۱: هزارهبودن
«هزارهبودن»، نخستین دلیل نسلکشی هزارهها و تنها جوهر و دلیل آن در فرهنگ سیاسی معمول آمده که به مثابهی تیاتر قساوت، طی سه قرن پس از هجرت عدهای از مهاجران از شرق به غرب و سکونت آنها در حوزهی جنوب-شرق افغانستان، اکران شده و ماهیت آن، بدون هیچ دستخوردگیای، همچنان عاری از عقلانیت و عدالت، مختوم و ممهور مانده است. استخوان وجود هزاره، به دلیل یک راز همچون خون خاص، نژاد مشخص، چهرهی معین و چشمان و بینی متمایز است، که زیر چکمههای شقاوت این مهاجران خاکستر میشوند. از حریم سیاست و تصمیم، تنها روح هزارگی است که طرد و تبعید میشود و تنها شکافانداختن جمجمهی هزاره و دریدن چشمان و بریدن گردن اوست که تشنگان هژمونی قبیله را، به ژوئیسانس مطلق مینشاند. از منظر وسیعتر، هزارهها درون کشوری قربانی است که خود قربانی سیاستهای هژمونیک کلانتر در سطح بینالمللی به شمار میآید و به این لحاظ، نمیشود این بُعد مخوفتر و قهارتر را از هیچ فاجعهای کسر و انکار کرد.
سوژهای که بیان کرده بود «ما میخواهیم در افغانستان، دیگر هزارهبودن جرم نباشد» ضمن بیان کشندهترین سرنخ رنج تاریخی هزاره و تعریف و تحدید نوعی خاصی تاریخیت، نه فقط از تقدیر خونین هزاره و سرشت فاجعهبار و نژادباورانهی سیاست در افغانستان پرده برداشته بود؛ بل منطقاً، میتوانست از ماهیت تاریک سیاست به مثابهی نسبت و تعامل اقوام و نژادها در تاریخ، آن راز مرکزیاش را افشا کرده باشد. از آن جا که مناسبتهای تاریخی همیشه در وهلهی نخست، روی لولای طبیعت انسانی چرخیده است، بدین منوال، اگر یونانی، غیریونانی را بربر و سزاوار بردگی میدانست، یا یک نازیست، یهودی را پلید و شیطانی میپنداشت و لذا منبعث از حس کین و نفرت، مستحق نابودی جمعی در اردوگاههای کشتار جمعیاش میدید و…، راز مقدم آن، نژاد و خون خاص بود، نه چیزی دیگر. مگر نه چنین است که عرب برای اعتلای عرب، به فتوحات و غارتهستی نژادهای غیرعرب در شرق و غرب عالم، بساط سفک دما و بزم غارت و بردهگیری گستراند و از آنها، یا جانش را ستاند، یا مالش را، یا فرهنگ و زبانش را محو کرد، یا تاریخ و کنامش را!؟ مگر تا اکنون نیز، اعتلای عرب بر غیرعرب مسلمان، استمرار نداشته و پیرامونیها، نوعی موالی آنها-حداقل از منظر فرهنگی- محسوب نمیشوند؟ آیا عبدالرحمان جز به دلیل هزارهبودن، جنونوار به پاکسازی، بردگی و غارت آنها شتافت و به یاری عملهی ظلمه، سنگدلانهترین جنایت نسلکشی را برپا کرد؟ آیا قساوتبارترین کشتار، نابودکنندهترین غارت و حقارتبارترین بردگی، جز بر هزاره، بر کدام نژادی میتوانست تحمیل شود؟ مگر «قتل عام»های وحشیانه در دورهی پیشین طالبان به ویژه دستور صریح و مستقیم به قتل عام مردم مزارشریف، جز هزارهبودن، دلیل دیگری داشت؟ تنها به جرم هزارهبودن بود که یکی از جلادهای جاهل رژیم پیشین طالبان (عبدالمنان نیازی)، این قتل عام را بدون حدومرزی، طی سه روز به صراحت مباح اعلام کرد و در آن، هزاران مردوزن و کودک بیدفاع را به طرز فجیعی قتل عام کردند. افزون بر اینها، آیا کشتار زنجیرهای و سیستماتیک هزارهها طی ۲۰ سال اخیر، جز «هزارهبودن»، دلیل دیگری میتوانست داشته باشد؟ این به این معنا نیست که «نسلکشی» هزارهها، موضوع ثابت قدرت حاکمه طی ۳۰۰ سال بوده است؟ این موضوع، ابدا تغییر نمیپذیرد، مگر به بهای دگرگونی ماهیتی سیستم نژادباورانهی قدرت، یا خروج از آن با قلمروسازی مجزا؛ انتظاری که به نوبهی خود، یک انقلاب و دگرگونی بنیادین میطلبد.
