ما در چه وضعی قرارداریم؟ به بیان دیگر وضع اکنون ما چیست؟ این وضع را با چه ویژگی یا ویژگیهای دارای اعتبار و فراگیر میتوانیم توصیف کنیم؟ من تلاش میکنم به این پرسشها در حد مقدورات خودم پاسخ دهم. برای من پیچیدگیهای این موضوع تا حدی قابل فهم است و از دشواریهای چنین امری نیز آگاه هستم. با این همه راهی جز قدم گذاشتن در این مسیرتاریک و ناهموار نمیبینم. البته چیزهای را که مطرح خواهم کرد ایدههای بسیار ابتدایی و ناپخته است و تا غلبه بر ظلمت دهشتناک کنونی راهی درازی در پیش است.
من میکوشم با استفاده از مفهوم «عصرویرانه» عهد کنونی را توصیف کنم. به نظر من، عصرما، «عصرِویرانه» است. ویرانه مشهودترین پدیدار روزگار ما است. منظور من این است که ویرانه، فراگیرترین واقعیتِ زمانی است که ما در آن قرار داریم.
ایضاح دلالتهای مفهوم «عصرِویرانه» آن گونه که من در نظر دارم، نیازمند این است که سه موضوع مهم را به مثابه پیشفرض در گفتار کنونی در نظر بگیرم:
اولین پیشفرض این است که بداهتها، اصول جزمی و قاطعیتهای امروزی خود را تعلیق کنیم. تنها چیزی که قابل تردید نیست این است که همه چیز در معرض پرسش انتقادی قراردارد. یعنی تردید در مفروضات که برای ما چو نان امر بدیهی به نظر میرسند. تفکر در وضع کنونی، مستلزم التفات و عطف توجه به باورهای یقینی ما است. اگر به هردلیلی نتوانیم از برساخههای فرهنگی و تاریخی موجود عبور کنیم، امکان تفکر به وضع کنونی وجود نخواهد داشت. مراد من از تردید در جزمیتها، حوزۀ عام از اصول، بنیادها و مفروضات اساسی را دربر میگیرد که زندگی امروز ما بر آنها بنیاد گذاشته شده است. بپذیریم که هیچ چیزی بیرون از ساخت خرد و اندیشه انسان وجود ندارد و باور به این اصل که هر چیزی در دایرۀ پرسش قراردارد. این تردید باید همۀ ساحتهای وجودی ما را در بر گیرد. به تعبیر کارل یاسپرس ما باید جسارت «پرسیدن» از چیزهای را پیدا کنیم که تا هنوز مورد پرسش قرار نداده ایم. سخنهای را بر زبان بیاوریم که تا کنون نگفتهایم و نشنیدهایم. لازمه این امر این است که امر انسانی را چنان امر انسانی محض در نظر بگیریم، یعنی نگاه از موقعیت یک امرتاریخی.
دوم: پذیرش این واقعیت که” اسلام سیاسی” به عنوان یک “راه حل” مطرح در چند سدۀ اخیر، به بنبست رسیده است. حکومتهای اسلامی در آغاز برای ما حیثیت” آرمان شهرهای” را داشت که رستگاری، عدالت، معنویت و ارزشهای برین انسانی را برای جامعههای اسلامی به ارمغان میآورد؛ اما تجربهی انضمامی ما در چند سدۀ اخیر، دردناک و ویران کننده است. این موضوع به قدری روشن است که ما را از هر نوع استدلالی بینیاز میسازد.
اسلام سیاسی از آفریدن معنویت، اخلاق، مدارا و به سامانکردنِ اوضاع پریشان تمدن و فرهنگ اسلامی ناتوان بود. جوهر و سرشت اسلام سیاسی را دو چیز تشکیل میدهد و همین دو چیز سبب میشود که اسلام سیاسی از یک تجربۀ دهشتناک و تباهکننده فراتر نرود.
این دو عبارتند از: اتکا به قدرت برهنه و خردستیزی یا بیخردی. تجربه اسلام سیاسی در سدههای اخیر نشان میدهد که تمام گروههای وابسته به این ایدئولوژی به صورت جنونآمیز و قساوتباری از زور استفاد کردهاند. انواع گوناگون از قضاوتها و بیرحمیهای بیحد و مرز که گاهی فراتر از تصورات ماست، توسط این گروهها و نظامهای سیاسی حامل این ایدئولوژی اعمال شده است.
