در کابل، این آشفتهترین شهر جهان، هیچ الگویِ مناسکیای تعریفشده و مسلطی برای روزهای جمعی وجود ندارد که مردم از آن پیروی کنند. این آشفتگی جمعی در «عید قربان» امسال مشهود و آشکار بود. هرکسی آنگونه که دلش میخواست، این روز را آغاز کردند؛ برخی با قربانی کردن و کشتنِ حیوانات، برخی با رفتن به خانهای وابستگان و دوستان، کسانی هم با گدای گری، پارهای با کاسهلیسی و رفتن به دربارِ مقاماتِ دولتی و رهبران سیاسی و مذهبی این روز را «حرام» کردند. زنان و کودکانی ژولیده و فقیر بسیاری درِ خانههای شیک و مجلل و البته بیذوق و سلیقه را میکوبیدند و گوشت قربانی گدایی میکردند. عدهای برای انجام نماز عید به مسجد رفتند، من اما که به دلیل سالها زندگی در آوارگی تا هنوز با این خیابانها، این شهر و این مردم بیگانهام، عید را با «دمبورهای صفدرِ توکلی» آغاز کردم، صدایی که تقریباً نیمقرن پیوسته در گوشها آواز خوانده است ولی تا هنوز در این شهر بیرون مانده و غریب و ناآشناست. بیرون ماندهترین و ناآشناتر از من.
به لحاظ تئوریک، آدمی در هنر موسیقی، صرفاً «در میانجیهایِ ناپایدار بهصورت صدا تجسم مییابد» در آواهای زنده و گذرا. این گذار میتواند نوعی باشد. یاد آوار وجود سیال وزندگی گذرای ما. صدای گذاری دمبورهای صفدر امروز مرا از جا کنده و به ازلیت تاریخ برد. خاطراتِ سکوت و سخنهای ناگفته را در تارهایِ جانم به صدا درآورد. شاید به این دلیل که دمبوره، ساز استثنایی است. آوازی در حاشیه. صدایِ ناپایدارِ دمبوره، برسازندهای تاریخی است که با فاجعههای پایدار گرهخورده است. اگر هر نُتی آنکه درواقع برای محو شد و از بین رفتن ساخته میشود، «آه» یا «نفسِ محسوسی» است که در نشان شکنندهای انسانِ قربانی را آواز میخواند. زوالِ زندگی را. شاید به این دلیل که موسیقی نه بیان تجربهی شاد زندگی، بلکه بیان رنج آدمی است. آواز فروپاشی جانها را به آتش بکشید. اهمیت موسیقی را و ازجمله دمبوره را باید در همین نسبت او بازندگی واقعی جستجو کرد. موسیقی، گزاره و گفتی در توصیفِ زندگی نیست، خودِ زندگی است. حیاتِ باطنی و تجربیات تاریخی یک جامعه د موسیقی آواز میشود. اگر دمبوره، حتا هنگامیکه با عاشقانهترین دوبیتیها نواخته میشود جان ما را میخراشد بدان سبب است که صدای استثنایی و بازتاب حیات ویران مردمی است که رنج عظیمی به گستردگیای رنج تاریخ آدمی را تجربه کردهاند.
دمبوره، موسیقی اعتراض است. منتقد مذهب و تاریخ ملی. خصلت اعتراضی و انتقادی آن باعث شده است که در تاریخ پرفرازونشیب خود بتواند تا حدودی رسالتش را که همانا بازخوانی رنج انسان ستمدیده است، به دوش گیرد. در دوران معاصر، نخستین اعتراضهای انقلابی مردم هزاره در برابر بندگی و بردگی، دربهدری، بیخانمانی و کشتار و زنجیر و زولانه و مرگ، با دمبوره آغاز شد. بهرغم آنکه برخی سادهلوحانه تلاش میکنند آن را در قبای موهومِ موسیقی ملی بیارایند، دمبوره، نهتنها موسیقیِ ملی نیست. حتا اگر در فیستوالهای ملی دعوت شود، آوازی در حاشیه و صدایِ همواره بیگانه، اعتراضی است که با «جگر صدپاره»، رنج انسانِ قربانی را مینالد و علیه مذهب و تاریخ ملی اعتراض دارد. دمبوره، زبان «سکوت و گرسنگی» است. صدایِ «آوارگان مدامی» که گرد جهان را آواره میگردند: یکی همچون صفدر پس از سالها رنج بردن و ناپدید کردن خویش درتارهای دمبوره دوبیتیهای فولکلور، از شدتِ فقر، صدایش را بر کراچی بار کرده و در خیابانهای کابل به «ثمن بخس» میفروشد، دیگری چون «سرور سرخوش» ناگزیر است آوارش را به خون و مرگ ترجمه کرده و در این راه کشته شود. یکی چون «آبه میرزا» این گل صدبرگِ تاریخ دمبوره، فرار ملک مالستان است و نالان و دور از یار و دیار صدایش را گم میکند و دیگری چون داود سرخوش آوارهمدامی که حتی اگر هزاران بار در دمبوره بنالد: «بلی بور تو شووم ترکِ سفر کن/ هوایِ ملک غیر از سر به در کن»، بازهم به وضع خویشتن خویش آگاه است و میداند تقدیر جز رفا و ترکِ خانه و کاشانه ندارد. فقط آبه میرزا آواره نیست، داود نیز درنهایت «کووکهای پرکنده»یی را که توان پرواز ندارند، زیر رگبار و گلوله ره میکند و به مثابهای یک «عابرِ تنها» و خستهای جهان دمبوره، جادههایِ پرخوف خطر آوارگی را در پیش میگیرد و به امید نوازشِ چشمانی که کلید درهای بسته(اروپا) به شمار میروند، برای ابد زادگاهش(ارزگان) را ترک میگوید. طبیعی است که چنین صدایی باید گوشخراش باشد. اگر دمبوره، تا این حد گوشخراش است و حتی گوشِ نسل جدید هزاره را نیز آزار میدهد، بدان سبب است که صدای «تبعیدیانِ غریب» است و از آن آواز انسانهای زیر تیغ و همواره در حال خروج به گوش میرسد. اگر قدرت «برسازنده/ نگهدارندهی خشونت»، قتلعامها و کلهمنارهای بیشمار رقم زد و مالیات بر نفس وضع کرد، موسیقی باب ذوق حاکمان با طرد و تبعید دمبوره از فهرست موسیقی ملی، جایگاهِ ملیاش را به دست میآورد. نه بدون طرد و حذف قربانیان، -این استثنای برسازنده-، تاریخ و هویت ملی پدید میآید و به بدون طرد و حذفِ دمبوره و به حاشیه راندن هنرمندان این موسیقی، موسیقی ملی میتواند ملی بودنش را تعریف کند.