۲: زبان فارسی
در بیست سال گذشته، گاهی خصومت با زبان فارسی در فضای عمومی به چشم میخورد؛ اما، حالا این روند با شدت جاهلانهتر و سیمای کینتوزانهتری در رژیم تروریستی و جنایتپیشهی طالبان، به پیش میتازد؛ انگار کوششهای قبلی در پی غایت کنونی تمهید شده بودند. البته مبدای هژمونیک قضیه را باید در نوشتههای جاعلانهای مانند «پټه خزانه» و انجمن تاریخ جستوجو کرد که تحریف تاریخ (تاریخسازی) را دنبال میکرد و نطفهی همهی رویکردهای رادیکال متأخر نژادباوری، لوازم و ملحقات آن، در این زهدان انعقاد یافته است؛ مضمون کانونی که به طرز عجیبی نیروهای سکولار و مذهبی و نواندیش و ارتجاعیاش را به هم متصل کرده است. برخلاف عارضهی مذکور، زبان فارسی/دری، نه تنها همهی هویت فرهنگی افغانستان، بل ثقل کانونی فرهنگ آسیای میانه را به دوش داشته و مراکزی چون مرو، سمرقند و بخارا، هرات و غزنین، قلمروهای منبعث از این کانون بوده است. افغانستان از سه هزار سال به این سو، هویتی جز زبان و فرهنگ فارسی/دری نداشته و سنتهای دینی و اخلاقی، فلسفی، عرفانی، ادبی، حماسی، استورهای، تفسیری، مدنی و تاریخنگاری آن، ظهورات فارسیت تمدن بلخی-بامیک آن شمرده میشود. افزون بر این که زبان دو قوم بزرگ این کشور (هزارهها و تاجیکها) فارسیاست؛ اگر از منظر زبان به اقلیت و اکثریت بنگریم، معادلهی اقلیت و اکثریت، صورت حقیقیتر و واقعیتری به خود گرفته و سایر مجعولات در این رابطه، کاذب میشوند. به هر روی، کینتوزیهای نسلکشانه با هزارهها از یک حیث، زبان و قدامت فرهنگ آنها را نشانه میگیرد و هژمونی قومی حاکم، تلاش دارد تا حد ممکن، یگانه شناسنامه، جوهر و سوژهی اصلی تمدن و فرهنگ بلخی-بامی افغانستان را که یگانه فرهنگ این مزروبوم شمرده میشود، از بین ببرد و زبان و عنعنههای متصلب قبیلهای را که عارضهی بسیار متأخر پیرامون فرهنگ بلخی-بامی است، به جای آن بنشاند.
