جادهابریشم: جنگ بهمعنای خشونت جمعی سازمان یافته، همانند صلح پدیده ارادی و هدفمند است که صد البته از آگاهی انسان به تامین و حفظ هویت و منافع جمعی سرچشمه میگیرد. فراوانی و مکانیزه شدن جنگ در عصر ناسیولیسم و دولت- ملت را بدون تردید باید در این زمینه جستجو کرد. جنگ را چه ادامه سیاست و یا پایان آن بدانیم، چه اعتقاد داشته باشیم که ریشه آن در طبیعت و نهاد آدمی و یا در ساختارهای اجتماعی است، این پدیده از عناصری مانند اراده، آگاهی و منافع جدایی ناپذیر است. وقتی عناصر پیش گفته موجود باشد، هسته تفکر و سیاست استراتژیک که جنگ ناگزیر جزئی از آن است، متولد شده، رشد و نمو میکند. جنگ مستلزم آمادهگی برای حفظ بقا و تامین منافع است و مشارکت فعال در فرایند صلح و مصالحه را نیز در پی دارد. به این معنا، جنگ تنها به زمان تحقق عملی خود وابسته نیست. از دیرزمان تاکنون، جوامع و اقوام گوناگون حتی در زمان صلح و ثبات نیز آمادگی خودرا برای اعمال خشونت سازمان یافته جهت تامین منافع شان حفظ و تقویت میکنند. بودجههای نظامی، آموزش و یادگیری جدیدترین تفکرات و تئوریهای استراتژیک و بروزرسانی سازوبرگ جنگی و ساختارهای دفاعی نمونههای روشن در این زمینه است. با توجه به این امر، مرز میان جنگ و صلح را باید همواره رقیق و درهم تنیده درک کرد. براین اساس، صلح و پیامدهای آن همواره توسط گروههای پیروز و درگیر در جنگ رقم میخورد و صلح دربر گیرنده تقسیم غنایم مادی و معنوی جنگ است. تمام قراردادها و معاهدات صلح حاوی نوعی تقسیم دارایی و محدودیت آزادی شکست خوردهگان و حاشیه نشینان جنگ بوده است.
این برداشت از جنگ و صلح، کلید فهم انفعال، حاشیه بودگی و قرار گرفتن هزارهها در وضعیت قربانیان دایمی جنگ و صلح است. موضع هزارهها در وضعیت جنگ دایمی حاکم بر کشور، یا واکنشی از سر استیصال و ناچاری در قبال اعمال خشونت جمعی سازمان یافته برآنان بوده و یا انزوا گرایی توام با نگرانی، که آنان را در حاشیه مناسبات جنگ و صلح قرار داده است. هردو مواضع پیش گفته، در نهایت هزارهها را با هزینههای گزاف در جایگاه قربانیان تمام عیار سناریویهای جنگ و صلح نشانده است.
باید این واقعیت دردناک را بپذیریم که در کشوری زندگی میکنیم که روابط متقابل میان ساختارهای منازعه خیز و کارگزاران بحران آفرین، همواره پتانسیل کشمکش و جنگ را در نهاییترین، و آستانه تحمل و مدارای اجتماعی را در پایینترین سطح مناسبات اجتماعی نگه میدارد. پذیرش حداقلی این واقعیت ایجاب میکند تا هزارهها در مورد سازوکارهای خشونت و حداقل، آمادهگی برای مقابله موثر و دفاع از جان، دارایی و آزادی شان تامل جدی نمایند. جنگ همانند صلح یک واقعیت اجتماعی و در برخی شرایط ضرورت اجتماعی است و نیازمند است تا در مواجهه با آن برخورد واقعبینانه و متناسب با شرایط داشت.
