اسلایدر اقلیت‌های قومی حقوق بشر

ملاحظاتی درباب ناگزیریِ جنگ و سیاستِ ریتوریک

 

جنگ عملاً و به ‌ظاهر در قالب تقابل طالبان با یک فرمانده ناراضی‌اش بگوییم مستبصر سیاسی اما اصالتاً با ماهیّت نژادی در بلخاب آغاز شد. به‌طور دقیق معلوم نیست این جنگ به چه خواهد انجامید و نتیجه‌ی آن دقیقاً چیست، با این حال، دو سوی قضیه محتمل‌تر به‌نظر می‌رسد: اگر فرمانده مهدی در جنگ و دفاع ظفر یابد، مردم بلخاب از فاجعه‌ی نسل‌کُشی در امان خواهد بود و این امر روحیه‌ی عدالت‌خواهانه و آزادی‌طلبانه‌ی مردم را در سراسر افغانستان بالا خواهد برد و در مجموع می‌تواند به سرآغاز و توسعه‌ی قسمی «جنبش آزادی و استقلال» و اتصال و اتحاد نقاط مقاومت در سراسر کشور مبدل شود. اما اگر به دلیلِ ایجادِ تشتّت و اختلافات در درون، خیانت، محاصره‌ی شدید و سرکوب و یا به هر دلیلی، این دفاع از خود و کرامت و آزادیِ خویشتن به شکست انجامد، به‌طور یقین مردم در بلخاب زیر چکمه‌های نسل‌کشی و تجاوزگری خرد و خمیر خواهند گشت؛ زیرا طالبان پس از پیروزی هرگز حسّی غیر از انتقام، تجاوز و حذف نشان نداده و نخواهند داشت. آن‌ها در دور اول ظهور همین عملکرد را با سایر اقوام داشتند، طی بیست سال گذشته با همین رویه برخورد کردند و در یک سال اخیر نیز چیزی جز انتحار و انتقام و کشتار از آن‌‌ها ندیدیم. لیکن خشونت و سرکوب از سوی طالبان در طولانی‌مدّت نفرت از آن‌ها را به اوج خواهد رساند و در چنین مناسباتی میان واقعیت‌ها، هر نوع کوشش برای حفظ وضع موجود (سلطه‌ی هژمونیِ نژادی-مذهبی) یا رهایی از آن به‌غایت رادیکال و خشونت‌بارتر تقدیر خواهد یافت.
باری، همه‌ی نشانه‌ها حاکی از آن است که وضعیت در افغانستان هر روز بدتر و خون‌بارتر می‌گردد؛ چه کسانی که برای آزادی و استقلال و عدالت می‌جنگند و مقاومت می‌کنند و چه کسانی که برای حفظ انحصار به سرکوب و کشتار و تجاوز روی آورده‌اند، هردو طیف، باید تاوان‌های سنگین و بهای خونین بپردازند.
این بدان معناست که جنگ در شرایط کنونی یک ناگزیری است یا رفته رفته به یک ناگزیری جمعی بدل می‌شود؛ تو گویی سرنوشتِ همه چیز را باید از جنگ توقّع داشته باشیم. اما مگر تقریباً طی سه قرن نیست که افغانستان در کام جنگ خود را می‌جوَد و ما باهم می‌جنگیم، و چه حقیقتی آشکارتر از این‌که جنگ راه حل نیست؟ باری، مگر آن‌سوی جنگ غیر از انحصار و استبداد بوده است که به جنگ و خشونت خاتمه دهد؟ انحصارْ مدام جنگ را تمدید کرده و بازهم دریچه‌ای به جنگ گشوده است، شاهد آن همین وضعیت کنونی است که با سلطه‌ی هژمونیِ نژادی-قومی عمیق‌تر از گذشته شعله‌ی جنگ را روشن می‌کند. آیا عقلانیّتی در کار بوده که همه به آن تن دهند و زیر چتر واحد سیاسی درآیند و زمینه‌ای برای دولت-ملّت مهیّا گردد؟ هربار اندک روشنایی‌های از عقلانیّت پدید آمده و بستری گفت‌وگو برای صلح و برابری و عدالت فراهم آمده، بلادرنگ با انحصار سر آن بریده شده است. پس مگر چنین نیست که اگر جنگ سبب انحصار گشته، انحصار هم به جنگ راه برده است؟ از هر راهی ورود پیدا کرده‌ایم، یا به جنگ ختم شده است یا به انحصار، و این یعنی آن‌که هر کرداری از ما به‌طور مطلق بن‌بست سیاسی و بحران تاریخی زایده و نقاط روشن و رهایی‌بخش‌اش را در درون بلعیده است. به‌معنای دیگر، نه جنگ توانسته جلو انحصار را بگیرد و نه انحصار جلو جنگ را. این، یعنی این‌که هم جنگ در نفی انحصار ناتوان بوده است و هم انحصار در جلوگیری از جنگ؛ نابسندگیِ هردو اما آیا بدان معنا خواهد بود که یا باید انحصار چنان قدرت‌مند شکل بگیرد تا جلو جنگ را بگیرد یا جنگ: یک جنگ تمام‌کننده یا یک انحصار تمام‌کننده؟ اما انحصار تمام‌کننده همین چیزی است که بالفعل شکل گرفته است: هژمونیِ نژادی-مذهبی پشتون‌ها؛ همین پدیده‌ای که نه تنها مولوی‌ها و طیف‌های سلفی‌اش از آن حمایت می‌کنند، بلکه صراحتاً و تلویحاً روشن‌فکران پشتون، لیبرال‌دموکرات‌ها و احیاناً چپ‌های در غرب پرورش‌یافته‌ی آن‌ها نیز قاطعانه از آن پشتیبانی می‌کنند. اما مگر این انحصار به جنگ خاتمه داده و ثبات و صلح و عدالت آورده است؟ انحصار ماهیتاً و عیناً نه تمام‌کننده بلکه آغازکننده و تشدیدکننده‌ی شکاف‌های قومی، فرهنگی و مذهبی بوده و لذا علّت اصلیِ بی‌ثباتی بوده است. جنگ نیز- دست‌کم جنگ‌های تاکنونی- تقدیر و نتایجی بهتری از انحصار نداشته است. اما چه کسی می‌تواند بگوید یک جنگ تمام‌کننده کجا و چگونه و توسط چه عاملانی باید شکل بگیرد؟! طبق تجربه‌ی تاریخی جنگْ تمام‌کننده‌ی خود ما بوده است، با این وجود، جنگ یک‌چیز را آشکارا به زبان رانده است؛ این‌که همه‌ی اقوام قادر به جنگ‌اند و هیچ قومی نمی‌تواند دیگری را از راه جنگ حذف نماید و ثبات یا دولت به‌وجود آورد. منطقاً بدین نتیجه می‌رسیم که یقیناً دشمنیِ اقوام در افغانستان فاجعه است، جنگ راه حل نیست؛ یگانه راه حل بنیادین تفاهم، همدیگرپذیری و مشارکت عادلانه در ساختار قدرت است. ولی ما که سر این عقلانیّت سیاسی را نیز بریده‌ایم و هرگز به آن مجال ظهور و بروز نداده‌ایم. پس در غیاب عقلانیّت و ناکارآمدیِ جنگ چه باید کرد؟
در امتداد ملاحظات فوق، به دو ملاحظه‌ی پایانی کوتاه اشاره می‌کنم:
الف) من جنگ را ماهیتاً نه قبیح می‌دانم و نه حسن. حُسن و قُبح جنگ به شرایطِ تاریخی بستگی دارد، درست مانند فارابی که می‌گفت انسان ماهیتاً نه رذیل است و نه فاضل، فضیلت و رذیلت در فطرت آدمی نهفته نیست، بلکه تحت شرایط فرهنگی پا می‌گیرد. لذا اگر جنگ نتیجه‌ی جز سرکوب، خشونت، ویرانی، نفرت، بی‌عدالتی، بردگی و حقارت انسان نداشته باشد، قبیح و مذموم خواهد بود. اما اگر به استقلال، کرامت، عدالت و آزادی و برابریِ قومی در تاریخ بینجامد و به تجدّد در موقفِ تاریخیِ قومی منجر گردد و چشم‌اندازی تاریخیِ تازه‌ای اعطا نماید و آن‌ها را به آینده پرتاب نماید، یقیناً جنگ را هم‌چون یک اثر هنری، والا و زیبا خواهم دید. چنین جنگی اما تنها از بطن یک عقلانیّت سیاسی دوراندیشانه و از دل قسمی متافیزیک‌اندیشیِ تاریخی (هیستوریسیتی= historicity) ممکن خواهد بود.
ب) اما تاریخ‌مندیِ اُنتولوژیک چگونه ممکن است؟ این امر زمانی ممکن است که قومی «سیاست ریتوریک» را آگاهانه پشت‌سر گذاشته باشد. «سیاست ریتوریک» سیاستی است متکی به فهم و تفسیر ریتوریک از واقعیت، زمان و پدیده‌ها. سیاستِ ریتوریک لزوماً سیاست اخلاقی نیست و حتی ممکن است ضد اخلاق و ویرانگر اخلاق باشد. افزون بر این‌ها، ریتوری اینک تازه اخلاق را نیز به آغوش کشیده و ماهیّت آن را قلب کرده است، حال آن‌که اخلاق پیشاپیش مشروط به برهان است و نه ریتوری، دست‌کم در سنّت فلسفیِ ما چنین بوده است. اما وقتی ریتوری اخلاق را به آغوش بکشد و این زوجِ خرسند به تفسیر تاریخ و واقعیت دست ببرد، انسان رفته رفته از جایگاه تاریخی‌اش کنده شده و افق‌اش را گم می‌کند. ظهور و سلطه‌ی سیاستِ ریتوریک در گذشته و اکنون ما به‌خوبی و از حیث نظری نشان می‌دهد چگونه ما موقف تاریخیِ خویش را پیوسته از دست می‌دهیم. اسلام سیاسی ماهیتاً اسلامِ ریتوریک است و ضرورتاً به سیاستِ ریتوریک منتهی می‌شود، همان‌گونه که به ریتوری‌سازیِ همه‌ی بخش‌های اسلام انجامیده است. اما به‌هر تقدیر، یکی از مهم‌ترین ریشه‌های گم‌نامیِ پیوسته‌ی ما در تاریخی غلبه‌ی سیاست ریتوریک با دُشنه‌ی اقناع و خطابه در قلب و روح ما بوده است، فرقی نمی‌کند این روند در کدام مقطع و یا در کدام مبادیِ دینی ریشه داشته باشد. سخنان مولوی مهدیِ نوجوان سراپا تفسیرِ ریتوریک از خطرناک‌ترین موقعیت نسبت به خود و افرادش به‌طور جزئی و از منظرِ منطقِ بازتاب آن نسبت به فضای عمومی به‌طور کلّی بود. من می‌گویم از بی‌مایگیِ رویکرد ریتوریک نسبت به فهم و تفسیر پدیده‌ها باید ترسید.