اسلام سیاسی، جریان خردستیز است. درگفتار سیاسی دینی، خرد انسانی و اصول و آموزههای آن جایگاهی ندارد. از این نظرگاه نمیتوان و نباید به خرد انسانی به مثابه یک مرجع عام و جهان شمول اعتماد کرد. علاوه براین، اسلام سیاسی با علم اروپایی نیز نگاه خصمانه و همراه با شک و تردید دارند. «حدیث» و «زور» برای آنها همه چیز است. اسلام سیاسی مانند انسانهای بدوی و اولیه، تمام پیچیدگیها و رازهای سترگ انسان، جهان و هستی را با چند نقل قول ساده و ابتدایی برای خود و پیروان خود قابل توجیه و فهم میسازد. اسلام سیاسی دستگاه فکری است که به «سادهسازی» همه چیز میپردازد. شاید و به احتمال یکی از علتها و رازهای جذابیّت اجتماعی این جریان نیز «سادهسازی» است. این گزاره همه چیز را در این مورد برملا میسازد که گروههای تروریستی تکفیری به استناد آن هزاران انسان را دریدهاند. « اگر گناهکار است، مجازات شده است و اگر بیگناه است، به جنت میرود.» سرشت خشونتبار، خردستیزی اسلام سیاسی و دشمنی آنها با علم مدرن، هم گفتوگو با این گروهها را به امر ممتنع مبدل کرده است و هم رهایی یا آزادی را. گفتوگو نیازمند اصول و قواعد عام و مورد پذیرش همگان است. و خواستگاه این اصول و مبانی مشترک، یا خرد بشری است و یا علم، چیزهای که این گروهها با آنها خصومت آشتیناپذیر دارند. از حیث دیگر تجربۀ رهایی به میانجی خرد و علم ممکن شده است. هم چنان که تقدیر این گروهها با بردگی و اسارت رقم خورده است، دیگران را نیز بردههای چشم و گوش بسته میخواهند. شهرِ آرمانی اسلام سیاسی، دنیای بردههای نابینا و گریزان از عقل و دانستن است. وقتی خرد، علم، گفت وگو و رهایی ممکن نباشد، انسانیّت ناممکن است.
پیشفرض سوم: امتناع تجدد است. سرنوشت «تجددخواهی» یا «سودای عصری» شدن در جهان اسلام و به طور خاص در افغانستان نیازمند پرداختن جداگانه است. اجمال موضوع این است که تجدد و اسلام سیاسی هر دو برای ما چیزی جز دردناکترین تجربۀ شکست نبوده است. تامل در ماهیت چهار دهه جنگ در افغانستان خیلی چیزها را بر ما روشن میسازد. در سالهای اخیر شاهد جنگ خاورمیانه بودیم. جنگ کثیف و خفت باری که خاورمیانه را به آتش کشید و هنوزهم شعلههای آن زبانه میکشد و به درستی نمیدانیم که تا کجاها کشیده خواهدشد. عقل روشنگری، عقل فاجعههای سهمگین بود. همان گونه که نظریه پردازان مکتب فرانکفورت و در کل آن چه به عنوان«ادبیات فاجعه» مشهور شده است، شرح و تفسیرکردهاند، روشنگری همان «درخشش فاجعه» است. عقل تجددی، همه چیز انسان را به کالا و سود فروکاسته است. اگرچه وجوه فاجعهبار عقل تجددی، در حالههای گوناگون از ارزشهای مدرن و اهداف انسانی استتار شده است؛ اما درخشش فاجعههای برآمده از آن، رخدادی نیست که نگاهها را متوجه خود نسازد. خاورمیانه و میراث معنوی چندین هزار سالهی این قلمرو تمدنی را اسلام سیاسی و تجدد اروپایی به آتش کشید. گفته میشود که اسلام سیاسی واکنشی به نظامهای سیاسی مدرن است که بارزترین شاخصههای آن فساد و ناکارآمدی است؛ اما گروهها و جریانهای وابسته به اسلام سیاسی از گروههای متجدد و لیبرال فاسدتر اند.
من به این پیشفرضها به ایجاز و اختصار اشاره کردم، تا مدخلی را برای فهم وضع اکنون ما در اینجا و اکنون تمهید کنم. وقتی از بنبستی به نام اسلام سیاسی و امتناع تجدد سخن میکنیم، به این معنی است که در جستجوی راهی دیگری هستیم، فراسوی این دو هیولای تباهی.
