اسلایدر بیوگرافی گزارشها

از کافرکوه تا دهمزنگ؛ روایت بی‌رنگ از زندگی رنگارنگ

روایت نخست
آته خداداد و آبه خداداد
هر دو کارگر بودند. روی مزرعه نیز باهم کار می‌کردند. آن تنها دهقان فرهیخته قریه‌ای ما اگر امروزها در قید حیات بود، احتمالا یک زمین‌شناس حرفه‌ای بود. می‌شناخت که زمین طوغی برای کشت گندم خوب است، زمین آرال را ریشقه/عشقه بکارد. او از زمین‌های بی‌حاصل، حاصلات خوب می‌گرفت.
خبره در کار درو و دروگری بود، داس مخصوص داشت. داسی با دسته و تیغه بزرگتر از داس‌های معمولی. داسش را معمولا سرکارش می‌گذاشت و خانه نمی‌آورد، خیالش راحت بود که گم نمی‌شود‌. مردم محله همه می‌شناخت این داس مربوط دیغو است. گیرم کسی آن را بر می‌داشت و می‌برد که خردش کند و یا از آن چیزی دیگری بسازد، ناممکن بود. استا عبدالحسین تنها آهنگر منطقه نیز داس دیغو را می‌شناخت.
دیغو در روزهای آخر تابستان و آغاز خزان جشن‌های با شکوهی برگزار می‌کرد. دروگری، چپار و خرمن گرفتن طی مناسک خاص برگزار می‌شد. برداشت کچالو و زردک از زمین خود جشنواره‌های کوچک بین دو فامیل بود. خانواده مالک زمین و دیغو همه دور هم جمع می‌شدند. آن‌ها سالها باهم بودند و مثل اعضای یک خانواده بودند‌. این را هم بگویم که مالک زمین با فرزندان و خانواده‌اش شریف‌ترین خانواده در قریه بود. هنوز هم همینطور است، یک خانواده روحانی که به خوب و بد مردم کار ندارند. دیغو دو تا نرگاو را با یوغ می‌بست. اسپار را از ته زمین می‌گرفت، زن و مرد روی زمین پخش می‌شدیم و کچالو جمع می‌کردیم.
دیغو حسابش پاک پاک بود. هرچند از لحاظ رتبه اجتماعی در سطح پایین‌تر از همه قرار داشت اما در غرور و متانت زبان‌زد بود. در طوی و خیرات که دیغو آشپز بود، به ما دستور می‌داد که آرام می‌آیید، نان تان را می‌خورید و بر می‌گردید، چهار طرف خود را هم نگاه نمی‌کنید. او مثل دیگر مردان قریه عادت نداشت زیرچشمی و پشت‌چشمی برخورد کند یا از صلاحیت آشپزی خود استفاده کند، یک تکه گوشت به پسرش بدهد، یک تکه به دخترش و چیزی هم برای “خوار هاشم” نگهدارد.
خندیدن او را کسی نمی‌دید اما عصبانیتش را همه دیده بود. مردم دیده بودند روزی را که صمد کجی نوبت آب را گرفته بود یا از حسادت آب را به جوی دیگری هدایت کرده بود، دیغو صمد را فرش زمین کرده و با دسته بیل در هه گفتن تمامش را کبود کرده بود. از زنان که بگذریم، مردان قریه هم از او چشم می‌زدند، می‌ترسیدند. او در کارش با کسی شوخی نداشت. ما که در خانه با او زندگی می‌کردیم، بهتر می‌شناختیم. مرد حلیم و کم حرف بود. افسانه زیاد بلد نبود اما قصه‌های خودش را و جوانی‌هایش را که می‌گفت، بدون شک او یک قهرمان بود. قهرمان یک داستان زندگی.
گاهی اگر مزه می‌انداخت، می‌گفت بروم که خوار هاشم سرم قهر می‌شود. آبه خداداد خوار هاشم چیپو بود. هاشم چیپو را کل مردم مالستان به یاد دارند. آبه خداداد گاهی که می‌خواست اندکی خودش را متمایز از دیگر زنان نشان دهد، می‌گفت خوار هاشم استم. از قرار روایات و قصه‌ها، هاشم چیپو مردم مالستان را با چای آشنا کرده است. او تاجر محلی بود که به کابل و غزنی رفت و آمد داشت. شتر و شترداری داشت. برای اولین بار از کابل به مالستان چای آورده و آن را در برابر پشم گوسفند و قروت به مردم فروخته است.
آبه خداداد و آته خداداد هرکدام توجیه‌های متفاوت برای دست و دلباز بودن خودشان داشتند. آبه خداداد خوار هاشم بزرگترین تاجر مالستان و آته خداداد خوی و خاصیت اوغانی داشت. مردم اگر از او تعریف می‌کردند، می‌گفتند خوی اوغانی دارد، اگر تحقیرش می‌کردند، می‌گفتند که اوغوشل است. دیغو در دایه بزرگ شده بود و کار کرده بود و از دهقان‌های نامی دایه بود، خوار هاشم را طوی کرده بود هم روی اسپ به دایه برده بود. زمستانی از خیر قدید کردن گوسفند گذشت، یک گاو جوان را برای قدید زمستان کشت. مردم می‌گفتند بر پدرش نالد یک گاو را برای قدید کشته.
کرزی که آمد، پاچا گردشی که شد، دست دیغو را از کار گرفتیم، حاجی خداداد پسرش این دستور را صادر کرده بود. دیغو لباس سفید می‌پوشید، لنگی می‌بست، ریشش را سیاه می کرد و در کنار خوار هاشم عکس می‌انداخت. در کویته بردیم که شهری شود، خوشش نمی‌آمد. او با بوی گندم و زمین و آب و درخت بزرگ شده بود، او در شهر از بوهای آشنای زندگی‌اش دور شده بود. کسی اگر می‌پرسید که کویته چطور جای است؟ با عصبانیت می‌گفت خوب جای تهماتر (بادنجان) خوردو یه. سرش را تکان می‌داد و طرف من می‌دید، می‌گفت اینمی کسمادر مرا به اینجا آورده.
روز کارگر است و هردوی آن‌ها نیست. آته خداداد و آبه خداداد خوب کار کردند و زندگی کردند. من از روی شوخی هر دوی آن‌ها را با همین نام صدا می‌کردم، مادرم می‌گفت آبه از تو هم موشوم.