برغم تجارب تلخ از منازعات بی پایان و مداوم در کشور، با دریغ و درد باید اذعان کنیم که هزارهها تاکنون جایگاه جنگ در مناسبات سیاسی را جدی نگرفتهاند تا بدین ترتیب از منافع صلح نیز برخوردار شوند. با توجه به ماهیت جنگهای بی پایان موجود در کشور، دلیل این امر را میتوان در شکل نگرفتن هویت جمعی و آگاهی از منافع، که مبنای هرگونه اراده و اقدام را شکل میدهد، جستجو کرد. جنگ در راستای اهداف مشخص آغاز و پایان مییابد. مردمی که تصور درست از هویت مشترک و منافع خود ندارند چگونه میتوانند حول اهداف تعریف شده و عبور ناپذیر بسیج شده و در صورت لزوم با تدابیر مبتنی بر خشونت سازمان یافته از آنها حراست و پاسداری نمایند. هویت چهل تکه، در گام اول توانایی هزارهها را در مورد تصور از منافع و اهداف مشترک کاهش داده و در گام فراتر، بجای بسیج بر محور اهداف مشترک، آنها را وارد جهنم کشمکشها و منازعات فرساینده، بیهوده و پرهزینه درونی نموده است.
براستی ریشه عدم شکل گیری آگاهی از هویت و منافع را که مبنای اراده برای حراست از آن را بوجود میآورد، در چه چیزی باید جستجو کرد؟. بنظر میرسد در یک نگاه کلی، ریشه اصلی این امر را باید درعدم توجه به «سیاست سرزمینی» در میان هزارهها جستجو کرد. مراد از سرزمین در اینجا تنها به مفهوم ساده جغرافیایی آن نیست. مراد از سرزمین به معنای وطن و زیست بوم حیات انسانی است که اولین تجربه بودگی و هویت انسان را شکل داده و علاوه بر دربرداشتن منابع و امکانات زیستی، تا حدودی تعیین کننده روابط و مناسبات جمعی است. ژئوپلیتیک بمثابه مهمترین رویکرد سیاست، زاده پیوند انکارناپذیر سرزمین و سیاست است. آنچه در تجزیه و تحلیل رویدادهای سیاسی بویژه در قرون نوزدهم و بیستم بیش از همه جلب توجه میکند همانا سرزمینی شدن هویتها و اهمیت روزافزون آن بمثابه زیربنای کشمکشهای سیاسی جهان است که توجه بدان اجتناب ناپذیر مینماید. این گفته ارسطو که «چیزی که در جایی نباشد، وجود ندارد» از اهمیت دیرین سرزمین در «هستی مندی» و هویت دهی پدیدهها حکایت دارد و نشان میدهد که سیاست نیز خودرا تنها در فضای سرزمینی واقعیت میبخشد. اینکه «رقابت» که مولد سیاست و «قدرت» که موضوع سیاست است، هردو تنها در فضای سرزمینی و معطوف به سرزمین تحقق عملی مییابد، نقش بنیادی سرزمین را در واقعیت بخشی به سیاست به نمایش میگذارد.
با آنکه منازعات و کشمکشها در افغانستان ریشههای هویتی داشته و از نگاه معطوف به سرزمین نشات میگیرد، فقدان جایگاه سرزمین و وطن در سیاست هزارهها، سبب شکل نگرفتن آگاهی از هویت و منافع شده و این امر به نوبه خود امتناع سیاست استراتژیک و هدفمند را که تامل جدی به جنگ و صلح را در پی دارد، شده است. روشن است تازمانی که درک سرزمینی از سیاست در میان هزارهها شکل نگیرد، نه آگاهی به هویت جمعی و منافع بوجود میاید، به تبع آن، به نقش و اهمیت سازوکارهای جنگ و صلح نیز توجه نخواهد شد. نتیجه و پیامد ناگزیر این وضعیت بدون شک، همانند گذشته، حاشیه بودگی، سردرگمی و در ماندگی است که در نهایت از دست رفتن جمعیت، سرزمین، و ایجاد محدودیت برای زندگی و آزادی هزارهها را درپی خواهد داشت.
نظر بدهید