۳: شیعه
وقتی عبدالرحمان فتوای کفر هزارهها را صادر کرد و با مشارکت همهی مرجعیتهای مذهبی، کمر به تکفیر شیعه بست، در همین حکم، فتوای کشتار، بردگی و غارت آنها را به طور مطلق صادر کرد (کاتب، ۱۳۹۱، ج۳: ۹۳۴-۹۳۶؛ گلزاری، ۱۳۹۰: ۴۶-۴۷، ۷۵-۷۶، ۹۵-۹۷، ۱۴۱). البته فتوای کفر شیعه، به مبدایی کلامی از سوی اهل سنت ریشه میرساند که به درازنای کل تاریخ اسلامی، امتداد و استمرار داشته است. طبق این مضمون کلامی اهل سنت، شیعهها، روافض اند و از این رو، کافر محسوب میشوند و این عقیده در موقعیتهای سیاسی به مهدورالدمخواندن هزارهها و قلعوقمع آنها انجامیده است. به طور کلی، بسیاری از مجادلهها و اختلافهای کلامی، به عنوان عاملها و دلیلهای مؤثر در نسلکشی هزارهها دخالت دارند. به همین دلیل، مذهب جعفری، تنها در ۲۰ سال گذشته به عنوان یکی از مذهبهای رسمی کشور، به رسمیت شناخته شد؛ اما قبل از آن و در دورهی کنونی رژیم طالبان، باز هم مذهب جعفری رسمیت ندارد و چنان که شیخ اعظم طالبان، جناب شیخ عبدالحکیم، در کتاب «نظام امارت اسلامی» تصریح کرده، بهرسمیتشناختن مذهب جعفری را موجب ضعف و تشتت نظام امارت، تعبیر و تفسیر کرده است. این فریب در نوع خود، سرنمون تمامیتخواهی، تکجوهری و تکصداییشدن حاکمیت است که نقاب استدلال پوشیده؛ اما خدعهای است که حفاظت از ذات هژمونیک-نژادی یک رژیم سرکوبگر را تأمین میکند. به هر روی، نه تنها مذهب که حتا مسلمانبودن نیز، قادر به جلوگیری از نسلکشی هزارهها نبوده و از این رو، نسلکشی، ویرانکنندهترین چالش درونی هویت و فرهنگ اسلامی خواهد بود.
۴: فرهنگ بلخی-بامیک
هزارهها، وارثان و مدعیان اصلی فرهنگ و تمدن بلخی-بامی به شمار میآیند. این فرهنگ، فرهنگ تکثر، عقلانیت، آزادی، شهراندیشی، هنر و آفرینش بوده و میراث مکتوب آن، ارغنون مدنیت و عقلانیت و سیاستاندیشی است. در فضای آزادی و تکثرباورانهی فرهنگ بلخی-بامیک، طبقههای مختلفی از دانشمندان و متفکران در حوزههای گوناگون پرورش یافتند؛ بهگونهای که در دورههای برجستهی تاریخی، این فرهنگ، واجد نسبت فرهنگی با سایر فرهنگها بود و بیش از هر چیز، نقش فرهنگی و روحی بازی میکرد؛ به طور مثال، نسبت بلخ/باکتریا با یونان، یا نسبت بلخ با بغداد عهد رنسانس اسلامی و نهضت ترجمه، یک نسبت فرهنگی و علمی است. به طور مثال، شور متمدنانه و حمایت اقتصادی ثروتمندترین خاندان بلخیتبار (برمکیان)، در دربار خلافت عباسی بود که نهضت ترجمه را به راه انداخت و نسل مترجمان، توانستند در سایهی حمایت آنها، به کارشان ادامه دهند (استیون فردریک استار، ۱۳۹۸: ۸۲). بهکرات گفتهایم که اگر عناصر و سوژههای بلخی را از نهضت ترجمه و رنسانس فرهنگ و تمدن اسلامی کسر کنیم، این فرهنگ، پارهی بزرگ هویت خویش را از دست میدهد؛ اما با وجود این شکوه فرهنگی و غنای معنوی، فرهنگ بلخی-بامیک، بارها مورد تهاجم تورانیان و مهاجران زمان واقع شده و در طوفان ظلمت، جهل و ستمپیشگی، نعش خونین و پیکر هزارباردریدهاش را به دوش کشیده است. اکنون، جلوهها و ظهورات تاریخی این فرهنگ بر وارثان آن، جز به بهای نسلکشی تمام نمیشود.