سرزمین ما، سرزمین ویرانهها است. ما تا چشم گشودیم، خود را در لابلای ویرانهها یافتیم. با ویراههای و در ویرانهها زندگی کردیم، بیآن که به سخن ویرانهها گوش بسپاریم و در پی شنیدن رازهای مدفون در تودهههای درهم ریختۀ آوارها باشیم. ویرانههای سیستان، ویرانههای بلخ و غزنه، طخارستان، ویرانههای قطغن و بامیان و بدخشان، ویرانههای گوزگانان و غورات و هری.
ویرانههای سیستان: در میان ویرانههای موجود، «سیستان تاریخی» بیش از قلمروهای دیگر از نظرها پنهان مانده است. تمدن گمشدۀ که اکنون از یادها رفته است. به گواهی منبع بسیار معتبرتاریخی چون کامل ابن اثیر «سیستان» یا «سجستان» در آغاز لشکرکشی عربها «بزرگتر از خراسان و مرزی گستردهتر و دورتر از آن بود.» سیستان پیش از لشکرکشی عربها، یک حوزۀ تمدنی با پیشینۀ درخشان بود. نویسندۀ بینام و نشان« تاریخ سیستان» میگوید:« بر منبر اسلام به نام ترکان خطبه کردند، ابتدای محنت سیستان آن روز بود.» منظور او لشکرکشی محمود غزنوی است. بسیار از منابع دیگر ویرانی سیستان را به لشکرکشی مغولها نسبت میدهند؛ اما درستتر این است که بگویم «ابتدای محنت سیستان سال ۲۳ هجری بود که پای لشکر عرب به این وادی تمدنی باز شد.» در نیمه نخست قرن اول عربها بارها با اهالی سیستان جنگیدند:
بار اول در زمان خلیفۀ دوم در این مرحله سیستان توسط عبدالله ابن عامر گشوده شد. سیستان بعد از یک جنگ خونین و سپردن بسیار کسان خویش به بردگی، «خراجگذار» لشکر پیروز شدند. و اندک زمانی بعد از آن سیستانیها، از پذیریش آیین جدید سرباز زدند. و در سال ۳۱ هجری بدست ربیع ابن زیاد «مشهور به گرازدندان» دو باره گشوده شد.
این تمرد برای اهالی سیستان با « کشتگان هنگفت» و « هزار غلام بچه با جامهای زرّین در دست» پاسخ داده شد. به تایید منابع معتبری چون الکامل ابن اثیر، تاریخ طبری، دوران امارت «عرب گرازدندان» یک نیم و در برخی منابع دیگر مانند بلاذری، دو و نیم سال طول کشید، هرچه بود او در این مدت از ساکنان سجستان« چهل هزار سر را برده کردند». محنت سیستان را در این سالها پایانی نبود. بار دیگر جانشین ربیع ابن زیاد در زمان خلافت علی، آهنگ سیستان کرد و سهم او از غارت سیستان «دو میلیون درهم و دوهزار بردۀ» دیگر بود. یکی از رجزخوانان عرب در مورد سیستان گفته بود: « بشارت ده سجستان را به گرسنگی و جنگ و به آمدن ابن فصیل و راهزنان عرب که نه از زر سیریشان بود و نه از سیم.» منظور از ابن فصیل والی علی ابن ابی طالب بر سیستان است.
من کمی بیشتر بر ویرانههای سیستان مکث کردم. به این دلیل که این ویرانهها از یادها و خاطرهها رفتهاند. امروز بر ویرانههای این حوزۀ تمدنی، مزرعۀ افیون و مرگ و ترور پدیدار شده است. سیستان امروز، کنام اهریمن شده است. همان اهریمنی که روزگاری، مرزبان سیستان در چهرۀ عرب گرازدندان دیده بود.
