روایت هفتم
شب قدر
دهقان پای کافرکوه، آن که پخته در کار زمین بود، خبره در کشتوکار، در جمع نوارهای که در خانه داشت، فقط یکی را بسیار دوست میداشت. دلش که به هوای یک حماسه میرفت، ضبط صوت سونی سرخ رنگش را از تاق ارسی بر میداشت، نوار را در آن جابجا میکرد و سید علی بدون آن که لحظهای دم بگیرد، میخواند. او میخواند و دهقان تشویق میکرد. هی جار شم تو را، هی چشم تو را صدقه، چند گلو آواز دارد این سید!
چای تازه دم در پیاله میریخت، دو تا بالشت را روی هم قرار میداد، دست چپ گره کرده بر آن و دست راست گره کرده بر دست چپ، چونکه به سجده رفته باشد، پیشانی را به آن تکیه میداد. سید که رزم و بزم را به جای حساس میرساند، دهقان سر از سجده بر میداشت، یک جرعه چای مینوشید و باز هم تشویقها، هی جار شم تو را، هی چشم تو را صدقه، هی حلال زاده!
سیدعلی از سادات روستای حسن بلوچ، مداح دورهگرد بود. زمستانها، در زمستانها گاهی گذرش به پای کافرکوه میافتاد و در جمعهخوانیها منبر میرفت، متفاوت. نه این که روضه بخواند، نه خیلی اهل فضل نبود اما مداح خوش صدا بود و افسانهها را با ترتیب و نظم میخواند، آهنگین! مردم پای کافرکوه و شاید مردمان دیگر به حضور او عادت داشتند، به صدای او آشنا بودند، تنها سرود شادی که شرع با آن در مشکل نبود، در تقابل هم نبود، همه میشنیدند و باور داشتند افسانههای را که سید علی میخواند. دهقان از او صدایی ضبط شده در نوار داشت و در ماه رمضان بیشتر به آن گوش میسپرد، رزم و بزم علی مرتضی با اژدها در قلمرو پادشاه بربر.
در قلمرو پادشاه بربر مردم از سیلاب بهاری امان نداشتند، هر سال مصیبتهای را تحمل میکردند که از اختیار و اراده پادشاه ملک خارج بود. پادشاه که خود به جای خدا تکیه بر کرسی زرین نشسته بود، در برابر قهر طبیعت وامانده و تسلیم بود، از خود گریزان و بیچاره، نمیخواست از کبکبه خداییاش پایین افتد. مبادا روزی که مردم ببینند پادشاه ظالم عالم ضعیف جلوه کند، سست عنصر شناخته شود، پادشاه که مارهای روی بازوانش روزانه از خون دو آدم تغذیه میکرد، در قلمرو او کسی یارای تمرد نداشت، حالا اما ضعیف و افتاده بود. عجز! عجز خدا در برابر بندگانش، افتادن بت بدون تبر ابراهیم، مرگ میخواست، سراغش نمیآمد، چندین لشکر و پلتن به آنجا گسیل داشته بود، ناکام برگشته بودند. بدون آن که بداند مقابله با آن کار پادشاه نیز نبود، رستم میخواست که از هفت خوان بگذرد و مسیر سیلاب را ببندد. سید علی میخواند، رستم از راه رسیده بود، علی مرتضی!
او که به نیت مسلمان کردن پادشاه بربر و رعیت او از ملک ری و شیراز به خراسان شده بود و از آنجا به وادی بربر قدم نهاده بود، آهنگ رزم نواخته بود، ندا داده بود اگر پادشاه بربر قصد جنگ دارد، میدان تعیین کند. تاریخ تعیین کند در غیر آن ملک پادشاهی از دم شمشیر علی مسلمان خواهند شد. پیک برگشت. میدان جنگ تعیین شده بود، در سرچشمهای ملک بربر اما نه رزم با پادشاهی. شرط گذاشته بود اگر علی همان رستم باشد، مردم بربر را از سیلاب نجات دهد، همه مسلمان خواهند شد، معلومدار پادشاه نیز سجده به خدایی میرفت غیر از خودش، به خدای علی! و سید ادامه میداد. گلو صاف میکرد و دل دهقان به افسانه گرم میداشت.
علی در حیرت مانده بود این چه شرطی است که با او گذاشتهاند، پادشاه بربر چه اندیشهای در سر داشت، مگر حیلهای و فریبی در کار باشد. چون که جویا شد، گفتند بستن مسیر سیلاب یک طرف، مصیبت بزرگتر اژدهای خفته بر سرچشمهای آن است، همانجا که میدان رزم تعیین شده است. پادشاه بربر با لشکر و پلتن اول باید اژدها را میکشت و بعد مسیر سیلاب را شاید میتوانست ببندد. او در کشتن اژدها ناکام بود. علی باید اول با اژدها بجنگد و بعد به نجات مردم بربر از سیلاب بکوشد، چه اندیشهای و چه حیلهای و چه شرطی که علی از آن در حیرت افتاده بود. علی چون رو به آسمان کرد، ندا آمد برو! این آخرین جنگ تو است و آخرین فتح نیز! بجنگ و برزم که مردم بربر به معجزات دین محمد ایمان بیاورند.
