یادداشتی دربارۀ رمان «دختران خاک» اثر جدید جواد خاوری، نویسنده و پژوهشگر فرهنگ عامه
خط داستانی
داستان از وسط شروع میشود، پس به نقطۀ آغاز میرسد و خط داستانی را تا پایان دنبال میکند و در نهایت، رمان به جایی تمام میشود که آغاز شده بود. اوج داستان همان پایان آن است. داستان با وجود حجم زیادی که دارد، پرکشش و پرقدرت به پیش میرود. در هیچ نقطه خواننده حس نمیکند که داستان یا به کندی به پیش میرود یا به سرعت، بلکه به صورت طبیعی، خواننده را با خود همراه میکند. او هرچه به پیش میرود، با محیط و شخصیتهای داستان و به اتفاقات داستان بیشتر پی میبرد.
سنت قصهگویی در دل روایت مدرن
رمان «دختران خاک» از هنر قصهگویی، به معنای متعارف آن، استفادۀ خوبی کرده است. در واقع، اساس رمان، بر شیوۀ قصهگویی استوار است. معنایی که خواننده قرار است از این رمان بگیرد، از ورای همین قصهها، افسانهها، واقعیتها و تخیل نویسنده خواهد بود. زمینه و زمان داستان، فضا و ریتم آن نیز به شیوهای توصیف شدهاند که در قصهها داریم. شاید «دختران خاک» را بتوان کاربرد سنت قصهگویی در دل روایت مدرن دانست. از اینرو، برخی از ویژگیهای ژانر قصه را هم میتوان در آن دید که در ادامه، به برخی از آنها اشاره میشود:
الف. تقدیرگرایی و جبرباوری
جبرباوری و تقدیرگرایی یکی از ویژگیهای قصهها و افسانهها است. در این قصهها اراده و اندیشۀ دیگرگونکننده و برهمزنندۀ نظم استوار سرنوشت وجود ندارد. هرکسی تن به تسلیم و مدارا میدهد. در رمان «دختران خاک» هم با چنین فضایی روبهروییم؛ چون شخصیتهای داستان، در آغوش چنین سنتی میزیند، ناگزیر خودشان نیز به همین باور میرسند. گویی «دختران خاک» آیینهای است که جزئیات زندگی مردم روستای پیتابجای و زندگی شخصیتهای این رمان را بازمینمایاند و این خوانندگانند که خود میاندیشند و تصمیم میگیرند و از خود میپرسند که کدام درست است؛ تقدیرگرایی یا تقدیرگریزی؟ تن دادن به تقدیر یا طغیان و سرکشی در برابر آن، کنار گذاشتن خودارادیت و تفکر یا و پذیرفتن آنها؟
«به همین امید، از این قریه به آن قریه میرفت تا اینکه قضا و قدر، کار خود را کرد و آن اتفاق معهود افتاد.» (خاوری، ۱۴۰۳: ۲۰).
یا: «اصلاً تقدیرش آن بود که بیهوش شود تا مسیر زندگیاش تغییر کند.» (همان: ۳۱).
«من بازیچۀ تقدیر و قسمت خودم شده بودم. انگار تقدیر، ضعیفتر از من پیدا نتوانسته بود. همزمان با تولدم، مادرم را گرفته بود. پس از آن، سهمم از زندگی را سختی و تنهایی و فقر داده بود. بعدش، شوی پیر و آخر هم اولاد ناقص. قسمتم چنان بد بود که مردم به جای همدردی با من، مرا زنی شوم میدانستند که نمیتوانستم آدم بزایم.» (همان: ۹۳).
چنین گزارههایی، ذهن خواننده را به شدت درگیرش میکند که آیا تقدیر هست یا نیست؟ اگر هست، نقش من در زندگی و سرنوشتم چیست؟ و اگر نیست، این رخدادها و اتفاقاتی را که در دایرۀ انتخاب و توان و ارادۀ من نیست و من هیچ دخل و تصرفی در آن ندارم، چه بنامم و چگونه برای خودم حل کنم؟
خاوری، در اینجا به خوبی روایت میکند که تقدیرگرایی چگونه ذهن و ضمیر انسان شرقی؛ بهویژه انسان افغانستانی را در چنگ خود گرفته است و چگونه خودارادیت و طغیان و تلاش را در وجود آنها کشته است. از این نگاه، «دختران خاک»، نهتنها که جامعۀ افغانستان را آیینگی میکند که آیینهای است در برابر تمام جوامع شرقی.