ویرانههای بلخ: این شهر را خود داستان دیگری است. از نظر بارتولد« شهر بلخ را باستانی ترین شهر بزرگ حوزۀ آمو دریا» و مرکز مدنیّت باختری میداند. منظور از بلخ، بلخ امروزی نیست. بلخ حوزۀ تمدنی و فرهنگی بزرگی بوده است که سرزمینهای آن سوی جیحون را نیز در بر میگرفته است. بارتولد میگوید: « بلخ و معبد نوبهار آن را اعراب در زمان عثمان خلیفه و به روایت دیگر در عهد معاویه منهدم و ویران ساختند.» بعد از عربها نوبت مغولها و لشکر چنگیز بود که بلخ را ویران کند. ابن بطوطه در سفرنامۀ مشهورش میگوید: « بلخ به کلی ویران شده بود؛ لیکن منظرۀ شهر چنان مینمود که گویی هنوز آبادان است.» نویسندۀ کتاب فضایل بلخ (ابوبکر، عبدالله واعظ بلخی) با نقل قولی میگوید« اهل آسمان، شهر بلخ را شهرخون میخوانند. و روا بود که چنین باشد که در این عهد نزدیک، زیادت از بیست نوبت به همین سبب خراب شد.»
ویرانههای بامیان: تا اول قرن هفتم میلادی دارای یک تمدن درخشان و یک کانون معنویت بود. منابع تاریخی نشان میدهد که اهمیت این شهر به گونهی بود که بلخ را نیز تحت شعاع قرار میداد و بلخ از طریق انتساب به بامیان شناخته میشد. تعبیر« بلخ بامی» به کرات و به تفاریق در متون و منابع تاریخی گوناگون تکرار شده است. در بامیان ویرانههای چندین لایه وجود دارد. این یعنی این که در بامیان دورههای گوناگون تمدنی وجود داشته است. بامیان درتاریخ با « عظمت مکان و کثرت اموال و خزاین و وفور معادن و دفاین» شهرۀ آفاق بوده است.» بامیان شهر پرستش و جایگاهی برای تذهیب و اخلاق و معرفت بود. در این شهر هزاران عبادتگاه وجود داشته است که شبها هزاران مشعل فروزان در دل کوهها شعله میکشید و شهر از تشعشع این مشعلها نورانی بود. شما این تصویر خیال انگیز بامیان را با تاریکی امروز آن مقایسه کنید، برخی چیزها از رهگذر این مقایسه روشن خواهدشد. مجسمههای حیرت انگیز بامیان ما را از هرسخنی در مورد بامیان بینیاز میکند.
حوزۀ تمدنی بامیان در دورۀ اسلامی و استیلای لشکر عرب، رو به محنت گذاشت. صورتها و دستهای تندیسهای که شاهکار انسان در تاریخ بود، در همین دورۀ تخریب شد. و این تخریبها تا روزگار امارت ملاعمر ادامه داشت. یعنی در دورۀ نزدیک به یک و نیم هزارسال، هرکه دستش رسید به این شهر زخم زد و حتی بر ویرانهها و آثار باستانی و تاریخی آن نیز رحم نکردند.
به ویرانههای غزنین، طخارستان، گوزگانان، غورات و هرات اشاره نمیکنم. غزنین که این روزها زیر بار بیداد و فراموشی از نفس افتاده است. اگر عمری بود، به آنها در فرصتی دیگری ادای دین خواهم کرد. در اینجا منظور من تنها این بود که به ویرانهها به مثابه امرالتفات برانگیز توجه کنیم. به سخن آنها گوش بسپاریم و رازهای نهفته در آنها را برای شناخت خود، رازگشایی کنیم.
من این نکتهها را به اجمال اشاره کردم تا به فراز و فرودهای تمدنی در این حوزۀ توجه بدهم. من در این اشارتها به اقتضای فرصت دورۀ خیلی مهم کوشانی، تمدنهای باختری و اوستایی را مسکوت گذاشتم که برخی از آنها تا ابتدای لشکرکشی عربها برپای بودند.
ما تا اینجای کار ویرانهها را در چند معنی تفسیر و درک میکنیم. به عبارت دیگر ویرانهها برای ما دارای چند معنای بسیار رایج و مشهور است:
نخستین: چیزی را که ما در باب ویرانهها میدانیم ویرانه همچون «آیینۀ عبرت» است. همه آن قصیدۀ معروف خاقانی را در بارۀ ویرانههای مدائیم شنیدهایم:
هان ای دل عبرت بین از دیده نظرکن هان// ایوان مدائن را آیینۀ عبرت دان.
