در محلههای گلآلود دشتبرچی، چیزهای زیادی عوض نشد؛ وقتی امریکا و متحدانش روی سینهی کابل اردو زدند و با هواپیماهای همیشه در حال پرواز، از آسمان بر افق کابل و همه بخشهای افغانستان نظارت میکردند.
سهم باشندگان دشتبرچی از کمکهای میلیاردی جامعهی جهانی به افغانستان، کندن چاههای آب آشامیدنی برای هر محله بود. این در حالی بود که جمعیت دشتبرچی با گذشت هر روز بیشتر میشد؛ شمار زیادی از مهاجرت برمیگشتند و از روستاهای هزارستان نیز، مردمان بیشتری به عشق پایتختنشینی، از برچی سر بر میآوردند.
کودکان دشتبرچی هر روز سر یگانه چاه آب در محلههای خود، اردو میزدند؛ اگر آب تمیز میخواستی، باید مانند گلادیاتورها مبارزه میکردی تا نوبت بگیری و بشکهها را پر کنی، روی دوش بگذاری و برسانی به خانه. مهمترین ماجرای هر محله همین بود.
کشمکشهای زندگی به شوروسختی پای چاه آب خلاصه نشد؛ بعدها برای ورود به مکتب، به دانشگاه، به کار اداری و هر عرصهی دیگر زندگی، هیمن روال را باید میپیمودی. باید جنگجوی با مهارت و شکستناپذیری میبودی تا میتوانستی محدودیتهای بیشماری را از سر راهت کنار بزنی و مسیر رسیدن به روشنایی را بپیمایی. کار سختی است نه؟! سختتر هم میشود، وقتی سهمت از نظام آموزشی کشور، یک خیمه با یک تختهی سیاه شکسته باشد؛ فرشی زیر پایت نباشد، مجبور باشی از سنگ چوکی بسازی و سنگ بزرگتری را برای آموزگار، در کنار تختهای شکستهبگذاری؛ تا جایی برای نشستن داشته باشد. دشوارتر هم میشود وقتی برای ورود به دانشگاه آماده شوی؛ جایی که مراجعهکنندگان بیشمار و ظرفیت همیشه محدود است؛ اما همزمان برای تو محدودتر باشد؛ تنها به دلیل رنگ چشمانت و باورهایت! برای گذشتن از این تبعیض، باید کمر همت را ببندی و اسباب باارزش خانه را بفروشی تا مخارج چند ماه صنفهای آمادگی کانکور را تهیه کنی. سرانجام، در کانکور با گرفتن بیشتر از ۳۰۰ امتیاز تنها به خاطر رنگ چشمهایت به دارندهی ۱۲۰ امتیاز ببازی؛ چون، او پشتون است، در ارزگان بزرگ شده؛ روی سرزمین پدریات، از قبیلهی عبدالرحمان. تو هزارهای که پدرانت در جنگ با عبدالرحمان شکست خوردند و تو هنوز، باید چیزی به آنها بدهی؛ شایستگیات را. به جز از رقابت در برنامهای که نام آن را میتوان «پذیرش محدود» گذاشت، باید از فیلتر قانون تبعیضآمیز دولت نیز بگذری. نپرس که در آن نظارت همهوقت، جامعهی جهانی چرا قانون سهمیهبندی کانکور را ندید. دولت تحت حمایت آنها، در برابر چشم آنها کانکور را سهمیهبندی کرد؛ تا از ورود هزارههای بیشتری به دانشگاههای دولتی پیشگیری کند. روزگار در افغانستان، برای جوانان هزاره سختتر نیز میشود؛ وقتی از دانشگاه فارغ میشوی، ورود به بازار کار، مبارزهی نفسگیر دیگری را از تو میطلبد؛ هرگز آسان نبود. اتفاقاً تغییرها در دشتبرچی -الگویی از همهی هزارستان- از همین محدودیتها و قوانین نوشتهشده و نانوشتهشدهی تبعیضآمیز، آغاز شد.