۵: دانش و هنر
حضور هزارهها قبل از سال ۲۰۰۰ میلادی، تقریباً در همه ادارههای حکومتی، مراکز آموزشی، قضایی و در همهی منصبها و فرصتهای سیاسی، تعلیمی و اقتصادی، ممنوع بود، جز کانونهای سیاسی و آموزشی خودمختار و آزاد و مرکزهای علمی-مذهبی سایر کشورها؛ مانند ایران، عراق و سوریه. از سال ۲۰۰۰، ما به گونهی عملی و آشکارا، شاهد نوعی رنسانس در همهی ابعاد آن به خصوص عرصهی آموزش بودیم. این رنسانس، درخششی ظفرمند بود و نشان میداد که هزارهها، مجال یافته اند تا همهی «توان»شان را به ظهور برسانند. مسئله تنها این نبود که آنها چه باید بکنند، مسئله خیلی به نحو اُنتولوژیکی-تاریخی به جریان افتاده بود: هر فردی، به چیزی روی آورد بود که «توان» داشت و وجود تاریخی شان اقتضا میکرد. اگر در کلیت ماجرا، هزارهها به علم و دانش روی آوردند، یا این حیث بیش از حیثهای دیگر چشمگیر بود؛ در حقیقت، تنها توان تکین آنها همین بود؛ آنها غیر از آن، چه میتوانستند بکنند؟ این توان اما، به توانِ توانها بدل شد. این عزیمت، یک صحنهی به غایت اُنتولوژیکی را به نمایش میگذارد که مرا به یاد اسپینوزا میاندازد؛ این که هرکس به «توان»، به منزلهی تنها امکان وجودیاش پناه ببرد و از دریچهی توان، ضروریترین نسبت وجودی با جهان خویش را رقم بزند. شکوفایی هزارهها در عرصهی دانش و هنر در مقام پیشروترین نیروی جامعه، یکی از مهمترین دلیلهایی بوده که نژادباوران قبیله، بارها از آن احساس خطر کرده اند و به صراحت از جلوگیری آن سخن گفته اند؛ به همین سبب، در دورههای مختلف، از راه انتحار و وضع محدودیتهای سیستماتیک نظیر سهمیهبندی کانکور، کوشیده اند این نهضت جمعی را سرکوب کنند. آخرین حلقهی زنجیر انتحار و نسلکشی را در آموزشگاه کاج در دشتبرچی کابل ترتیب دادند که در آن، نزدیک به ۶۰ دانشآموز دختر کشته شده و بیش از ۱۰۰ نفر زخمی شدند. این، دهمین مورد از حملههای نسلزدایانه و علمستیزانه بود که به گونهی مشخص، مرکزهای آموزشی را هدف قرار داده بود.