اما اگر دمبوره، استثنای برسازندهای موسیقی ملی و اعتراض علیه مذهب و تاریخ ملی است، در این صورت حضور دمبوره در عرصهای موسیقی را میتوان نوعی مداخلهای انقلابی در تاریخ، پارهپارهکردن زنجیر این همانسازیِ ملی و ایجاد شکاف در قاعدهای تاریخ سربهسر حذفی دانست. دمبورهچی همان «مداخلهگر انقلابی» والتر بنیامین است که روال عادی این همانسازی را مختل میکند. اینکه نخستین سرودههای آزادیخواهی مردم هزاره نه از تریبونِ مساجد، مدارسِ دینی و آکادمیها، بل با دمبوره و سرور سرخوش آغاز میگردد، به سرشت اعتراضی، رادیکال و انقلابیِ این موسیقی برمیگردد. دمبوره، نتهایش را نه از هند میگیرد و نه تصنیف دارد و نه آهنگسازی، یکباره و ناگهان خاکآلود و برقآسا، در فضاهای مردمی به صدا درمیآید و بیآنکه آرشیو داشته باشد، بامیانچی حافظهای جمعی و دوبیتیهای عامیانه از نسلی به نسل دیگر انتقال مییابد. دمبورهچی، یا هنرمندانِ این ساز، موسیقی نمینوازند، تارهایِ خاموشِ تاریخ را به صدا درمیآورند. هیچیک از آنها در ردیف موسیقیدانان کشور دستهبندی نشده است. اگر تارهای دمبوره موازی هستند و حتی با شدیدترین ضرباتِ ناخن باهم تلاقی نمیکنند، بدان دلیل است که «استثنایِ برسازندهای تاریخ» با «تاریخ بر ساختهشده» قابل ادغام در همدیگر نیستند و فقر از طریق حذف در هم آغاز میشوند. هنر دمبورهچی به حیث مداخلهگرِ انقلابی در تاریخ، نه یاوهسرایی و توهمات ایدئولوژیِ افغانی، بلکه شان دادن وجوه پنهانِ تاریخ و حضور همنسبت و درعینحال بیگانه و ناهمخوانِ استثنا و قاعده است. اگر یکی از تارهای دمبوره آسیب ببیند و یا تارها همنسبت تنظیم نگردند، دمبوره نمیخواند، زیرا قاعده در نبود استثنا فرومیریزد.
دمبوره، هنوز معاصر، مداخلهگر و انقلابی است. آوازی که میتوان با آن وضعیتِ اکنون را سنجش و آینده را شهود کرد. دمبوره نشان میدهد که وحدت ولی امر بیمعنا و مهمل است. نشخوار روشنفکرانه یا فریب سیاسی. بنابراین مبالغه نخواهد بود اگر بگوییم، دمبوره میانجی فهم تاریخ ماست و در نبود آن تاریخ نقد و اعتراض قابلفهم نیست. تجربهای روز عید با دمبوره در کابل، باری من یک تجربهای استثنایی و انقلابی است. به گوش خویش میشنوم که استثنا آشکارا حریمِ قاعد را میشکند و تاریخ زورگویی و تکصدایی آ به چالش فرامیخواند. اگر صفدر توکلی کوشش میکند در این روزبه هر بهانهای از خواندنِ آهنگ سرشار از مفاهیم کاذبی «همگی پکبراریم» خود سرباز زند و با هر بار درخواست این آهنگ شرم در چهرهاش نمایان میگردد، بدان جهت است که دمبوره حاوی «حقیقت» است. اعتراضی که همواره نادیده گرفتهشده است. صورتِ پرچین و چروک و صدایِ تا حدی زیاد گرفتهای صفدر توکلی، نماد جایگاهِ فرومرتبهگی نقد و اعتراض در این شه است. اما بههرحال «هر جا دمبوره هست،اعتراض هم هست». حتی اگر هراست هیولایِ هزار چشم و ده هزار گوشِ قدرتِ نهفته در نظام قدرت و مذهب صفدر را به «فراموشیِ اجباری» وادارد، دمبوره هنوز این توان آ دارد که تاریخ ازیادرفته را فراخواند، در تاریخ مداخله کندو زمینهای رستاخیزِ صداهای ناگفته آر فراهم سازد. دمبوره را باید زنده نگهداشت. باید در گوشِ کر این شهر نواخت و در این اجتماع کر شنید. نهایتاً اینک هر جا دمبوره باشد، عید نیز هست، زیرا عید واقعی «صدا» است و «اعتراض».
نظر بدهید