«من از طالع نحس خود مجازات میشوم، نه از گناهم.» (همان: ۱۰۲).
یا: «”نه، مصیبت و بلا هم تقدیر است. هیچکس جلو تقدیر را گرفته نمیتواند.”
“تقدیر را کی مینویسد؟”
میرداد گفت: “معلوم دار است که خدا مینویسد. همه چیز در دست خداست.”» (همان: ۱۲۳).
گفتوگوها و گزارههای ازایندست در رمان، فروان یافت میشود که در کنار اینکه ذهن شخصیتها و پرسشهای آنان را دربارۀ تقدیر و سرنوشت، مطرح میکند، ذهن مخاطب را نیز با همین پرسشها روبهرو میکند و او را به تأمل وامیدارد.
ب. حادثههای فراعادی
متناسب با فضایی که در رمان آفریده شده است، خواننده با ماجراهایی نیز روبهرو میشود که با منطق داستان مدرن برابری نمیکنند. اینگونه اتفاقها و ماجراها را فقط میتوان در قصهها و افسانهها خواند و دید. از آنجایی که خاوری از «قصه» به عنوان خشتی برای بنای ساختمان رمانش استفاده کرده است، این قصهها به خوبی جاافتاده است و در فضای آفریدهشده و زمینۀ داستان، قابل پذیرشاند. خواننده حس نمیکند که پای منطق داستان مدرن میلنگد. نجات یافتن میرداد، قهرمان داستان، به شکل معجزهآسایی از زیر برفکوچ، آن هم توسط گرگی؛ عاشق شدن قهرمان؛ چگونگی گم شدن دختر قهرمان و دختران دیگر؛ سرگذشت زنی که موجودات ناقصالخلقه میزاید؛ گم شدن و پیدا شدن اسب قهرمان؛ و… از جملۀ این حادثهها هستند.
پ. موجودات فراعادی
همانگونه با اتفاقات فراعادی روبهروییم، با موجودات فراعادی نیز روبهروییم. فضای داستان، امکان ورود چنین موجودات را در داستان فراهم کرده است که میتوان از شبح سنگزن یا سنگانداز، فرزندان آن پیرزن (موجوداتی که یک چشم به پیشانی دارند و دهان و دماغشان هم به شکل معمول نیستند) و… یاد کرد.
ت. زمان و مکان
زمان و مکان هم در رمان «دختران خاک» به کردار زمان و مکان قصهها است. داستان، در عین حالی که مکان دارد؛ پیتابجای، کوه گل خار، کابل، و…؛ اما این مکان، شبیه دنیایی نیست که ما در رمانها با آن روبهروییم. داستان، با وجودی که مظاهری از عصر کنونی را دارد، اما این دنیا، با همان شناسنامههایی که اکنون شناخته میشوند، توصیف نمیشوند. البته به زعم نگارنده، این کار هم به خاطر این است که از فضای قصهای که در رمان به کار برده است، دور نشود.
ث. سفر
یکی از ویژگیهای شخصیتهای افسانهای سفر کردن آنها است. شخصیت آنها در این سفر کامل و پخته میشود. آنچه را که آنها پیش از سفر نمیدانستند، در این سفر میآموزند و با افراد دانایی روبهرو میشوند که چیزهای زیادی از آنها میآموزند و در نتیجه فهمشان نسبت به همه چیز، پختهتر میشود. قهرمان رمان «دختران خاک»، میرداد نیز سفر میکند. سفر او به کابل است؛ کابلی که برای او جهان ناشناخته است و با هزار نیرنگ و فریب، هزار رمز کشفناشده. او برخلاف شخصیت دیگر رمان که نیز به کابل سفر میکند و به پختگی نمیرسد و در نیرنگهای این شهر، گم میشود؛ اما به آگاهیای دست مییابد که تصمیمش را عوض میکند. پس به جهان خودش بازمیگردد.
«… شنیدهام غربت دوریها را نزدیک و بیگانگان را آشنا میکند. باشد که جادوی غربت، دردم را دوا کند.» (همان: ۶۵).
یا: «میرداد صبح زود، کابل را با تمام هیاهویش ترک کرد و راهی را که رفته بود، بازگشت. آسودهدل و سبکبار بود… دیگر از غم سخن نگفت؛ چون همپیمانۀ غم، شادی هم بود. هر جا قدم میگذاشت، جشن و شادی هم میدید. پس دلیل نداشت که تنها از غم سخن بگوید.» (همان: ۱۸۹).