۶: کار
این جا با مقولهای مواجهیم که همهنگام طنین غربت و شکوه دارد: کار. «کار» یکی از مهمترین عناصری بوده که دیوارهای محرومیت را شکسته و جهان هزارگی را شکوفایی بخشیده و به پیش رانده است. طبقهی کارگر هزاره را به یک معنا میتوان پیشروترین طبقه و نیروی محرک تاریخ هزاره نامید؛ زیرا، ثمرهی رنج کارگران بوده که حیات و بقای هزاره را تأمین میکرده و در حقیقت، عرق جبین کارگران، راه بستهی آموزش و تحصیل را برای هزاره گشوده، امکانهای زندگی آنها را توسعه داده و آنها را به آینده سپرده است. بدون این ماتریالیزم محرک که کارگران سوژهی اصلی آن محسوب میشوند، سایر طبقههای جامعه، نمیتوانستند کاری از پیش ببرند. کارگران همزمان که در فضای خاموش به پیش تاختند و محنت اصلی هستی عینی هزاره را به دوش کشیدند، در فضای نمادین و رسمی -چه درون جامعهی هزاره و چه در نگاه دیگران-، جایگاه و منزلتی نداشتند؛ بل که بیشتر از سوی قشرهای سیاسی و مذهبی، مورد استثمار قرار گرفتند. رنجِ بودن در هر جامعهای را در وهلهی نخست کارگران به دوش میکشند و به این دلیل است که بیشترین قربانیان جامعهی هزاره، به کارگران تعلق میگیرد و اغلب، همین رهسپاران خموش راه آینده، آنها یا فرزندان آنها اند که در مکتبها، کارخانهها، راههای قاچاق، در جهان آوارگی و محیطهای کارگری به خصوص در سه کشور افغانستان، پاکستان و ایران، یا سلاخی شده اند، یا قربانی و نقص عضو. بدون شک، تابلوی حیات هزاره، بر بوم محنت خونین شبها و روزهای کارگران، نقاشی شده و سمفونی وجود آنها، از روی نفخ صور حزن کارگران به صدا درآمده است. نسلکشی، کار و کارگران و نفس این نیرو را نیز نشانه رفته است.
۷: استقلال
عبدالرحمان در سراجالتواریخ، یکی از مهمترین افتخارهای سیاسیاش را قلعوقمع هزارهها و پایاندادن به خودمختاری چندینقرنهی آنها میداند. او، از دید نژادباورانهاش برای این که به این خودآیینی تاریخی پایان دهد، بلادرنگ به نسلکشی آنها مبادرت ورزید و هم از این رو، نسلکشی به سنت سیاسی برای اخلاف او مبدل شد. رؤیای استقلال، برای ابد گریبان وجود هزاره را گرفته و حتا گاهی به شکل مانیفست محتاطانه و معقولانهای –فدرالیزم- طرح شده است. معنایی که در عهد عبدالرحمان از خودمختاری در ذهن هزارهها وجود داشت، محصول فرآیند تاریخ و فاقد خودآگاهی به مبادی فرهنگی و تاریخیاش بود؛ اکنون اما، این تعین سیاسی به نحوی نیرومند و خودآگاهانهای رهسپار سرچشمههای تاریخیاش شده است. به هر تقدیر، رؤیای استقلال و رهایی از سلطهی نژادباوری که فطرت دومی جز جهل و توحش نداشته، منشأ و مایهی سرکوب و نسلکشیها شده است.
۸: اخلاق
