ۳۰۳-۳۱۸)؛ طالبان نیز اینک برای تداوم سیاستهای نژادی و مسئولیتگریزی، پشت همین سنگرِ هراسناک پنهان شده و به ظاهر میخواهد حکومت اسلامیِ ناب را پیاده نماید. دقیقاً به همین دلیل، کتاب «امارۀ الإسلامیۀ و نظامها» را باید مانیفِست هژمونیِ قومی-مذهبیِ طالبان نامید. اما از آنجا که طبقِ منطقِ روحِ الاهیاتِ پاکسازیِ قومی هرنوع پرسشگریِ عدالتطلبانه و مسئولیتخواهانه را از خلال واژگانی مانند بغی، بغاوت، فتنه و یا اتهامات بیاساس دیگر، سرکوب مینمایند؛ روشن است که حکومت ناب اسلامیِ آنها، چیزی نیست جز یک نظام ماهیتاً نژادی، سرکوبگر، دروغگو و مسئولیتگریز.
ب) نژاد: عبدالرحمان تمامیِ قلع و قمعهای داخلی را معطوف به برتریِ تیرهی درّانیها و سپس غلجائیها بهراه انداخت. عملکرد سیاسیِ او در قتل عام هزارهها و سپس غصب و اعطای زمینهای آنان به پشتونها مهمترین برهان بر حاکمیّت و اقدامات نسلکُشانهی او بهشمار میآید (کاتب، ج۳، ب) ۱۵۹). طالبان نیز عیناً همین سیاست را دنبال میکنند. از زمان رویکارآمدن اشرف غنی، سیاست انتقال قبایل بیابانگرد پشتون به شمال افغانستان آغاز شد و اینک این سیاست را رژیم طالبان بدون هیچ مانع و مقاومتی از سوی مردم، پیش میبرد. بدینسان، هر روز شاهدِ کوچِ اجباریِ هزاران خانواده از شمال، شمالشرق، شمال غرب و مناطق مختلف هزارهجات هستیم.
۲- حذف
دومین مستمسک طالبان برای تأسیسِ دولت نژادی، حذف سایر اقوام همهنگام از بدنهی قدرت و جامعه است؛ ولی حذف هزارهها موضوع اصلیِ تحکیمِ حاکمیّتِ قومی تعریف شده؛ زیرا بهنحو سرسختانه نبود این یکی به نبود آن یکی گره خورده است. البته اگر «سال سربریده» در دوران شیرعلیخان را که در آن دویستتن از هزارههای جاغوری توسط مردمان پشتون و نه نظامیان سر بریده میشوند (کاتب، ج۲، ۷۲۶)، به یاد آوریم، معلوم میگردد طی سه قرن معاصر هزارهکُشی نه سنّت سیاسی که سنّت اجتماعی بوده است. بههرروی، طالبان نسلکُشیِ هزارهها را در سه سطح بهطور سیستماتیک پیش میبرد: نسلکُشی، غارت، بردگی.
الف) نسلکُشی:
آنچه در مورد هزارهها توسط عبدالرحمان، حاکمان بعدی و طالبان انجام میشود، نه تنها یک نسلکُشی و پاکسازیِ قومی تمامعیار است، بلکه فراتر از آن فاجعهای در تاریخ بشر در مقیاس گسترده و در نهایت شقاوت و قساوت میباشد. روحِ اصلیِ این نسلکُشی و فاجعهی بشری در فرمان تکفیر و قتلعام عبدالرحمان بر تارک خونین تاریخ ما ثبت شده است. طبق آن فرمان عبدالرحمان الف) حکم کفر هزارهها را صادر میکند، ب) دستور به محاصره و حبس هزارهها در مناطقشان میدهد تا احدی نتواند جان سالم بهدر ببرد یا رها شود، ج) به قلع و قمع آنها از بنیاد و بهطور مطلق فرمان میدهد، د) قلع و قمع بنیاد آنها را شرعی و ملّی توصیف میکند، ه) به بردگی همهی بازماندگان قربانیان فرمان میدهد، و در نهایت و) طی فرامین مصرّحْ به تاراج و اعطای زمینها و داراییهای آنها میان اقوام غلجائی و درّانی امر میکند (کاتب، ۱۳۹۱، ج۳، الف، ۹۳۴-۹۳۶، گلزاری، ۱۳۹۰، ۴۶-۴۷، ۷۵-۷۶، ۹۵-۹۷، ۱۴۱). امارتِ انتحاریِ طالبان نیز به همان منوال، برای ازبینبردن هزارهها، در طی بیستسال گذشته به کشتن هزاره ادامه داد و بیکم و کاست، به شعار تاجیک به تاجیکستان، ازبیک به ازبکستان و هزاره به گورستان وفادار بوده است. آخرین مورد نسلکُشیِ هزارهها در کورس آموزشی کاج بود که حدود شصت دانشآموز دختر به رگبار بسته شد و بیش از صدتن مجروح گردید.