معنای دوم: در زمانهای بعدی و تحت تاثیر دگرگونیهای ناشی از انقلاب صنعتی، توریسم به تعبیر داریوش شایگان« فاحشههای فرهنگی» بوجود آمد. و ویرانههای ما جذابیّتهای توریستی پیدا کرد و سوژۀ شد برای سرگرمی جهانگردان عمدتا اروپایی. با مرور زمان گروهی دیگری به جهانگردان افزوده آمد یعنی قاچاقبران اشیای باستانی. گسترش این دو پدیده یعنی توریسم و قاچاق، ویرانهها را به کالای تجاری سودآور مبدل ساخت و ویرانهها ماهیت اقتصادی پیداکرد. در افغانستان؛ اما نه دیده عبرت بین وجود داشته است و به دلیل جنگهای دوامدار توریسم نیز رونق چندانی نداشته است. بنابراین تنها چیزی به صورت گسترده و تحت هرشرایطی وجود داشته است، قاچاق آثار تاریخی بوده است.
اگر دلالتهای این ویرانهها را فراتر از نظام دلالت که بر آگاهی ما تحمیل شده است، درک کنیم و از معانی و اشارتهای رایج ساختارشکنی کنیم، واقعیتهای تلخ و دهشتناکی در برابر ما سربرخواهد کشید. این امر مستلزم بازتعریف «ویرانه» است. من میکوشم به اجمال به برخی از این دلالتها و معانی اشاره کنم:
آگاهی: نخستین دلالت مفهوم ویرانه از دیدگاه که من دنبال میکنم، تمدن است. ویرانهها بقایایی از تمدنهای است که اکنون وجود ندارد. این امر به ظاهر ساده و پیشپاافتاده به نظر میرسد؛ اما اگر اندکی بیشتر به آن تامل کنیم، ماجرا تا حدودی متفاوت میشود. تمدن تجلی انضمامی و پدیداری «آگاهی» است. بنابراین یکی از معانی بنیادی ویرانه، آگاهی است.
انسانها به میانجی آگاهی، با جهان پیرامون خویش و از جمله «خودِ آگاهی یا حالت آگاهی» وقوف پیداکردهاند. آگاهی امر دردناک است. یعنی انسانها وقتی دهشتها و تباهیهای روزگار و زمانهاش آگاه میشود، درد میکشند. به هر میزان که سطوح آگاهی بالاتر میرود و هرچه عمق وگسترۀ آگاهی بیشتر میشود، انسان آگاه بیشتر درد میکشد. یعنی درد انسان نیز بیشتر و عمیقتر میشود.
در اینجا دردکشیدن ذهنی مورد نظر است. نه درد عاطفی. اگر نه از حیث عاطفی برخی از جانداران دیگر نیز درد میکشند. ما تا به یاد میآوریم، در جهان پر از بیرحمی و ستم و فاجعههای پیدرپی زیستهایم؛ اما کمتر درد را احساس کردهایم. یا کمتر درد داشتهایم. در ما پر از آرامش است. بسیاری از ماها (توجه کنیم که نگفتم همهما) وقتی در برابر پدیدهها و کردارهای ناانسانی از خود واکنش نشان میدهیم، بیشتر نوعی ریاکاری اجتماعی و فرهنگی است. نه از سرِ دردی ناشی از آگاهی.
حداکثر ماجرا این است که عاطفه ما درد میکشد. نه ذهن ما. دردعاطفی تاحدی سرشت آناتومیک دارد. درد عاطفی با درد برآمده از آگاهی تفاوت دارد. آگاهی سرشت بشری محض دارد؛ اما درد عاطفی در گونههای دیگری از موجودات زنده نیز قابل مشاهده است. فیالمثل گاوها یا فیلها یا گوسفندان نیز درد عاطفی دارند.
در نگاه فیلسوفان کلاسیک و نیز فیلسوفان مدرن، لوگوس مرز میان انسان و حیوان است. یعنی لوگوس یک تمایز اساسی و بنیادی میان انسان و موجودات دیگر ایجاد میکند. گذشته از آن در رهیافت پدیدارشناسان مانند مارتین هایدگر، به جای لوگوس فهم عنصر بنیادی متمایزکننده است. چه لوگوس و چه فهم در هردو صورت چیزی که مهم است، آگاهی است.
