کوچه به کوچه
کف موتر چند بار به زمین کشیده شد، چند کوچه خاکی را پایین و بالا رفته بودیم، هموار و ناهموار. پخته و خامه. توران سلطانی با موترش حرف میزد، پیش شو بچو، تو مرد همین روزهایی.از بس به چپ و راست پیچیدیم، شرق و شمال را گم کردیم. کوتاه با تلفن حرف زدم، خانم زهرا آدرس خانه شما را میجوییم، هدیه آوردهایم. بیایید بیایید، تیر شده از مکتب، کوچه و کنار مسجد کته بلندی!
ساعت به نصف از یک گذشته بود که مهدی مدبر گفت: «همه آمدهاند و فقط دلبرا گم است». مطمینا منظورش من نبودم، از هر طرف که گزوپل کنم قد و قوارهام، ریش و بروتم به دلبرها نمیخورد. رفتیم و دیدیم که چهل بسته کمکی را گذاشته اند ۱۰ گروه توزیع کنند. سهم من و توران سه بسته بود، بعدا چهار شد. بگذریم از این که چند سال است مبارزه میکنم که با توران رفیق نباشم ولی هر از گاهی به یک مسیر میخوریم. توران ۸صد تا ماسک هم آورده بود. قیافههای آشنا زیاد دیدم، رفیعی هم برای این که در گروه من باشد، شکست خورده بود. با عباس عارفی قرار بود جنگ برپا کنیم، یادم رفته بود. سهراب شاد به نظر میرسید.
وقتی موتر از رفتن ایستاد، فاصلهای تا خانهای خانم زهرا نمانده بود. یک بوجی آرد، یک قوطی روغن، مقداری برنج و لوبیا و شکر را گذاشتیم پیش پای خانمی که خودش را مستحق کمک میدانست، زهرا. ۲۰ تا ماسک، یک بسته صابون و دفترچه راهنمای جلوگیری از مبتلا شدن به ویروس کوید۱۹ را نیز تحویل دادیم. پرسید: از طرف چه کسی است این کمک؟ جواب شنید، از طرف هیچ کس! تعجب کردند.
مسجد خلفای راشدین، مقصد دوم بود. جایی در دامنه کوه چهل دختران. از چهارراهی قلعه نو تا به آنجا که فاصله زیادی بود، در جاده خاکی رفتیم. توران با رضا صحبت میکرد، آدرس خانهاش را میگرفت. رضا چست و چابک حرف میزد، انگار برندهای لاتری شده باشد و نباید این شانس را از دست دهد. کوچه مسجد خلفای راشدین تقریبا نزدیک پل کمپنی بود، صعبالعبور. به دست راست پیچیدیم و اندکی منتظر نشستیم. سیگاری آتش زدیم که کوچه خلوت بود. زنی میانسال از خانه بیرون شد، مادر رضا. هدیه از طرف هیچ کس را تحویل دادیم.
شهرک اتفاق، آدرس سوم بود. توران را وعده داده بودم، از آنجا که خلاص شدیم میرویم به باغ چاکه گیلاس میخوریم. مقصد سوم راحتتر پیدا شد، راه را هم زن و شوهری هممسیر شدند و زود رسیدیم. خانم حبیبه گفت، پیش نانوایی منتظر باشید، خانهام در بغل کوه است و راه موتر ندارد. آمد هدیه از طرف هیچ کس را تحویل گرفت، آرد، روغن، برنج و نخود و لوبیا و خرما، ماسک و صابون و دفترچه راهنما. رخصت شدیم ولی به باغ نرفتیم، مدبر دستور داده بود، برگردید و به خانه حسن بروید.
حسن را از صفحه «داکتران خط مقدم سلامت» پیدا کرده بودیم. برگشتیم و جواد زوالستانی در پیش فروشگاه غرب محکمه برگزار کرد، چرا به مهمانی نیامدی؟ چرا وقتی ازت خواستم به دفتر بیا و نیامدی و چند چرای دیگر. تازه یادم آمد، بیشتر از یک سال میشود به ندرت کسی را میبینم. بسته کمکی که سوار موتر شد، مدبر گفت راه بیافتید وقتی این یکی را تحویل دادید، کار تان خلاص است. خسته هم نباشید.
