اسلایدر اندیشه فرهنگ و هنر

از جنون جنگ تا عقلانیّت رهایی

 

عکس: آوارگان جنگ بلخاب

جنگْ سرسخت‌ترین و واقعی‌ترین واقعیت مصنوع بشر به‌شمار می‌آید که طبیعت سیاسیِ اقوام را برملا می‌کند و از قدرت، فاعلیّت، کنشگری یا ضعف، انفعال و واکنش‌گری یک قوم پرده برمی‌دارد. جنگْ به‌واقع گودالِ خونینِ تاریخ و سیاست است و هرکه توانست از آن بیرون آید، به آینده پرتاب می‌شود. در عین‌حال این نه به معنای دفاع از جنگ و تشویق به جنگ است و نه خیردانستن آن؛ چرا که جنگ برخاسته از روحِ جمعی است، روحی که دوره‌هایی دارد و در هر دوره‌ای به سمت چیزی سوق پیدا می‌کند؛ صلح یا جنگ، فاعلیّت یا انفعال، خلّاقیّت و تأسیس یا تقلید و زوال. در افغانستان اغلب حوادث تاریخی منجر به ناگزیری جنگ شده و از امتناع دولت-ملّت سر برآورده است. مثلاً دولت جمهوریِ تحت ریاست اشرف غنی در همذات‌پنداری و هم‌فکری کامل با طالبان، سر ملّت را برید تا به دولتی فاقدِ مردم برسد؛ اما حادثه‌ی مذکور منازعه و اراده‌ی جنگ را هرچند بالقوه تشدید و امتناع دولت و ملّت را از بنیاد مستحکم کرد، زیرا فقدان مردم برهانِ امتناعِ دولت است و در غیاب مردم تنها ساختاری شبه دولت پدید آید که مردم را به گروگان می‌گیرد و با سرکوب و کشتار فرمان می‌راند. مضمونی که در بیانیه‌ی طالبان در جریان «لوی غونده» فریاد کشیده شد، مصداق تام این واقعیت سیاسی است. البته اگر به گذشته بنگریم، طرد و حذف مردم یا فرمان‌راندن بر نا-مردم یگانه قائمه‌ی اصلیِ سیاست و قدرت در افغانستان بوده است؛ زیرا از زهدان مرگِ مردمْ حکومت‌ها متولّد شدند.

کانت در «طرحِ فلسفی به‌سوی صلح پایدار» می‌نویسد:«هیچ ملّتی که در حال جنگ با ملّت دیگری است نباید اجازه‌ی ارتکاب اعمال جنگی را بدهد که برقراری اعتماد متقابل را در دوره‌ی صلحِ محتملِ آینده، غیرممکن کند. مانند استفاده از آدم‌کُشان، زهردهندگان، نقصِ پیمان تسلیم، تشویق افراد ملّت متقابل به خیانت و مانند این‌ها». آیا در سال‌های جنگ برای دوره‌ی صلح محتمل آینده، اعتمادی باقی گذارده شد؟! در مواقع جنگ آیا گروهی به الزامات حقوقیِ آن پای‌بند بوده‌است؟ آیا حقوق غیرنظامیان را رعایت گردیده و …؟ در جنگ‌های افغانستان هیچ‌کدام از الزامات و حقوق جنگ نسبت به جوانب آن رعایت نشده و غارت و کشتار به‌طرز کاملاً وحشیانه‌ای به‌خصوص غیرنظامیان را هدف قرار داده است. جنگ بلخاب و کشتارها در ولسوالی لعل و سرجنگ ولایت غور و کشتار و تجاوز و غارت ساکنان در پنجشیر نزدیک‌ترین نمونه‌های آن است. به‌طور کلّی، همه‌ی منازعات نفرت و کین تولید کرده و پیشاپیش جنگ را طلبیده است.

