بیوگرافی گزارشها

از کافر کوه تا دهمزنگ؛ روایت بی‌رنگ از زندگی پررنگ

روایت سوم
آخرین فرزند
در روز “وزگشت”- روزهای تغییر فصل از خزان به زمستان- نزدیک‌‌های شام آخرین فرزند آته خداداد و آبه خداداد به دنیا آمده بود. محمدعلی پسر کاکایش تفنگی داشت که بلا استفاده می‌ماند اگر چند شلیک به هوا نمی‌داشت. با شلیک‌های پی‌هم مردم قریه خبر شدند که در خانه جمعه خان فرزند پسر به دنیا آمده است. محمد علی چند روشن‌انداز هم به سمت قبله شلیک کرده بود.
وقتی از چهارسو جمع شده بودند که قدم نو به دنیا رسیده را نیک بدارند، به اندازه زیاد شور و شادی برپا کرده بودند‌. جوان‌ترها انواع بازی‌های رایج را اجرا کرده بودند، از “کچه” بازی کردن و بابا کمپیرک ساختن گرفته تا بیت خوانی و قصه گویی و پر بازی، خارپشتک آخرین بازی بود که باید اجرا می‌شد. این همه شادی و شور به دماغ کسی خوش نخورده بود. کاکای کودک تازه متولد بلند شده از بیخ گلوی آته خداداد گرفته بود، محمد علی با کنداق تفنگ به سر کاکای مهاجمش زده بود، خون به پا شده بود. شب نشینی به هم خورده بود، فردایش عرض و داد تا کمیسیون و ولسوالی رسیده بود. این‌گونه قدم تازه به دنیا آمده نیک پنداشته نشده بود.
*************
به یاد که می‌آورد، تنها بود. برادرها با پدر و خواهران با مادر می‌رفت روی مزرعه کار کنند. او با گربه‌هایش تنها می‌ماند. یک گربه ابلق مادینه داشت که چند شکم زاییده بود، از جمله جوجه‌ای خوشگل هفت رنگ. مردم هفت‌رنگ می‌گفتند ولی حساب که می‌کرد، چهار رنگ بیشتر نبود، سفید، زرد، سیاه و خاکستری. به گربه‌ای جوجه پشت بام شکار می‌آموزند. ریشمه را کش می‌کرد، آن هفت رنگ شیطان از پشت ریشمه می‌دوید. از سر بام کلبه دهقانی افتاد داخل جوی آب که از کنار خانه به سمت کردهای پایین می‌رفت. جانش درد کرد، داخل جوی بند ماند، چند لحظه گریه کرد و دید که هیچ کسی نیست اشک او را پاک کند، داخل جوی ماند و به غزل‌هایش ادامه داد. پس از ساعتی شاید، زوار‌شاه که نوبت آب را داشت، گذرش به آنجا افتاده بود. او خالق! او خالق! کجایی؟ آوازت از کجا میایه؟
*******
خالق می‌توانست هرجای باشد. لحظه‌ای در شاخ درخت سیب بود، از آنجا که خسته می‌شد، روی سنگ غار روباه می‌نشست. مثل راهبان بودایی پیر به قریه زل می‌زد. از پیش کلبه دهقانی‌اش جوی آب قریه جاری بود، می‌رفت لب جوی می‌نشست و گذر آب را می‌دید. برایش هشدار داده بودند که گربه‌ها را نمی‌شوید، اگر این کار را کرد “اوبال” گربه‌ها می‌گیرد و صورتش را دانه می‌زند. هشدار محکم‌تر برای او این بود که به هیچ وجه نباید کنار جوی، زیر درخت و پشت بام بخوابد، ممکن است خزنده و گزنده‌ای بلایی سرش بیاورد. بی‌مضمون که می‌شد، می رفت پشت بام. هرکسی را در آن نزدیکی‌ها می‌دید صدا می‌کرد.
– او آته سفر، او آته سفر!
– عه، چیز موگی خالق!
– چیز کار مونی؟
– نمی‌نگری، آودری/ آبیاری مونوم.
– خو، خوب مونی. نسوار هم میکشی؟
– آری نسوار هم میکشم.
– خو خوب کار مونی، نسوار هم بکش!
**************
خالق سه ماهه بوده که به کلبه دهقانی در پای کافرکوه آورده شده بود. وقتی چشم باز کرده بود، وقتی راه رفته بود، وقتی حرف زده بود، وقتی غزل یاد گرفته بود، وقتی نزدیک به مکتب رفتنش شده بود، همیشه اینجا بود. در میان چنارهای بلند، مزرعه گندم و جو و جواری، از شرق تا غرب پای کافرکوه جولانگاهش بود. حال او زمانی خوش بود اگر کسی از گیل‌کنه گیل می‌کند. آرام می‌رفت در بالای سرش مستقر می‌شد و قصه‌های مفصل آغاز می‌کرد. اکثر کارگرا برای خالقو شعر می‌خواندند. “کشته نادرشاه ره رفتی یار زندو خالقو، مرد میدو خالقو!” خالق خوشحال بود که برای او آوازی خوانده شده بود. حنجره‌ای به کار افتاده تا او را ستایش کند.