وقتی نیروی تحصیلکردهی هزاره که از مهاجرت برگشته بودند، نتوانستند وارد نظام شوند و از ظرفیت آنها برای پیشرفت امور استفاده شود، خود دست به کار شدند، نهادهای خصوصی را تأسیس کردند که در مدت کم، رشد بسیاری داشتند. دشتبرچی دیگر دشت نبود، کم کم به شهر تبدیل شده؛ بهترین دانشگاههای خصوصی در کشور را داشت، خوبترین کتابفروشیها و قهوهخانهها در این مکان، جا خوش کرد. همین گونه، پرآوازهترین مکتبهای کشور نیز در دشتبرچی بود. اینها به آسانی به دست نیامدند؛ بل که با هزینهی هنگفت انسانی و با مبارزه در حد مرگ، به دست آمد.
شمار کمی از فرزندان دشتبرچی از برنامههای ملی در ورزش و در تحصیل، توانستند تا مانند اسپارتاکوس، راه خود را از میان بردگان باز کنند و پیروز شوند؛ باقی هرچه را به دست آوردند از هزینه و درایت شخصی بود. اینها متعلق به اقلیت قومی و مذهبیای بودند که از زمان پایهگذاری کشوری به نام افغانستان، زیر ستم و سرکوب قرار گرفته اند. مادران و پدران آنها از «نسلکشی» توسط عبدالرحمان، امیر آهنین افغانستان، نجات یافته بودند؛ هرچند که سرزمین خود را از دست دادند و به مرور سالها رنج و مرارتها و شرارتهای روزگار، امید را از کف نداده و زنده ماندند؛ در حالی که بیشتر از نیم جمعیت و سرزمین خود را از دست دادند.
جهان، در نهایت از چهار دهه جنگ و ششمین فروپاشی کامل افغانستان خبر دارد؛ اگر نه، تا که بوده، در این کشور جنگ بوده؛ تا که بوده، لشکرکشی گاهی از شرق و گاهی از غرب جریان داشته. گاهی در کرملین با کلههای آتشگرفته از ودکا، نقشهی جنگ در افغانستان را ریختند، گاهی در نیویارک و در لندن با دهنهای کفآلوده از ویسکی. این بار، اربابها در واشنگتن تصمیم گرفتند تا ما را وارد مبارزهای مدنی کنند. میدانید این مبارزهی مدنی را چه کسانی باید به سرانجام برسانند؟ هزارهها! آنها باید برای بهدستآوردن حقوق خود و دیگران، راه مبارزهی مدنی را پیش بگیرند؛ هرچند که جواب دولت و گروههای تروریستی، تیر و تفنگ بود. هزارهها برای داشتن ابتداییترین حقوق شان مانند حق زندگی و دیگر حقوق شهروندی، میبایستی تا پای مرگ مبارزه میکردند؛ برای داشتن آب، برق، مکتب و برای داشتن جاده و مسیرهای ارتباطی، باید مبارزه کنند و هزینهای هنگفت بپردازند.
هزارهها، شاید تنها مردمانی در زمین باشند که برای داشتن برق در بامیان، در یک چشم بههمزدن، ۸۶ نفر قربانی دادند. در آن زمان، دولت آشکارا میگفت که کلید برق را «دست شما نمیدهم.» این باید از نشانههایی باشد که برخورد دولتهای کابل با هزارهها را در درازی یک قرن سکوت، آشکار کند.
مسیر مبارزه زمانی برای هزارهها باز شد، که کودکان دشتبرچی، شبها میدیدند که سوی دیگر شهر برق دارد و روشن است؛ این سو اما در تاریکی مطلق به سر میبرد. این کودکان،بارها از خود پرسیدند که چرا این گونه است؟ در جواب شنیدند که «اگر میخواهی برق داشته باشی، درس بخوان، مبارزه کن و به دست بیاور!» این گونه بود که دشتبرچی، زادگاه بزرگترین جنبشهای مدنی در افغانستان شد. تبسم و روشنایی، دو جنبش بزرگ مدنی بودند که یکی پی دیگری، دولت افغانستان را به چالش میکشیدند، تا آن جا که ماشین سرکوب دولت علیه آن فعال شد. دشتبرچی همچنان پیشرونده باقی ماند و کاجهای بلندی از آن، سر بر آسمان سایید. دشتبرچی، زادگاه دختران کاج و شناسنامهی آنها شد.
نظر بدهید