سینا
چادرش زردرنگ است: شبیه به رنگ خزان. گیسوان سیاهرنگ پیچپیچاناش از زیر چادر زردرنگ به دو سوی چهرهاش تیتوپرگ شده. یخن لباس سیاهرنگش گل دارد: گلهای دستدوزیشده با نخ. گلهای لباسش را حتمن خودش با دستانش دوخته شاید هم مادرش دوخته باشد. گلها روی لباس اورا از بقیه متمایز میکند. دستکولی به پشت دارد که روی آن به زبان انگلیسی «Unicef» نوشته است: موسسهی در حمایت از آموزش. اما اینروزها کسی از او و همنوعاناش حمایت نمیکند و آموزش هم برای دختران، جرم پنداشته میشود. نهتنها که کسی حمایت، بلکه اگر کسی صدای اعتراض بلند کرد، صدایش درجا خفه میشود. دستکول به پشت دارد، اما به مکتب نمیرود. شاید طرز درستاش اینگونه باشد: نمیگذارند که او به مکتب برود. نهتنها فرزانه بلکه میلیونها تن چون او حق تعلیم و آموزش ندارند. مکتبها را بهروی آنها بستهاند و درس خواندن را برای آنها جرم میدانند. نان و آبش را درون دستکولش انداخته و چند راس گوسفند را به چراگاه برده است. حالا ظهر شده و فرزانه گوسفنداناش را سایهی درختان آورده. آنجا کنار چشمهی آب، آب و نانش را میخورد. سپس کتابزبان و ادبیات دری را بیرون کرده و شروع میکند به ورق زدن: درس بیستوچهارم. او میگوید در کنار اینکه گوسفندهایش را به چراگاه میبرد، درسهایش را نیز میخواند:« بار دومم است که کتابهای خودرا خواندهام. شبها در خانه درس میخوانم و روزها در کوه اگر فرصت شد. درست است که دروازههای مکتب را بهروی ما بستهاند، اما ما هیچگاهی تسلیم نمیشویم و دست از آموزش نمیکشیم».
فرزانه دانشآموز کلاس هفتممکتب است. عدد سالهای سپری شدهای عمرش شاید به ۱۷ رسیده باشد. خودش هم نمیداند. میگوید سالیکه گذشت بدترین سال عمرش بوده:« سالی که گذشت سال سیاه بود. سال طاعونی. سال بربادی آرزوها و امیدها. سال پر از نفرت و حبس ماندن در خانه و دوری از درس و مشق و همکلاسیها».
با شنیدن حرفهای فرزانه و سرنوشت مبهمی که در انتظار اوست، چیزی گفته نمیتوانم. بهخصوص حالا که یکسال و چندهفتهای از بسته شدن دروازههای مکتب بهروی او همسنوسالانش میگذرد.
نظرش را درباره گفتههای وزیر معارف طالبان میپرسم:« خانوادهها در دوردستهای کشور نمیخواهند دختران بالاتر از ۱۶ سال شان به مکتب بروند».
او میگوید با آنکه خانهاش در یکی از دوردستترین و محرومترین روستاهای افغانستان است ولی دوست دارد به مکتب برود. خانوادهاش نیز دوست دارد او و خواهرانش مکتب بروند. فرزانه عاشق طبابت است و تلاش میکند تا در آینده داکتر شود.
از او، از مکتب و همکلاسیهایش میپرسم و از آخرین درسی که خوانده؟ فرزانه میگوید:« خب بهیاد دارم. بیولوژی خواندیم. سیستم اعضای بدن آخرین درس ما از مضمون بیولوژی بود. قرار بود فردایش من آمادگی بگیرم و فعالیت صنفیام را انجام دهم. صبح شد. رفتیم دروازهی مکتب بسته بود. بعد از آن روز دیگر دروازهی مکتب به روی ما باز نشد: از آن اتفاق یکسال و چند هفته میگذرد. پشت مکتب و همکلاسیهایم دق شدهام. میدانم اینروزها رفتنیاند. به فردای بهتر و دروازههای باز مکتب میکنم و به رسیدن به آرزوهایم».
نظر بدهید