اخلاقیزیستن، بیش از سیاسیزیستن، سرشت تاریخی هزارهها را متبلور میکند؛ البته نوعی اخلاقیباوری شرعیانه و مشتق از ایمان مذهبی. هرچند هیچ وجهی از فعالیت آدمی، نمیتواند در نفس خود، عاری از معنا و دلالت سیاسی باشد؛ اما آن چه میبایست به حساب آید، ظهور و استقرار دلالتها در «خودآگاهی» جمعی است. فرق ظریفی میان این دو وجود دارد و از این رو، هزارهها در خودآگاهی شان، اخلاقی اند؛ به معنای دیگر، خودآگاهی آنها در ماهیت، خودآگاهی اخلاقی است و این، نشان میدهد که این خودآگاهی از حیث تاریخی در ذات خود، ناخودآگاهی است. به همین دلیل هم، مواجههی هزارهها با فاجعهها، در ذات خود، مواجههی سوگمندانه، تقدیرباورانه و الهیاتی بوده است. بدون تردید، منش اخلاقی در نفس خود، تهی است و تنها زمانی واجد معنا میشود که وارد نسبت با پدیدهها شود. با این ملاحظه، وقتی به چشماندازی برای فهم و تفسیر پدیدهها مبدل شود، به توهم نسبت به تاریخ بدل خواهد شد و ماهیت نهایی آن، تولد «سیاستی ریتوریک» خواهد بود، ماهیتی که از درک حقیقتهای تاریخی بازمیماند و بارزترین فعل آن، ترکیبی از احالهی الهیاتی و پوپولیزم ریتوریکی-مذهبی است. به هر روی، استبداد نژادی از این سوگمندی و اخلاقیزدگی همچون انفعال عینی و مهیا، سوده جسته است. اخلاقیزدگی، اکنون صبغهی همهی شکلهای فاعلیت هزارههاست؛ کیفیتی که به مرجعیت و وجود ذهنی خوب و بد و خیر و شر باز میگردد و لذا، کمتر قادر میشود که تکلیف تاریخی را روشن کند. مثلاً یک نمونه از این اخلاقیزدگی سترون و سیاستورزی عقیم را در شبهنظریهی «مبارزهی عاری از خشونت» مشاهده میکنیم؛ نه یک نظریه، بل تصوری کمیک که فارغ از تهافت در مضمونش -زیرا مبارزه خود نوعی خشونت است؛ حتا، اگر این خشونت نظری باشد؛ مگر آن که مبارزه را نوعی نقزدن، لابهوزاری و نوحه معنایش کنیم و از این قبیل- معنایی جز این ندارد که مبارزه، باید به نحوی باشد که کسی را آزار ندهد، آرامشی را به هم نزند، ناراحت نکند، منافع کسی را در خطر نیندازد و نظم و ساختاری را فرو نریزد؛ حتا اگر این مبارزه، علیه همان ساختار اقامه شده باشد، ته ماجرا، جز نوعی استغاثهی غیرسیاسی باقی نمیماند.
۹: عدالت و آزادی
تقریباً از حولوحوش ۱۳۶۰ خورشیدی، هزارهها به نیروی سیاسی آزادیخواه و عدالتطلب بدل میشوند؛ به گونهای که «جنبش عدالتخواهی»، به نام و جوهر رنسانس سیاسی آنها بدل میشود. عدالت و آزادی را میتوان جوهرهی متافیزیکی رادیکال این جنبش نام داد؛ آن چه علیه تقویم تاریخی محرومیت به معنای عام، اکران شده بود. آزادی از و عدالت برای، که از آغاز دههی شصت خورشیدی در سیمای یک جنبش آغاز شد، به گونهای که تکانهی شدیدی در سرشت اخلاقی هزاره پدید آورده بود و سیاست ریتوریک را دستکم به هالهای در حاشیه رانده بود، نقطهی گسست محسوب میشود؛ اما به دلیلهای گوناگون، به این گسست خیانت شد و باز هم جامعهی هزاره، به همان سرشت اخلاقی و گودال انفعال غلتید و سیاست ریتوریک، از هالهی حاشیهای، به کانون هستهای تغییر ماهیت داد؛ اما آزادیخواهی و عدالتطلبی چه در شکل ریتوریک و چه در ماهیت رادیکال آن، از متن جامعه حذف نشده و سپس برای این که همچنان بالقوه و منکوب باقی بماند، هرازگاهی حلقهی جدیدی از فاجعه، به گردن جامعه آویخته میشود.
