اسم من رضا، نام دوم من دریا است. بیست و هفت سال قبل در محرومترین منطقه، فقیرترین خانوادهی هزاره و در گمنامترین جای هزارهجات به دنیا آمدم. در بیست و هفت سال زندگیام، هفت بار از راه جلریز رفت و آمد نمودهام. در هربار(رفت وآمدم) از این راه، آرزوها و امیدهایم دفن میشد و با «مرگ تدریجی» میمردم. بدون تردید اگر به جای من کسی دیگری یا نویسندهی دیگری در هفت بار(رفت و آمدم) از راه جلریز میبود، همان وضعیتِ رقت بار را بهتر روایت میکرد، خواناتر و رسا تر مینوشت، درخششِ ترس از فاجعه را دقیقتر و شفافتر مینگاشت و جانگدازتر فریاد برمیکشید. شاید هم مساله اساسی این باشد که ما در روایت فاجعه و ترس فقط فقط به ناکامی و ناتوانی می رسیم. حد اقل من که نمی توانم این وضعیت تراژیک و ترسناک را آن گونه که هست روایت کنم و بنویسم؛ چون زبان و مفاهیم زبانی ابزارنارسایی است که قدرت روایتِ چنین اوضاع و فاجعه ها را ندارد. وقتی به یاد آن لحظه ی می افتم که همراه با برادرم محمدحسن و مادرم چمن درموترخلیفه مهدی به طرف کابل می آمدیم. موتر ما درمیدان وردگ میان طالبان خراب شد ترس و اضطراب ازهمه جا می بارید. ازهمه اول تر به خلیفه مهدی گفتم:” دیگه تایر اضافه نداری؟” گفت:” آری دارم” خلیفه با آنکه برای مسافران اطمنان می داد؛ اما حسابی ترسیده بود. قبول کنید ازنوشتن این موارد می ترسم. حتا تصورش برایم مشکل است. کلمات یاری ام نمی کند وقتی آدم از درون ترس دارد. زبان بند می ماند و جملات نیز درانتقال معنا کم می آورد. وقتی به لحظه ی برمی گردم که اولین بار باهم صنفان خود برای آمادگی کانکورطرف کابل می آمدیم درمسیر راه شوخی می کردیم و می خندیدیم؛ اما هنگامی که به دره ی میدان رسیدیم خلیفه قربان( ما از سر شوخی او را قربو ریزه صدا می کردیم.) ازشوخی-راستی گفت:” ازین بعد باید “کلمه”ی خود را بخوانید! اینجا قربانگاه هزاره ها است. ساعت ۴ بعد ازظهربود همه گی ازشدت ترس، سکوت کرده بودند، هراس چند برابر می شد، هوا نفس گیر بود. درختان سیب و زردآلو درنظرم طالب دیده می شد گویا کوه و دشت را سپاهیان اسلام گرفته بودند. اینجا عمر به آخر رسیده بود، امیدها و آرزوها ختم شده بود وآغاز حساب و کتاب برای ما بود. ببخشید! هربارقلمم را بر می دارم که آن لحظه های حرامی را بنویسم ترس و وحشت به سراغم می آید، دست هایم می لرزد و بدنم سست می شود خیال می کنم آن بچه طالب ما را ازفلانکوچ پایین کرده است، همه گی هزاره ایم، به تنهایی با دست مال سیاه چشم های همه را می بندد، صدای فیر شنیده می شود، اکنون نمی توانم ببینم؛ چون چشمانم بسته است. ترس و وحشت براندامم لرزه می اندازد، گویا انسانیت مرده است. خدا نیزما را ازیاد برده است و حضور ندارد. گویا خداوند قیامت جداگانه ی برای هزاره ها برپا نموده است. اینجا افغانستان است. جلریز، جاده ی مرگ. ایستگاه حساب و کتاب برای هزاره ها. دور از چشم خدا، دور ازدسترس سازمان هایی حقوق بشری و جامعه ی جهانی هر روز برا انسان هزاره دارد اتفاق بدی می افتد.
یادم است آخرین بارهمرا با همکاران و دوستانم در سال ۹۷ نود وهفت، هنگام رخصتی برای تفریح طرف بامیان می رفتیم عبور ازمسیر جلریز هم چنان برای ما دشوار می نمود همه می گفتند: “اگه قرار باشه از راه میدان برویم باید پیراهن-تنبان بپوشیم” هرچه لباس کهنه باشد خوب است. یکی ازهمکارانم که لباس شیک و نوی بر تن کرده بود چندین بار لباسش را عوض کرد. بیان این تجربه شاید سطحی به نظرآید؛ اما درواقع تنها کسانی که با خون و جان، دهشت و وحشت این جاده ی مرگ را تجربه کرده اند و تنها کسانی که باران تازیانه ها برآنها باریدند، آهنگ جان خراش شلاق، اندام های ضعیف و لاغرآن ها را تکه تکه کردند، بجای مرمی، کارت یا چاقو با نخ(تار) سرآنها را جدا کردند به دنبالش هم فحش و دشنام به هزاره بودن و مذهبش دادند می دانند که درین قتلگاهِ دایمی چه می گذرد. شاید افرادی زیادی مانندمن تجربه ی شخصی شان را از این جاده ی مرگ بنویسند/ نوشته اند. موتروانان، دریوران و مسافران هم قصه می کنند و رسانه های جمعی نیز گزارش می دهند؛ اما به نظر می رسد حکایت و روایت از این جاده ی مرگ ازحد یک دغدغه ی “زیبایی شناختی فراتر نخواهد رفت. عمق، حقیقت و ماهیت تمام فاجعه های رخداده درین شاهرهِ مرگ به حدی است که هرشب به خوابم درکابل، کابوس جلریز را می بینم حقیقتن خود را جزکسانی می دانم که هربارآزار و اذیت دیدهام، هردفعه مثل” صمد” کشته و سر بریده شدهام.
نظر بدهید