*******
روز اول که مکتب رفت، بهار سال بود. آن هم زنان که روی زمین پوجی می‌کردند بهش خندیده بودند‌. “کته مردکه مکتب نموره روز تا بیگا ره سر دیوال پای خو دراز کده غزل موگه” اگر نه نمی‌رفت. از گرد خانه دور نمی رفت. فردای آن روز با سخیداد رفت که شامل مکتب خانگی شود. پیش شیخ ابوذر ملای قریه الفبا بیاموزد. در منبر که رسید، دید که هرچه هست اینجا جمع است. چشم‌های همه لق لق به نو وارد خیره بودند. شیخ ابوذر او را نگذاشت کنار دست سخیداد بنشیند. سخیداد صنف دوم بود و خالق باید از اول شروع می کرد. آن روز درس‌هایش خوب پیش نرفت با غریبه‌ها نشسته بود و یکریز به برادرش که در گوشه دیگر منبر بود، اشاره می کرد، خانه برویم. ابوذر که متوجه شد، سرش قهر شد، او تامو سرکده بیغم نمی‌نشینی! خالق گریه کرد از منبر بیرون شد و تا سال دیگر مکتب نرفت.
**************
یکی دو سال قبل منبر بالاسر بغرا محل برگزاری کلاس‌های مکتب شهید بصیر بود. مکتب نوبنیاد با دستان حاجی رحیم. حاجی رحیم از کابل آمده بود، خوب کابلی صحبت می‌کرد، در اداره کابل در بخش نقل و انتقالات کار کرده بود، متهم به کمونیست بودن هم بود. پدرش محمد نعیم خان هم رابط دولت و مردمش در هرات بوده و جمعه خان از کاکایش به نام کندک‌مشر محمد ایوب خان یاد می‌کرد که در دوران عسکری پشت و پناه قوم بوده، از جمله جمعه خان دیغو. جمعه خان را از تبعید نجات داده بوده و در کابل در خانه اربابش به کار گماشته بوده وگرنه امکان نداشت جمعه خان در جاجی و منگل در میان شورشیان و یاغیان زندگی‌اش را حفظ می‌کرده است. جمعه در عسکری شوخ بوده، تاجیک هراتی را که هم دوره و هم اتاقش بوده، با کمربند کبودش کرده که چرا به او هزاره موش‌خور گفته است. بعد از آن به خوست و جاجی و منگل فرستاده می‌شود، در میان شورشیان. فرقه مشر بعد از مدتی او را نجات میدهد.
کسانی تلاش کردند مکتب حاجی رحیم را ببندد، و بسته بودند. مکتب که توسط کمونیست به پا شده بود، به نام یکی از پیش‌آهنگ‌های جهاد مسمی بود، عجب تناقضی. شهید بصیر از قوم و طائفه از مجاهدان حلقه اول کابل، هم ردیف خلیلی و شفق و اسماعیل مبلغ، حتا استادتر از آنها. مسلط بر زبان انگلیسی، فلسفه و کلام، ریاضی و استادی بوده خبره در دانشگاه کابل که توسط دولت کمونیست سرگم رفت. تا حالا سرگم است. مکتب که بسته شده بود، شیخ ابوذر همان روش را ادامه می‌داد. به جای پنج سوره و سی پاره کتاب‌های صنف اول و دوم را درس می‌داد. سال بعدش مردم اعتراض کردند، نظام آموزشی در روستا دوباره به شکل سنتی برگشت. خالق در طول یک سال خوانا شده بود، نویسا نه.
**************
تا خداداد در منطقه بود، سخیداد بود، همه چیز برای خالق خوب بود. به کار خودش بود. مصیبت‌های او از زمانی شروع شد که آن دو نبودند. خالق مستقل بود و هر روز تقاص کار سخیداد را پس می‌داد. بالاخره در تنازع بقا کم نیاورد و راه خودش را پیدا کرد. به زودی تبدیل به استراتیژیست ضربه‌های فنی شد. این طور نبود که زورش به خر نرسد، پالانش را بزند. خر را از بیخ می‌خواباند. دنبال زهر موش برای کشتن خر می‌گشت. خر فلانی را بکشد، آن‌ها به خر نیاز دارند که هر روز مجبور می‌شوند بیایند و پیش خالق زاری کنند، خرش را ببرند برای یک روز کار.
*********
بهار سال با بچه‌های قریه از پیش دهقان گریخت و ۱ ساعت پیاده روی کردند، در مکتب بازار بیوا ثبت نام کند. درس‌های صنفی را، شعرهای دری را، حساب و کتاب را خوشش می‌آمد. معلم که ثبت نام می‌‌کرد، پرسید نامت چیست؟ گفت خالق! معلم یک سیلی کشکی بیخی گوشش نواخت و گفت خالق نام خدا است. نامت عبدالخالق است. از آن پس در گوش تذکره او یک عبدال اضافه شد. دوست نداشت هرگز، چون هیچ کسی برای عبدالخالق شعر نمی‌خواند. همه چیز برای خالقو بود.