۱۰: مدنیت و شهراندیشی
آثار تاریخی فراوانی از سابقهی تمدنی هزارهها چه در جغرافیا و موزهی ملی افغانستان و چه در موزههای بسیاری از کشورهای دیگر؛ مانند پاکستان، ایران، تاجیکستان، اوزبیکستان، قزاقستان، قیرقیزستان، هندوستان، چین، و بعضی کشورهای اروپایی و امریکا موجود است که نشان میدهند، آنها به چه شکلی معمارگونه و تجسمی، به بازنمایی نسبت خویش با جهان شان مواجه بودند و میکوشیدند، این نسبت را در کنار اقدامهای مکتوب، به شکل هنری نیز، بیافرینند و توضیح دهند. در درون سیمای عام این مواجهه، آنها از نوعی نیروی مدنیت برای آبادانی و شهرسازی بهرهمند بودند که تا حد ممکن، به توسعهی فضای زیستن و تأمین امکانهای حیات راه میبرد. هژمونی نژادباور که از سه قرن به این سو، ظهور موحشانهای به خود میگیرد، اگر نمیتوانست نیروی درونی مدنیت را محو و نابود کنند، اما تلاش فراوان به خرج میداد تا جلوههای ملموس و محسوس این مدنیت را از جبین شهرها و جغرافیای زیستن محو کنند. از تخریبِ بودای بامیان، به منزلهی برجستهترین مصداق متأخر این ویرانی عامدانه و صدها مورد دیگر که بگذریم، میتوان به سالهای فجایع و نسلکشیهای اُرزگان اشاره کرد که کاتب مصداقهای فراوانی از تخریب جویبارها، راهها، خانهها، مراکز فرهنگی، سوزاندن باغها و کشتزارها، توسط پشتونها و کوچیهای بیابانگرد متذکر میشود (کاتب، ج۳، الف: ۸۵۳، ۹۱۸، ۱۰۴۴-۱۰۴۵، ب: ۸۹۸-۹۰۰، ۹۰۴، ۹۵۴-۹۵۶). فرآیند تخریب و ویرانی امکانهای شهری را در طی ۲۰ دسال گذشته، به صراحت در جای جای افغانستان شاهد بودهایم و از برجستهترین نمونههای آن، میتوان به بمباران و تخریب ددمنشانهی کابل در سالهای جنگ داخلی، بهخاکسترمبدلکردن محلهی افشار کابل، تخریب هزاران پل و پلچکها و بهآتشکشیدن هزاران مکتب و کاشانهی مردم اشاره کرد. متأسفانه در کانون هژمونی نژادباور حتا مدنیت و آبادانی نیز، نمیتواند اعتباری داشته باشد و باید، هر آن چه به اقتدار این هژمونی لطمه میزند یا به آن منتهی نمیشود، نفی و نابود شود.
واپسین اشاره: من در نوشتار فوق، نمیتوانستم به تک تک موردها و مصداقهای فجایع استناد کنم و یکی یکی آنها را بشمارم، در عوض به اشارات صریح زمان و مکان کّی آنها اشاره کردهام و بدون شک، خوانندهی آگاه، شاهد عینی ماجرای آن به شمار میآید. در نوشتار فوق، کوشیدم برجستهترین مقولات نسلکشی هزارهها را نمایش و اندکی توضیح دهم. جز سرشت اخلاقی، سایر مقولات را میتوان اشکال فاعلیت هزارهها دانست که سبب میشود، انتحارگران به دلیل آنها، به نسلکشی هزارهها اقدام کنند؛ زیرا در غیر آن صورت، گمان میبرند که آینده را از دست خواهند داد.
از حیث دیگر، من کوشش کردم علل توالی فجایع را توضیح دهم؛ اما، اندیشهی واقعیتر این است که مسئله این نیست که ما چه گونه باید فاجعه را بفهمیم و تفسیرش کنیم؛ مسئله اصلاً تفسیر نیست و اگر هم هست، زمین آن این جا نیست؛ موقعیت و مجال تفسیر، جایی باز میشود که این پرسش مطرح شود: چرا این همه فجایع، قادر به بیداری ما نیست؟ من تصوّر میکنم، هر تغییری مادون «انقلاب» به منزلهی تغییرات بنیادین همهجانبه، هرگز قادر به تکاندادن و بیداری ما نخواهد شد؛ ما را یک انقلاب انتظار میکشد؛ اما یک انقلاب ناب و رهاییبخش که پس از تقوای تاریخی و پالودگی روح جمعی، سر خواهد رسید؛ به زبان متفاوت، این دگرگونی و تجدد، ابتدا باید در خود انسان رخ دهد و از این مبدأ به قلمرو انضمامی پا نهد.
نظر بدهید