رجزخوانیهای سید گل میکرد وقتی علی به میدان رزم شتافته بود. هی بارک الله، هی شیر مادر حلالت علی! به اژدهای هفتسر که از چشمهایش خون میجوشید و آتش دهانش چون گرزهای آتشین عالم و آدم میسوخت، ندا داد برخیز و با علی به رزم آی. صحنهای نبرد آدمی با اژدها، میدان خروشیدن اژدها، میدان رزم علی. او که تا حال تنهای ظالمان دنیا را بیسر کرده بود، پهلوانها را به زمین افکنده بود، پادشاهان را به زانو نشانده بود، به نشانه تسلیم، حالا در برابر آتش خشم اژدها به این اندیشه بود که با چه نیرنگی بتواند پشت اژدها را به زمین بکوبد.
در رزم و بزم، در جوش و خروش، شمشیر دو دم علی به هوا میچرخید و به زمین بند نمیآمد، فلک به ناله افتاده بود، عرش در بیتابی، علی در زمین بربر به خشم آمده بود. علی در پیکار با اژدها آخرین آموختههایش را به کار میگرفت، نمیشد. یک روز در نبرد با اژدهای که پادشاه خونخوار بربر در کشتناش ناکام مانده بود، علی خسته میشد. پادشاه بربر که ناظر بر احوال رزم بود، پیک فرستاد. اگر علی در جنگ با اژدها شکست بخورد، قلمروهای مفتوحهاش به پادشاه بربر میرسد، سر علی از تن جدا میکند که عبرت عالم و آدم باشد. نه نه، علی نمیخواست ببازد، او در هیچ پیکاری نباخته بود، او همیشه پیروز بود.
علی خونش به جوش آمده بود، تمام نیرویش را جمع کرد، لرزه بر اندام زمین، ندا از اعماق زمین که زیر پای علی خردوخمیر میشد، طاقتش را از دست داده بود، فلک به ناله افتاده بود. با یک جهش خودش را بر پشت اژدها سوار کرد، جست و با دو لگد بر پشت اژدها کوبید، بالاتر جست، شمشیرش را با دو دست گرفت و به آسمان برد و با تمام هیبت و قدرت به زمین فرود آورد، اژدها از وسط دو شق شد، دو نیم شد، دم شمشیر که از اژدها گذشت زمین را دو نصف کرد و رخنه در زمین انداخت. مردم بربر از اژدها و سیلاب نجات یافت، معجزه علی، پادشاه بربر با ملک و رعیت تسلیم شد، به خدای علی ایمان آوردند، بند امیر!
**********
رجزخوانیهای سید علی که پایان مییافت، دهقان سر از بالین بر میداشت، همین بس است تا هفت پشتم. مسجد را میخواهم چه کار، شببیدار نشستن را چه، عربی را بگذار کنار به فارسی هم خوانا نیستم، آن چیزها مال شما جوانها است، شما که زبان تان میچرخد، بروید به مسجد. دهقان شب قدر را بیشتر از این که به دلیل نزول قرآن گرامی بدارد، برای شهادت علی غمگین بود.
شب قدر در پای کافرکوه با شکوه برگزار میشد، از چند روز قبل مردم آمادگی میگرفتند، یکی بز میداد و یکی گوسفند وقف میکرد، بازاریها مرچ و نمک و شیرینی میآوردند، کسی پختن دو سیر و یک سیر آرد را به عهده میگرفت. شبهای قدر ویژه مردان بود و زنان حق حضور را نداشتند، به تکلیف نرسیدهها نیز ممنوعالورود بودند. مگر به نیتی و به شرطی، همه آرام و چموش، بدون غل و غش و فراهم آوری اسباب مزاحمت، و شرط بزرگتر!
مسجد پای کافرکوه از کاریز فراتر بود، خیلی فراتر، بچههای قد و نیمقد زمانی اجازه حضور مییافتند که آب شستشو و پختوپز و آب وضوی عابدان را تهیه کنند، در نیایش دستهجمعی هم شرکت کنند و میکردند. قرآن روی سر، دعاهای طولانی میخواندند، سطلهای بزرگ از آب را با بانگی میآوردند، با صدای بلند نیایش به پایان میبردند، همه برای یک دلیل، در جشن شبانه که چیزی کمی از شب نشینی نداشت، اجازه حضور بیابند. فرصتآزمایش چراغقوههای سه اشاره. چوربیتی!
نظر بدهید