راه آن‌ها دور بود، داکتر مبارکشاه که ناجی زندگی مردم مالستان بود، در ورودی قریه کلینیک داشت، بوتل‌های دوا و گولی که خالی می‌شد، آن‌ها را ضدعفونی کرده به بچه‌ها می‌داد که داخل آن دوغ و ماست با خود حمل کنند. یکی گیر خالق افتاده بود. خالق خبره در کار دوختن و بافتن هم بود، روزها در کنار دست مادرش نشسته به کارهای او نگریسته و یاد گرفته بود. قوطی دوا را که از داکتر مبارک گرفته بود، برای آن پوش دوخته بود، بند ساخته بود که می‌توانست آن را از بازویش آویزان کند. هر صبح داخل آن ماست می‌ریخت و تا مکتب تبدیل به دوغ می‌شد، مسکه‌اش بالا می‌آمد، در روزهای تابستان عجب مزه‌ای داشت روی سنگ نشستن و خوردن نان و ماست در زنگ تفریح مکتب.
*************
بعدها که گروهش را داشت بعد از ۱۲ بجه در روزهای تابستان از مکتب که رخصت می‌شدند، به بازار می‌رفتند‌. اوغان‌ها تربوز می‌آورد، موتر موتر! چشم اوغان که به جای دیگر می‌شد، خالق یک تربوز را با پای خود لول می‌داد به او طرف موتر، نفر دوم بر می‌داشت و به پشت دکان‌ها می‌برد، خالق آرام آرام خودش را گوشه می‌کرد، از پشت افراد می‌آمد و می‌رفتند در لب جلگه تربوز خوری راه می‌انداختند. چند بار هم داخل آب شیرجه می‌رفتند، خسته که می‌شدند، راه می‌افتادند به سمت خانه. خانه که می‌رسید باز تنها بود. نان‌تر ماستش پیچیده در دسترخوان در یک گوش خانه حتما بود. آن را بر می‌داشت و پنجره دو پله‌ای کلبه دهقانی را باز می‌گذاشت، هم هوا خنک می‌شد، هم کافر کوه و جنبده‌های آن دیده می‌شد. با یک کاسه نان‌تر ماست و این منظره در واقع پادشاه تنهایی بود.
ظهر تابستان که خورشید مستقیم می‌تابید، آن‌ها یاد گرفته بودند از بی‌راهه رفتن را، از کف قول از کنار رودخانه که هر دو طرف آن آراسته با انواع درختان بود راه می‌افتادند. دو سه نفر بیشتر نبودند. از ورودی قریه از کف رودخانه راه می‌افتادند از آخر قریه بیرون می‌شدند.
باری که تنها این مسیر را می‌پیمود در وسط‌های قریه رسیده بود، به ناگاه دوشیزه جوان نشسته در چرخاب کوچک چشمانش را نواخته بود. چه منظره چشم‌نوازی! اندکی نور خورشید از بازوهای درختان گذر کرده به کف رودخانه تابیده بود. دختری نشسته در آب تا به کمر غرق در آب، گیسو‌ها خیس و به هم گره خورده، پلته پلته روی بازوانش افتاده بود. دو دستش را روی سینه‌هایش قلاب کرده با چشمان مضطرب خالق را نگاه می‌کرد. خالق که در تحیر خود گم بود، گنگ شده بود. گنگ خواب دیده‌. رویا دیده بود اما زبانش بند آمده بود‌. یک رویای عریان!
تنها سوالی که یادش آمد، لب تر کرد و پرسید: ای کالا از کیه؟ کالای دوشیزه جوان پیش پای خالق بود. دوشیزه با اخم و تخم جواب داد: از آبه تو!
خالق لباس‌ها را جمع کرد، زیر بغلش و راه افتاد، از پشتش صدا کرد، پدر لعنت، بچه دیغو کالای مره کجا می‌بری؟ خالق خندیده گفته بود “کالای آبه خو می‌برم”. چه می‌خوای عه، چه می‌خوای؟ چیزی نه. کوچکتر از آنم که چیزی بخواهم. فقط یک نگاه. یک نگاه به تابلوی زنده و سرزنده. فقط یک نگاه از نوک پا تا نوک سر.
درخواست با اغماض پذیرفته شد. خالق نزدیک‌تر آمد. دوشیزه از جایش بلند شد. قلاب دستانش را باز کرد. آه خدای من! از گیسوانش آب می‌ریخت روی بازوها، روی گردن، چه گردن کشیده‌ای! سینه‌ها دو تا سیب نو رسیده از نوک‌هایش آب می‌ریخت. انحنای بدنش، سفیدی اش، جوانی‌اش همه دیوانه کننده بود. خالق لباس‌ها را انداخت و راه افتاد. دوشیزه خندید، از پشتش صدا کرد، ترسیدی؟ بسراغ نمی‌خوای؟ نه نه خالق به جنون زده بود‌. فقط می‌دوید و به پیش می‌رفت.