زبان/ خط و کتابت: دومین دلالت ویرانه است. به تعبیر هوراس شاعر نامدار روم « انسانها در آغاز انبوه بیگفتار و فرو رتبه» بودند. این موجود به کمک زبان به «جانسخنگو» و عالی مرتبه مبدل شد. البته به سختی میتوان زبان و آگاهی را به روشنی از هم دیگر تفکیک کرد. زبان ما را قادر میسازد که از جهان آگاه شویم و از طریق تعبیر، واقعیتها و پدیدهها را به ساحت سخن و آگاهی منتقل سازیم. وقتی هنوز هم و بعد از هزاران سال از گوشه گوشههای این ویرانهها، کتیبههای مختلف کشف میشود، نشان میدهد که ما در گذشتههای بسیار دور و به تعبیر کارل یاسپرس« در دورۀ محوری» به مرحلهای تمدن وارد شده بودیم. یک نمونه از این کتیبهها همین اواخر از ویرانههای بامیان قاچاق شده بود که از سر تصادف، کتاب بدست پلیس افتاد.
نمونه دیگر هم به سال ۱۳۷۵ و دوران رهبری آقای کریم خلیلی در بامیان مربوط میشود. در این سال کتیبۀ از یکی از گورها در یکاولنگ، آن گونه که گفته میشد به صورت تصادفی کشف شده بود. در این سالها هیچ اثر و نشانی از این کتیبه نیست. خوب است تا ایشان در قید حیات هستند، سرنوشت این میراث بی بدیل کشور و سرزمین ما روشن شود. ایشان بفرمایند که این امانت تاریخی را کجا کردهاند؟
اگر لوگوس نقطۀ جدایی انسان از موجودات دیگر است، خط و کتابت مرز میان تمدن و بدویت است. انسان با خط و کتابت یک گسست واقعی را در تاریخ تجربه کرده و وارد یک مرحلۀ دیگر شدهاند. در واقع خط در کنار علم، نظام سیاسی یا اقتدار، ابزارسازی یا شیوهی معیشت، معنویت و اخلاق و معماری از عناصر بنیادی هر تمدن است. تاریخ با خط آغاز شده است. اگر کسانی در صدد این است که از سابقه تاریخی و تمدنی خود سخن کند، مهمترین آن زبان و کتابت یا آثار مکتوب است. بلخ، بامیان، سیستان، غزنه، غورات، هری و گوزگانان سرزمین کتابت و کتاب بوده است.
ویرانهها نمادی از علم، دانایی، شیوهها و ابزارهای تامین معیشت، معنویت و اخلاق و در نهایت سامان سیاسی و اجتماعی است. بدون علم و بدون سازوکارهای تولید ثروت، بدون معنویت و اخلاق و در نهایت در نبود یک سامان سیاسی، نه بلخی ممکن بوده است و نه بلخ بامیکی و نه سیستان و غزنه و نه هیچ چیزی دیگری.
خشونت: ویرانه آشکارترین نشانهی«خشونت» است. آنهم خشونت در مقیاسهای وسیع. اگر پارۀ از حوادث و رویدادهای طبیعی را آپوخه کنیم، ویرانههای یادشده ترجمۀ از خشونت ویرانگر است.
خشونت که سدهها و قرنهای متوالی بدون وقفه جریان دارد. خشونت و تباهی امروز، امتداد از یک خشونت تاریخی است که همه چیز ما را ویران کرده است. خشونت در مقیاسهای بزرگ، نه در حد کشتن چند نفر، یا خرابی چند شهر، خشونت در وسیعترین سطح ممکن. خشونت سیستماتیک و با پشتوانه مشروعیت دینی.
غارت فراگیر: ویرانه با غارت فراگیر در ارتباط است. یعنی ویرانه نشاندهندۀ غارت همه جانبه است. به بیان دقیقتر ویرانه جای غارت شده است. از نظر تاریخی، خشونت، غارت و ویرانی به صورت همزمان روی داده است. منظور این است که به آسانی نمیتوانیم میان آنها از حیث زمانی تفکیک قایل شویم. نخستین ویرانیها و نخستین غارتها با لشکرکشیهای گوناگون به این قلمرو آغاز شده است.
من پیشتر به «خراجگذارشدن اهالی سیستان» اشاره کردم. در دوران لشکرکشیهای عربها، به عناوین گوناگون داراییها، ثروتها، ذخایر ارزشمند مادی حوزههای تمدنی یادشده، غارت شد.