باری، توجّه کنیم که رهایی از یک منجلاب تاریخی و جنون مزمنِ سیاسی در صورتی می‌تواند یک گذار حقیقی و وجودی نام گیرد که در ذات خود حاملِ نوعی گسستِ منطقی و «عبور خودآیین» از خودِ گذشته‌اش در تمامی خصائل‌اش باشد. این حین، می‌تواند حین یک بحران تمام عیار یا حینی باشد که نشانه‌های زوال در تمام رفتار و کردار یک قوم ظهور و بروز پیدا می‌کند. از یک چنین نقطه‌ای تجدید حیات و تجدّد رخ می‌دهد. به سخن متفاوت، نخستین شرط فرارَوی و تکوین و تجربه‌ی وضعیت جدید، در هیئت ملال از گذشته پدیدار می‌شود و طغیان و شورش علیه شرایط انقیاد و سرکوب، سپس می‌آید. این پیشاپیش قسمی انقلاب درونی و تجدّد نفسانی خواهد بود، نه تایید و تجدید تاکنونیِ صورتِ تاریخیِ خویشتن، یا به معنای به نسیان افکندن خود، بل به معنای نفیِ عارضه‌ها و محمول‌های است که حادث می‌شوند و مسلسل‌وار با خواست‌های بنیادین انسان جایگزینِ می‌گردند. اما وضع اکنون از منظرِ منطقِ تحوّل روحِ جمعیْ بیشتر ملال و خستگی را نشان می‌دهد تا بعثت و شروع دوران تازه‌ای. به‌هرروی، عبور از خود و قالب‌های سنگ‌شده، چونان تجربه‌ی سیزیف، در بدو شروع چیزی جز یک تکرار مذبوح به چشم نمی‌آید، زیرا هربار ناقوس چنین دگردیسیِ تاریخی به صدا در می‌آید، بی‌واسطه در بطنِ نوعی دگرگونی‌های بیرونی و سطحی، ویرانیِ تدریجی‌اش را آغاز می‌کند. هر تحوّلی پیش از هر چیز، تجدّد در نفس انسان است و تجدّد نفسانی مبدأ و بنیاد تجدّد تاریخی است؛ از این‌رو، بحران کنونی را می‌باید ذاتاً چونان بحران و بیماری در نفس تک تک ما فهم نمود.