ب) بردگی:
در دوران عبدالرحمان، در پی فرمان پاکسازی قومی و نسلکُشیِ هزارهها پشتونها از هر طایفهای بازماندگان قربانیان اعمّ از زنان، دختران و پسران خوردسال را به کنیزی و بردگی میگرفتند (کاتب، ج۳، الف)، ۹۴۵، گلزاری، ۱۳۹۰، ۴۳-۴۴، ۵۸-۵۹، ۷۹، ). بردگی و اسارت زنان و دختران هزاره چنان در اوج لجامگسیختگی و گسترده صورت میگیرد که کاتب مینویسد: «در اندرون مملکت کمتر کسی از شهریان و روستاییان ماند که زن و دختر هزاره را مالک و متصرف نشد» (کاتب، ج۳، الف)، ۱۰۴۴-۱۰۴۵).
ج) زمین و غارت:
عبدالرحمان همانگونه که فرامین مصرّح به قتلعام هزارهها صادر میکرد، دستورات معیّن برای غصب اراضیِ آنها و کوچدادن آنها نیز صادر مینمود (کاتب، ج۳، ب) ۸۹۲-۸۹۳، ۸۹۸-۹۰۰، ۹۴۵-۹۴۶، ۹۵۴-۹۵۶، ۹۷۵، گلزاری، ۱۳۹۰، ۱۴) و املاک مردم هزاره را مفتوح العنوه اعلام میکرد(کاتب، ج۳، ب) ۹۵۶). اینک طالبان نیز در سراسر مناطق هزارهجات را با استناد به همان بخشایش جبّارانهی حکومت، مدّعیاند آنها مالک بسیاری از سرزمینهای هزارههاست. همانطور که در دوران عبدالرحمان، غصب سرزمین هزارهها نه فقط سنّت سیاسی بلکه سنّت اجتماعی شده بود (کاتب، ج۳، ب) ۱۰۰۴، ۱۰۴۷، ۱۰۸۶، ۱۰۷۱)، حالا نیز کوچهای اجباری معنایی جز این ندارد که اخراج و غصب سرزمین سنّت سیاسی و اجتماعی است.
تمامیِ مصادیقِ نسلکُشیِ هزارهها توسط طالبان را در این ویژهنامه خواهید دید. اما به نسبتِ این دو واقعیت باید اندیشید: نسلکُشیِ هزارهها و مسئولیت جامعهی جهانی. طی بیش از یک قرن، نسلکُشیِ هزارهها امر بدیهی و انکارناپذیر بهشمار میآید؛ اما آیا جامعهی جهان مسئولیت انسانی و حقوقبشری خود را ایفا کرده است؟ هرچند سیاستهای جامعهی جهانی در قبال مردم افغانستان بهطور کلّی و هزارهها بهطور خاص، بهشدّت متهافت و دچار شکافهای درونی است. اما اگر حقوق بشر یک دستاویز برای سیاستهای قدرتهای بزرگ در سطح بینالمللی و برای تأمین منافع آنها نیست، جامعهی جهانی باید کردارهای متناقض را رها کنند و از سر وفاداری به انسانیّت و حقوق بشر و تعهّد به لوازمات آن، رفتار عادلانهای در برابر مردم افغانستان پیش گیرند، نسلکُشیِ هزارهها را به رسمیت بشناسند و به لوازمات آن متعهّد باشند. این کمترین خواست جامعه و مردمی است که هرروز زیر لوای امارت تروریستیِ طالبان نسلکُشی میشوند، کوچ اجباری داده میشوند، هویت و زبان آنها لگدمال میگردد و بیش از یکسال است که فرزندان آنها اجازهی رفتن به مدرسه را ندارند.
[۱] . Genocide
نظر بدهید