عناوین غارت:
بت: فیالمثل، مجسمهها و تندیسهای طلایی و آزین شده توسط سنگهای گرانبها به عنوان “بت” تخریب و به مراکز خلافتهای اموی و عباسی انتقال داده شدند. شما در ادبیات فارسی با مفهوم« بت سیمین» آشنایی دارید.
مفتوحالعنوه: دستآویز بعدی، مفهوم فقهی بود. یعنی «فتوح العنوه» این مفهوم در مورد تصرف سرزمینهای که به زور نظامی از ساکنان آن گرفته شده بود، اطلاق میگردد. با این استدلال که چون این جای را ما به زور تصرف کردهایم، پس مالک آن هستیم. زور به عنوان مبنای مالکیت مشروع.!!!
خراج: در ظاهر یک نوع مالیات است؛ اما اگر به آنچه در متون و منابع تاریخی آمده است، دقت کنیم، خراج در آغاز کمتر به یک ضابطۀ معقول و محاسبه شده مقید و مشروط بوده است. فکر میکنم در متون تاریخی برای نخستینبار «ابن خردادبه» که خود یکی از درباریان دستگاه خلافت عباسی بود، در کتاب ارزشمند «المسالک و الممالک» در این زمینه با آمار و ارقام بسیار روشن حرف زده است. میدانیم که در قرنهای اولیۀ اسلامی، دانش جغرافیا به دلیل کارکردهای نظامی و اقتصادی آن حایز اهمیت زیادی بود. این کتاب در نیمۀ اول قرن سوم نوشته شده است.
در طول قرنهای متمادی، همانگونه که رجزسرای عرب به سیستانیها بشارت داده بود، از آن طرف« راهزنان عرب» چون سیل سرازیر میشدند و در بازگشت با کاروانهای از سیم و زر به خانه بر میگشتند.
ما نه به ماهیت خراج اندیشیدیم و نه راز و رمزهای « بتان» را دانسته شدیم، در مقابل کوشیدیم که این دو مفهوم را به حوزۀ زیبایی شناسی و سخن ادبی منتقل کنیم. شعرهای حافظ و سعدی و بیدل و عراقی و تمام شاعران بزرگ پارسی پر است از استعارههای خراج و بت.
خراج چونان مبع درآمد ثروتهای بادآوره که عرب در رؤیاهای نیز نمی دیدند، در اندک زمانی خود آنها را رویاروی هم قرارداد و این بار آتش جنگی از نوع دیگر زبانه کشید. این بار جنگ بر سرِ کفر و ایمان نبود. جنگ بر سر تصاحب اموال غارتی بود.
جنگ بر سر تصاحب داراییهای مردمان این حوزههای وسیعی سرشار از ثروت، البته رویدادی دور از انتظار نبود. چون همان گونه که بارتولد به استناد منابع تاریخی تصریح کرده است، این جنگ از اساس و بنیاد نیز جنگ برای دینداری نبود. به گفتۀ بارتولد در ترکستاننامه «گفتههای مورخان روح زمان را روشن میسازد و شکی باقی نمیگذارد که فاتحان فقط به انگیزۀ کسب مال و غنیمت و شهرت و نام جنگ میکردند. و دین لحاظ ایشان واجد اهمیت اندک بود»
در طول بیش از چند قرن در قلمروهای فتح شده سامان سیاسی وجود نداشت. و به تعبیر بارتولد و بازهم در کتاب «ترکستان نامه» تمام این سرزمینها توسط «امرای نظامی و تحصیلدارهای خراج» اداره میگردید. چون همه چیز در خراج فروکاسته شده بود. یا در واقع خراج همه چیز بود. در تاریخ مشهور است که سعید ابن عبدالعزیز وقتی از سوی دستگاه اموی والی خراسان شد، کوشید با مردم با تساهل و مدارا رفتار کند، این سلوک سیاسی او خشم دستگاه خلافت را برانگخیت و او در میان عربها به « خذینه» یعنی «کدبانو» مشهور شد.
وقتی سعید ابن عمر به جای سعید قبلی ردای ولایت پوشید، از شدت بدرفتاریها و ناتوانی از پرداخت مالهای سنگین، ناچار به ترک سرزمین خود شدند و عربها تمام داراییهای آنها را صاحب شدند.