سرگذشت تاریخیِ ما چیزی جز سیرِ متوالیِ اشباع‌یافتگی و سیراب‌شدن همین خواست‌های عَرَضی نیست. سیاست رهایی‌بخش، به یک معنا عصیان علیه خود برمبنای خِرد خودبنیاد است، خودی که تحت استیلای اعراض و شوائب تاریخی نهایتاً به تباهی کشیده شده است. سیاست رهایی‌بخش، مستلزم قسمی خودآگاهیِ تاریخی و ابتدا رهاشدن از جوهره‌ی تاکنونی است. افغانستان، وجود سیاسیِ ویران و زخمی‌اش را غمگینانه در سیمای ظهور و زوال حکومت‌ها تا به امروز بر دوش کشیده و بسیار کم تقریباً هیچ برمبنای خرد و عقلانیّت پیش رفته است. سیاست رهایی‌بخش، خواست رستگاریِ همین موجودی پاره پاره است که همواره در تعیّن‌های کاذبی مانند نژاد، زبان و مذهب، تباهی‌اش را تمدید کرده است. سیاست رهایی‌بخش، رهایی نه از شروط گذشته‌ی عدالت و برابری و آزادی بل مطلقاً از نفس شروط و محمول‌های است که به پای عدالت زنجیر می‌شود و رفته رفته به مدفن انسان و خِرد بدل می‌شود. سکناگزیدن و حرکت به سمت نامشروطیّتِ عدالت و آزادی، اولین و اصلی‌ترین محتوای رهاشدن از استبدادِ «شرط‌ها» می‌باشد. در افغانستان، قوم، زبان و مذهب نه تنها که شرطِ امکان عدالت و برابر و آزادی نام گرفت و زمانه بدان شکل رقم خورد، بلکه بدل به تمایزِ کشنده میان انسان‌ها نیز گردید. دقیقا همین تمایزهای کاذب بود که میهن را به تباهی و انسان را به تاریکی کشانید. به همین سبب، از حیث انسانی، تاریخِ ما ماجرای انسانی را نشان می‌دهد که می‌کوشد خود را از طریق ریختن خون و جویدن استخوانِ انسان خشنودی و رفعت بخشد. رهایی از چنین وضعیّتی زمانی ممکن می‌شود که در متن جهان عینی علیه شرط‌ها و تعیّن‌های کاذب، مقاومت نمود. مقاومت سه ساله‌ی مردم غرب کابل، مصداق مجاهدت علیه شرط‌های عدالت بود. اما بلادرنگ محو شد و سرط‌ها آن را بلعید و به خاکستر مبدّل ساخت. تفکّر و خرد، تاریخ‌مند است، همان‌گونه که انسان نیز موجودی است تاریخی؛ اما این تاریخ‌مندی پیش از آن‌که از گذشته مضمون گیرد، از آینده معنا می‌یابد. زیرا گذشته و آینده هردو به‌طور مساوی اقطاب تاریخ محسوب می‌شوند. به همین دلیل، خِرد در حقیقت از وجود نافعلیّت‌یافته و بالقوه‌ی انسان می‌پرسد. آینده‌ی خرد بیشتر از طریق نسبت انسان با خودش در آینده رقم می‌خورد، و هستیِ جدیدش معطوف به امکان‌های انسان بنا می‌گردد. بازگشت تفکّر به گذشته، در حقیقت پرسش از امکان‌های است که هنوز می‌تواند چونان امکانی در آینده مطرح باشد. با این حال، رویارویی تفکّر و خِرد با خودش به دو شکل متفاوت ظهور می‌یابد: رویکرد خِرد به گذشته، قسمی رجوع سیمپتوماتیک است. تفکّر در این بازگشت با برهه‌های زوال و نشانه‌های بیماری‌اش دیدار می‌نماید. سراغ نشانه‌های می‌رود تا مرگ و تباهیِ انسان را ردیابی نماید. اما نگاه تفکّر به آینده، تفکّر را به سمت امکان‌های اصیل‌اش می‌برد، امکان‌های که در تاریخ همواره سرکوب شده یا اساساً ممنوع بوده است. از قضا در بطن چنین رهیافت بنیادین، آینده و امید به آن معنا می‌گیرد. لذا همان‌گونه که آشکارشدنِ خِرد نسبت به آینده فعّالانه و رادیکال است، التفات سیمپتوماتیکی به گذشته نیز نوعی فعّالیّت عقل محسوب می‌گردد. از سوی دیگر، همان‌طور که رجوعِ مستقیم خِرد به تجربه‌ی گذشته و بالقوگی‌های آینده می‌تواند برابری، آزادی و عدالت را چونان امکان‌های ذاتیِ آدمی در کانون حیات انسان استقرار بخشد، ظهور یک رخداد انضمامی و عینی نیز می‌تواند بسترِ تحقق این خواست ذاتیِ خِرد را خلق نماید و تفکّر و خِرد را به سوی گذشته و آینده فراخواند. لذا همان‌گونه که رهاییِ سیاست از عوارضِ کاذبْ تاریخی است، رهاییِ تفکّر از تعیّن‌های غیراصیل نیز هست. به‌وزان آن‌که سیاست تنها در پیوند با انسانیّت محض و عاری از محمول و شوائب زمانی، می‌تواند مأمن انسان باشد، خِرد نیز فقط با عبور از تعیّنات تاریخی و سکنا در امکان‌های آدمی قادر به نجات خود می‌شود. رهایی و نجات انسان، نقطه‌ی است که با حدوث خواستِ بنیادینِ خِرد (آزادی، عدالت، برابری) در زمین سوخته‌ی غرب کابلِ وجود انسان، عقل را ندا می‌دهد تا با فعّالیّت در دل ماجراهای عینی و مناسبات انسانی، ارغنون و منطق سلوک آن‌را بنویسد. در بطنِ ظلمت و جهلِ کنونی، خِرد می‌باید به آن‌چه بنیادین است سو گرداند؛ آن‌چه می‌تواند بنیاد قرار گیرد و امکان محسوب گردد؛ به یک ندای دوردست اما بنیادین، به یک نور خیره اما روشنایی‌بخش و به ارغنون رهایی: امکانِ امر ناممکن. اما چیست «امر ناممکن»ی که می‌باید به امکان آن اندیشید؟ به آن بیندیشیم.

در مورد نویسنده

روح الله کاظمی، دکترای فلسفه اسلامی

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید