جای خالی شجاعت در روزهای فداکاری
حافظ
در سالهای جمهوریت جای «کار» را نیمهسخنرانیهایی از «تاریخ کار» گرفته بود. به این معنا که تعدادی از جوانان و یا هم جوانان و ریشسفیدان جمع میشدند که کاری راه بیندازند. حالا هر کاری که بود. ممکن بود انجمنی راه بیندازند، گروه کتابخوانیای راه بیندازند، کار فرهنگیای را شروع کنند، کار اقتصادیای مد نظر داشتند، کار اجتماعی میخواستند بکنند یا هم هر کار دیگری که تقاضای وقت و اوضاع بود. اما این کارِ مورد نظر بسیار زمان میبرد و پس از بارها جلسه و جلسهبازی، در بسیاری از موارد هرگز راه انداخته نمیشد.
چرا چنین بود؟ یکی به این دلیل که جای کار را نمیهسخنرانیای از تاریخِ کار گرفته بود. به عنوان مثال، گروهی جمع میشدند که یک برنامهی نویسندگی راه بیندازند. از ابتدا که تصمیم بر این کار میشد، تعدادی دنبال چند نفر خوب و آشنا و اهل قلم میگشتند تا که باهم جمع شوند و برنامه راه بیندازند. پس از چند هفته و گاهی ماهها زمانبردنِ جمعشدنِ چند نفر، بعد نوبت به این میرسید که چه کارها کنند. برای یافتن راه آسان و شروعِ خوب، هرکس میرفتند سمت دانش و داستان خودش. یکی اندک معلوماتی از یک نویسنده داشت، دیگری از یک نویسندهی دیگر، یکی سرگذشت یکی از بزرگان را خوانده بود، دیگری نیمهسرگذشت فلان کس دیگر را خوانده بود و خلاصه هرکس کتابی خوانده بود و آگاهیای داشت و حرفی برای گفتن داشت.
در انجمنها خودِ کار هرگز شروع نمیشد، هرچه بود تاریخ کارهایی بود که اعضای انجمن خوانده بود. هر جلسه با نیمهسخنرانی اعضای انجمن تمام میشد و برای شروع کار هنوز نوبت نمیرسید. روزها، هفتهها و گاهی ماهها همینطور میگذشت، نه سخنرانی تمام میشد و نه کار شروع میشد. جمع و جماعتی که میآمدند کاری کنند، با بهرخکشیدن چند کتاب نیمهخواندهشان، فرصت کار را از همدیگر میگرفتند و هرگز به خودِ کار نمیرسیدند.
مثلا جماعتی که برای نوشتن و کارهای ادبی جمع میشدند هرگز نوشتن را شروع نمیکردند. برنامه نمیریختند که چه بنویسند و چطور بنویسند و باید عملا شروع کنند. فقط سرگذشتی از فلان نویسنده برای هم تعریف میکردند، وقت و انرژی و امیدواری که خلاص میشد، پراکنده شده میرفتند. باز هم جلسهی بعدی جمع میشدند، و باز همینطوری با تعریف سرگذشتهای نامربوط اما جذابِ آنزمان ختم میشد و هر کس پیکار خویش میرفتند. به همین روال، هرگز خودِ نوشتن شروع نمیشد.
شاید فضای آن زمان همینطوری بود و اقتضایش چیز بیشتر از این نبود. اما اکنون که میبینیم فرصتها چطور زود از دست میرود و دیگر فضا برای نشست و انجمن ادبیات و نقد و انتقاد باز نیست، باید پخته شویم و عبرت بگیریم که اگر فرصتی پیش آمد، کار را شروع کنیم. نگذاریم به فردا، نگذاریم به هفتهی بعد و ماه بعد و سال بعد. هم به این خاطر که فرصت از دست میرود، هم به این خاطر که تعریف نمیه و ناقص از تاریخِ کار، هرگز خودِ کار نیست.
ما باید یاد بگیریم که با خواندن یک کتاب نیمهنصفه در مورد سرگذشت ونگوگ ما نقاش نمیشویم. با خواندن نیمهنصفهی زندگی فروید ما روانکاو نمیشویم. با خواندن نیمهنصفهی زندگینامه گابریل گارسیا مارکز ما نویسنده نمیشویم. اینها خوب است، به شرطی که جای شروعِ کار را نگیرد، به شرطی که جسارت راهرفتن با پای خودمان را نگیرد. فقط اگر با پاهای نوپای خودمان راه برویم، به عنوان عصا دستمان را میگیرد، چیزی بیشتر از آن نیست.
بگذارید یک مثال آشنا بزنیم. در جامعهی ما شاید هیچ گروهی بیشتر از ملاها از تاریخِ شجاعت و صداقت و ایثار به گوش مردم نخوانده باشد. حتا حرف کوچه و بازار، حتا شوخیهای گرمابه و گلستان این جماعت با سخنی از فلان پیشوای دینی شروع و ختم میشود. ملاها همیشه از شجاعت، از ایثار، از وفاداری، از مردمدوستی، از کارکردن و زحمتکشیدن میگویند.
اما چنانچه در تمام این سالها دیدیم، سخنرانی از تاریخِ کار، خودِ کار نبود. کمتر دیدیم ملایی شجاع بود، ملایی وفادار بود، ملایی اهل ایثار و فدارکای بود. کمتر دیدیم ملایی دلسوز مردم بود، ملایی اهل کار و زحمت و نانپیداکردن از دست و بازوی خودش بود. این روزها که ملاها حاکم شده واضحتر میبینیم که ملاها چه میکنند.
تنها در ملایی اینطور نبود. در تمام بخشها همینطور است. از یک جایی به بعد باید پخته شویم و روی توضیح واضحات نچرخیم و برویم سر خودِ کار. در روزهایی که کار و جسارت و فداکاری و ایثار بیش از هر زمان دیگری نیاز است، میبینیم چقدر جای شجاعت خالی است.
نظر بدهید