نهادههای ناظر به وضع معاصر(۱)
هرآیینه انسانِ بیبنیاد، ابتدا در عرصهی محسوس ماجرا یعنی «سیاست» بیبنیاد میگردد و بدینسان، از تحقق اراده و امکانهایش منع و منکوب میشود؛ اما در سطح عمیقتر قضیه، در ساحت «تاریخ» بیبنیاد میگردد و لذا شأن و جایگاه تاریخیاش را از کف مینهد. دقّت کنیم ظهور و وجودِ تاریخی ذاتاً و عیناً مساوی و غیرمنفکّ از حضور سیاسی است اما غیاب از ساحت تاریخ و سیاست میتواند مؤدی به هر شکلی از انحطاط، زوال و عجز گردد، و از آن، آدمی معروض هر شرارتی قرار گیرد؛ دقیقاً بسان دفتری که شیرازهاش فروپاشیده و ورق ورق در دستان بیرحم حوادث به هر سو بادش میپراکند. بنابراین، انسانِ معدوم در سیاست/تاریخ- خودآگاه یا ناخودآگاه- پیشاپیش فاقدِ نفسانیّت نزد خویش شده و نعشِ نهیلیستیترین حیات بر دوشش افتاده است. شاید زبانی نداشته باشد از این پوچی و هیچچیزشدن سخن بگوید و خاکستر زوالش را روایت نماید؛ اما زندگیاش مَظهر آن است.
(۲)
انسان بنیاد هر تمدّن و فرهنگی محسوب میشود، بدان معنا که هر تمدّنی با «کرامت» انسان آغازیدن گرفته است. بههراندازه انسان تکریم شده، بهوزان آن تمدّن و فرهنگ بشری غنا و استمرار پیدا کرده است. وانگهی مهمترین عنصری که کرامت انسان را برپا داشته، «آزادی» بوده است. زیرا انسان با هیچ چیزی جز احترام و پاسداری از آزادیاش تکریم نمیشود، همانگونه که جز با سلبِ آن به حقارت نمیافتد. وسوسه میشوم مدّعی شوم حتی خدا نیز آنچنان که با آزادی ستایش میشود، با هیچ امری دیگری، ستایش نمیگردد. درست همانطور که شیطانْ راندهشدهی درگاهِ الاهی خوانده میشود، انسانِ حقیر نیز رجیمِ درگاه الاهی است. از منظر الاهیاتی، شاید «کفر» و «شرک»ی بالاتر از پذیرش حقارت و ظلم نباشد؛ شرک و کفری اعظم. این مدعا هم در مورد فرد صادق خواهد بود و هم راجع به یک قوم در ساحت تاریخ.
بههرروی، همهی جلوات تمدّن، بهواقع جلوههای آزادیِ انسان بهشمار میآیند. بهطور مثال، شکوفایی هنری، فلسفی، قانونی، مدنی و علمیِ تمدّن یونان باستان بهواقع محصول انسانی بود که در تمامیِ دولتشهرهای یونانی بهطرز «آزاد» زندگی میکرد، آزادانه و متهوّرانه سخن میگفت و مبتنی بر دموکراسی از موقف و شأن تاریخیاش پاسداری مینمود. بهطور کلّی، آزادی تنها مشق و پایدیای زیستن و اندیشیدن محسوب میشد و انسان یونانی بهطرز شفّاف و آشکار با سلب یا محدودیت آزادیاش، بلادرنگ خود را در موقعیت یک برده احساس مینمود.
اگر عهد ترجمه در دورهی خلافت عباسی را متذکّر شویم، بهیقین شکوفایی و خلّاقیّت این دوره محصول آزادیِ نوشتن، اندیشیدن و زیستن دستکم در محافل علمیِ بغداد است؛ اگر معتقد باشیم این آزادی وارد حوزهی عمومی نشد و فضای حیات جمعی تغییری نکرد. عهد نهضت ترجمه را دورهی رنسانس اسلامی نامیدهاند، عهدی که بهمیانجیِ متفکّران و نویسندگان از هر طیفی و از هر جغرافیایی، فرهنگِ اسلامی به ملاقات خود و دیگری میشتابد و هرآنچه طی قرون بعدی ظهور میکند، قبض و بسطی نسبت به همین دوره محسوب میشود و از همه مهمتر، از اُفُق همین دوره فراتر نرفته است. بههر جهت، آنهمه شکوفایی برخاسته از کرامت و آزادیِ انسان یا قسمی اُمانیسمی بود که به ظهور نشسته بود. لازم به ذکر نیست که تمدّن مدرن اساس و بنیان اصلیاش اُمانیسم است؛ اما تفاوت اینجاست که این بنیان از جوانبِ گوناگون بهخصوص نفی یک عالَم اُلوهی و ماورای طبیعی بهصراحت اعلام گردید و گویی انسان با خویشتن عهد اَلست بست و از دیگر پیمانها برید.
(۳)
مضمونِ دو گام مقدماتی نخست، این بود: کرامت انسان که جز با آزادی برپا نمیشود، خاستگاه و شالودهی هر تمدّن و فرهنگی است. اما مقصود از این مضمون طرح این پرسش بود که چه شده انسان در فرهنگ اسلامی توسط عناصرِ همین فرهنگ و در درون آن بهشدّت تحقیر میشود؟!
من در مناسبات کنونیِ جهان، انسانی حقیرتر از «مسلمان» نمیبینم. مسلمان با هر ایمان و عقیدهای، با هر مسلک فقهیای و از هر تباری توسط خود مسلمان، با عقیدهی اسلامی، فقه و شریعت اسلامی تحقیر و تکفیر میشود. همهی نحلههای کلامی، فقهی و مذهبی در صقع دیدگاهشان مشغول تکفیر یکدیگراند؛ و از قضا، منابع این تکفیر و تحقیر نزد همهی آنها یک چیز است: قرآن و سنّت. مسلمان توسّط همین قرآن و سنّت، تحقیر میشود، تکفیر میگردد، قتلعام میشود، مورد تجاوز قرار میگیرد، غارت میگردد و هکذا. در کلّیتاش وقتی مینگریم، خون، مال، ناموس و کرامت هیچ مسلمانی نزد مسلمان دیگر، حرمتی ندارد. هیچ مسلمانی در وطن خویش احساس سعادت و امنیّت نمیکند، مگر از سر رُعب و وحشت. نه اُخوت اسلامی، که کین و نفرت قاعدهی برخورد سیاسی و اجتماعی است. از همه مهمتر اینکه، هیچ مسلمانی نه در میهن خویش و نه دیگر بلد اسلامی، هرگز نمیتواند آزاد بیاندیشد، آزاد بنویسد و آزاد سخن بگوید؛ مگر به بهای جانش یا لگدمالشدن کرامت انسانیاش. دقیقاً بههمین دلیل است تا بتواند پا به فرار میگذارد. دقّت کنیم پشت هر قتل عام، هتک حرمت، تجاوز، غارت، تحقیر و تکفیر در جغرافیای جهان اسلام، یک مجوزّ شرعی یا فتوای شرعی قرار دارد. بهطور کلّی، نه بر سیاست اسلامی روح معنوی حاکم است، نه فرهنگ آن با روح معنویت راه میرود و نه در جامعه و کردار اجتماعی، روحِ اخلاقی و معنوی حاکم است. دقیقتر اینکه همانطور که معنویت از همهی عرصهها رخت بربسته، جز معنویتی آمیخته با تزویر، ریا و زیر لوای فریبِ جمعی، عقلانیّت نیز از همهی حوزهها زوال یافته؛ جز عقلانیّتِ منقادانه و ناشی از ترس در حوزهی سیاسی، عقلانیّت عاریتی در حوزهی فرهنگ و عقلانیّت سودجویانه در حوزهی اجتماعی. بهطور فشرده، حقارت و سرکوب انسان مهمترین بارزهی فرهنگ اسلامی در زمانهی کنونی است.
(۴)
اگر بپرسیم ریشهی این حقارت و سرکوب فراگیر چیست، باید بگوییم: استبداد سیاسی؛ در مقام جنسِ مشترک دولتهای اسلامی.
نظر بدهید