قهرمان داستان
میرداد قهرمان داستان است که تا آخرین جملۀ داستان، در موردش متفاوت فکر میکنیم؛ اما در آخرین جمله که میرسیم، میبینیم که نه. ما در مورد او اشتباه میکردهایم. او نیز مانند همۀ آدمهای دوروبرمان، از قضاوت شدن، از سلطۀ سنتهای نادرست، از زخمزبان، از کنایهها و واگویههای طعنآمیز، از حرفوحدیث مردم، از … میهراسد. آنقدر بیم دارد که نمیتواند همۀ اینها را نادیده بگیرد و به صدای درونش گوش فرادهد و کاری را انجام دهد که وجدانش آن را میخواهد و به انجام آن رضایت میدهد.
«این بیشرم را ببین! ما اگر بودیم، کلمهای از دهان خود بیرون نمیکردیم. دختر کالای سر بازار نیست که آدم ته و بالایش را به هرسو جار بزند. دختر، رازی است که در همه احوال باید سربهمهر بماند. گرگ خوردن دختر که سرفخری نیست؛ سرشکستگی است. کدام عاقل سرشکستگی خودش را قریهبهقریه نقل میکند!» (همان: ۶۲).
شاید این واگویه، بتواند تمام باورها و دیدگاه مردان این جامعه را روایت کند. جامعۀ شرقی و بهخصوص جامعه بستۀ افغانستان همینگونه دیدگاه را در مورد زنان و دختران دارند.
او در جوانی وقتی در پی نیمۀ گمشدهاش میگردد، او را در دل یکی از روستاهای برفگیر دَوروبر پیتاپجای پیدا میکند و یک دل نه، صد دل، عاشقش میشود؛ اما مانند همۀ عشقهای افسانهای، به معشوقش نمیرسد؛ زیرا عشق، در جامعۀ او و در دیدگاه پدر او حماقت است و اغوای شیطان. همچنین، او نمیتواند بدون ارادۀ پدر، برای زندگیاش تصمیم بگیرد و خواست او را نادیده بگیرد: «عشق حماقت است بچۀ بیعقل! شیطان اغواگر است. شیطان که شاخ و دم ندارد. همان چیزی که تو عشق میگویی، شیطان است!» (همان: ۳۰)
ازاینرو، هیچ چارهای جز تن دادن به ازدواج با دختر اسلم بای، ندارد و ازدواج میکند، علیرغم خواستۀ خودش و از این پس، تمام شور و شوقش در درون خانه، میمیرد و سکوت لبهایش را میدوزد؛ اما بیرون از خانه او نقال است و اهل قصه. چون اهل قصه است، اهل بحث و جدل و منطق هم هست. با این وجود، از دو چیز نمیتواند دامنش را خلاص کند؛ یکی سنتی که در درونش بزرگ شده و در آن زندگی میکند و دیگر، جبر تقدیری که در دست خودش نیست. او در جبرگرایی، تقدیرگرایی و سنتزدگی، و در قربانی جبر تقدیر بودن، مانند همۀ مردم دوروبرش است. هیچوقت خودش را نمیتواند از دام تقدیر برهاند. چنین شخصیتی، عجیب متناسب با فضای رمان است و عجیب میتواند خواننده را درگیر کند.
نثر و زبان داستان
«دختران خاک» نثر پخته، محکم و زبان تصویری دارد. زبانی که چقدر با ساختار و تمّی که برگزیدهشده، همخوانی دارد؛ زبانی که سرشار از تشبیهها و تصویرهای بکر ادبی است. همین تصویرها و تشبیههای بکرند که نثر داستان را نثر پخته و منحصربهفرد کرده است و نثر ویژۀ جواد خاوری. یکی از ویژگیهای نثر داستانی خاوری چه در این رمان و چه در رمانها و داستانهای پیشینش، زبان تصویری و ادبی آن است؛ زبانی که هم از ضربالمثلها و امکانات زبانی و ادبیِ زبان عامیانه استفادۀ بهینه میکند و هم از آرایههای ادبی مانند استعاره، کنایه، تشبیه، طنز و آیرونی. استفاده از این آرایههای ادبی هم به گونهای صورت میگیرد که زبان داستان را به سوی شاعرانگی پیش نمیبرد، بلکه فقط هنریتر و تصویریتر و دیداریترش میکند.
همانطوری که گفته شد، نویسنده در اینجا از آرایههای مختلف ادبی استفاده کرده است. مهمترین آرایههای بیانی و ادبیای که به کار برده است، عبارتند از: نماد، استعاره، تشبیه و کنایه و مجاز.