مستند تاریخی دیگری که نشان میدهد عربها پروای دین نداشتند و تنها در پی غارت بودند، این است که در ابتدای قرن دوم وقتی اشرس به امارت این خطه رسید، به ترویج دینداری از راه تبلغ کوشید. او گفته بود که« نیروی مسلمانان در خراج است» با این وجود او گفته بود که تازه مسلمانهای را که نماز میخوانند و سورۀ از قرآن را قرائت میتوانند از خراج معاف کنند. به اشرس گفته شد که « مردمان بومی اسلام آوردهاند، مسجد و عبادتگاه ساختهاند و کسی باقی نمانده است که از آنها خراج ستانده شود. یعنی « همه عرب شدهاند» او در جواب گفت:« از همهی کسانی که پیش از اسلام آوردن خراج گرفته میشد، خراج گرفته شود». همه ما داستان آن بانوی محتشم بلخی را شنیدهایم که وقتی در بلخ چیزی برای پرداختن نمانده بود، لباس تن خود را برای خلیفۀ اسلام در بغداد فرستاد. خلیفه، آن روزها مثل خلیفههای امروز بیآزارم نبودند، پیراهن را باز پس فرستاد و گفت «این خاتون ما را جوانمردی و سخاوت تعلیم کرده است.»
خردیدن جان خود: یکی از منابع مهم لشکر فاتح این بود که زندگی برخی از اسیران را به خود او میفروختند. در تاریخ هزاران نمونه از این نوع معامله ثبت شده است. البته عربها این همه را به تنهایی نکردند. در تمام این دورهها همپیمانهای محلی داشتند.
در تاریخ اسلام، تضاد میان تفکر عقلی و استدلالی و تفکر حدیثی-فقهی بسیار مشهور است. به نظر میرسد در این منازعه چیزی که از نظرها دور مانده است، ماهیت هژمونیک سیاسی و اقتصادی ماجرا است. دور از نظر نیست که در پس ترویج اندیشۀ اخباریگری، منافع بزرگ اقتصادی نهفته است. اگر اخبار گوناگونی که را در تمام زمینهها وجود دارد، به مثابه یک گفتار مرجع در نظر نگیریم، بسیاری از غارتها و ویرانگریها، فاقد منطق عقلی و بشری جلوه خواهند کرد. علاوه براین ساختن خبر همیشه امر ساده و در دسترس بوده است. همه چیز را از این طریق به آسانی میتوانستند ساده کنند. خبر «سازوکار مشروعیت ساز و توجیهی» هژمونی عربی بر سرزمینهای فتح شده بوده است.
افسونزدگی: ما در ابعاد گوناگون دچار افسون زدگی هستیم. به جای اتکای به خرد بشری و به جای سود جستن از تجربههای، آن چیزی که «آگاهی در دسترس» ما را تشکیل میدهد، نیروهای مرموز و موجودات با قدرت فوق بشری است. در عصر ویرانه نشانی از خرد و تعقل نیست. هرچه هست توهم است. جادو است. فقط یک جامعه و انسان افسون زده میتواند با این توهم مسخره زندگی کند که پیشوایان دینی آنها به تمام علوم و رازهای جهان آشنا باشد؛ اما آن را در جایی ننوشته باشند. یا آن جامعه در هزاره سوم میلادی بیسواد باشد. جامعۀ که مدعی تمام علوم ازلی و ابدی است، خودش اسیر توهم و اسیر طبیعت باشد و قدرت دگرگونی و تصرف آنها در طبیعت از حد و اندازههای اقوام ماقبل تاریخ فراتر نرفته باشد. انسان و جامعهی که از علم و خرد برخوردار باشد، هیچ نیازی به تکفیر ندارد.
همه این چیزها نزدیک به یک و نیم هزار سال ادامه داشته است. در این خلال همه چیز از دست شده است. حتی ویرانهها نیز باقی نمانده است.
«ویرانهها» نشانهی وضعی است که در آن تفکر نیست. جای که تفکر وجود نداشته باشد، آیندۀ نیز وجود نخواهد داشت. جای که در آن گذشته و آینده وجود نداشته باشد، انسان وجود ندارد. عصرویرانه، عصر غیبت انسان است.
با این امید و آرزو تمام میکنم که همه ما« جسارت به کاربردن عقل خویش را» پیدا کنیم.
با غزالی، به غزلخوانی و غوغای دیگر
نظر بدهید