خانه حسن دور بود، خیلی دور. شهرک خواجه انصاری را پشتسر گذاشتیم، جر بالا راه افتادیم، از چند و چندین نفر پرسیدیم، همه گفتند به پیش بروید، کنار مسجد گرد. از آنجا به آخرین ایستگاه موترها، سه راهی بند امیر. پسر حسن آمد و با احتیاط خودش را معرفی کرد. همین کوچه اول. خانه دوم. دست چپ.
هدیه از طرف هیچکس را تحویل دادیم، با آن خود ما نیز داخل خانه رفتیم. حسن روی تشک دراز افتاده بود، از وجود فقط زبانش زنده بود. خودش گفت که بیشتر از ۷ سال میشود اینطوری است. پسر کوچکش او را از این پهلو به آن پهلو میگرداند. از این روی به آن روی میگرداند. پسر بزرگش مشکل فیزیکی دارد، دختر بزرگش خانه بخت رفته است. پیرزنی نشسته کنار دروازه هر از گاهی حرفهای حسن را قیچی میکرد و خودش حرف میزد، با پنج اولاد ماندهایم به امان خدا.
در صفحه داکتران سلامت نوشته بودند که معلم عزیز رویش چهار فرزند حسن را از امسال در مکتب معرفت بورسیه داده است. حسن بیشتر از قرصداری اش میگفت. از ناچاری و ناداری. ۱۳ سال پیش از بامیان به کابل آمده، با موتر باربری کوچک مصروف کار بوده، خشت و سنگ بار میکرده، ۷ سال پیش از موتر میافتد، بندهای استخوان کمر میشکند و منجر به فلج کامل میشود، فقط زبانش زنده میماند. کاسه سر و چشمهایش، زندگی زبان یعنی این که مغز هم کار میکند.
در این هفت سال داشتههایش را خرج دوا و درمان و داکتر کرده ولی بینتیجه بوده، تنها دستآورد او قبل از آن حادثه، خریدن زمینی بوده که حالا با کمک دوستان و اقارب و ۷ لگ قرصداری ۱ اتاق و ۱ دهلیز ساخته است. حسن میگوید فقط کسی نمیگوید از اینجا بیرون شو. دو سال میشود که این سرپناه را ساختهاند، قبل از آن در هیچ جایی آرام نبوده، همسایه خسته میشدند از اینکه یک خانواده غریب و مریضدار را تحمل کنند. بعد از دو سه ماه مجبور بودهاند که خانه تبدیل کنند. حسن میگوید که بچههایم کوچک است، به قرصدارها گفتهام بعد از مرگم خانهام را بفروشید و بین خود تقسیم کنید.
«از دولت نپرس» حسن با تاکید میگفت از دولت نپرس، دزدها مصروف خود هستند، مردم غریب را فراموش کردهاند. هر شب دو تا نان میدهد، بروید ببینید که از خوردن نیست. برو او بچه، برو گندم دولت را بیار و نشان بده. همان دو کیلو گندم بود که عکسش را در فسبوک گذاشته بودند. حسن و فرزندانش به کمک مردم زندهاند، خوش است که سرپناه دارد، هرچند در زمستان سرد سرد است، تمام خانه را نم میزند. او در حق کسانی که به او کمک کرده بودند، دعا میگفت. در حق، هیچ کس!
بیرون که شدیم، پیر زنی دور موتر را گشته بود و در گوشهای کمین گرفته بود، کاغذی در دست. خط فاتحه نانآور شان بود. میگفت، سال گذشته از ساختمان افتاد و جان داد، حالا نیاز به کمک دارند. حسن خوشبختتر بود که خانه از خود داشت، پیرزن خانه از خود نداشت و بابت سرپناه گرو و کرایه میپرداخت. دروازه را نشان داد، گفت آن داخل دو خانواده گرسنه به سر میبرند. «اگه کمک داشتید، دریغ نکنید».
کوچه به کوچه
نظر بدهید