استعاره
گرگ: یکی از برجستهترین استعارههایی که از همان صفحۀ اول پا در میانه میگذارد و تا آخرین صفحه ادامه پیدا میکند، گرگ است. در طول داستان از خودت میپرسی، گرگ کیست. گرگ دختران خاک، دختران جامعۀ ما، کیست یا چیست؟ آیا سنت و خرافات حاکم است یا مردان سنتزده و خرافاتی و جاهل؟ دختران خاک را گرگ میخورند یا گرگصفتان؟ شاید جوابت راحت باشد، شاید هم نباشد. اینکه دختری یا دخترانی بعد از دو سال، پس برمیگردند، معنایش این نیست که دومی درست است؟ دومی است که آنها را پس رها میکنند وگرنه گرگ درنده، به یکبارگی میخورند و تنها چیزی که میگذارند، پارههای استخوانشانند؛ اما گرگ دوم، گرگ انسان، طوری میخورد که حتا خونی هم نچکد. ازاینرو، گرگی که در رمان دختران خاک مطرح است، همان آدمهایی جامعۀ رمان است. به عبارت دیگر، همان مردان جامعۀ رمان است. این گرگ دوم است که به جای عاشق مینشیند: «حس کرد بوی آشنایی از خون آدمیزاد میآید؛ بویی از جنس عشق. انگار آدمیزاد جسارت کرده و به طعمۀ گرگی دهن آلوده بود. عشق تنها از آن گرگ بود. گرگ که خود، عاشق ازلی بود و مدام سینۀ کوه گل خار را با زوزههای عاشقانهاش میخراشید. آه از نهادش برآمد. خون عاشق بر عاشق روا نبود. با خود گفت: «امان از عشق.» با اف و ناله دندانهایش را از شانۀ او بیرون کشید و از ته دل قی کرد…» (همان: ۲۹).
یا: «با خود گفت: “همان بهتر که گرگ خورده است! دیگر کسی خبر خواری و زاریاش را برایم نمیآورد. اگر گرگ نمیخورد، تا آخر عمر، گوشم از خبرهای تلخ و ناروا پر بود. سه چهار سال دیگر میماند، بعد از آن، یک گرگ دیگر پیدا میشد و نه دزدکی، بلکه پیش چشم همگان با ساز و سُرنی میبرد و به ریش من هم میخندید.”» (همان: ۲۵۲).
یا: «حتا نصیحت کردند که باید بیشتر مراقب باشد؛ چون گرگهایی پیدا شدهاند که اشتر را با بارش یکجای میخورند.» (همان: ۴۰۰). گرگ معمولی اگر اشتر را بخورد، بار اشتر را که نمیخورد. گرگی که هم اشتر را میخورد و هم بارش را، همان انسان است، همان آدم است.
مرگ: گاهی این گرگ، استعاره از مرگ نیز است که آدمها را یکییکی یا گاهی هم گروهی از روی زمین برمیچیند.
بَلا: استعارۀ دیگری که در داستان به کار رفته است، بلا است. بلا هم استعاره از نفس انسان است که او را به نابودی میکشاند.
استعارههای دیگر: «میرداد آرزوی بارانی را داشت که نمنم ببارد و کام بخت مردمان را تر کند.» (همان: ۱۱۰). بخت نیز استعاره است؛ زیرا بخت که کام ندارد. اول باید به انسانی یا حیوانی تشبیه شده باشد و مشبهبه حذف شده و فقط مشبه و ملازم آن؛ یعنی کام مانده باشد.
تشبیهها
تشبیه پرکاربردترین آرایۀ ادبی در این رمان است. نویسنده قدمبهقدم، نثر داستان را با تشبیههای بکرش مزین کرده است؛ تشبیههایی که ویژۀ خاوری است و پیش از او، کسی این تشبیهها را به کار نبرده است. در ادامه، به بخشی از این کاربردها اشاره میشود:
«کوه گلِ خار که همچون مادرکلانی باوقار نشسته بود و دامن پرچینش را تا جایی که چشم کار میکرد، گسترده بود.» (همان: ۷). کسی که دامن مادرکلانهای هزارهجات را دیده باشد، به خوبی پی میبرد که این تصویر چقدر زیبا و این تشبیه چقدر بکر و مختص خود نویسنده است.
«هر دانۀ تسبیح که میافتاد، از برخوردش با دانۀ زیرین، صدایی برمیخاست که انگار صخرهای از کوه گلِ خار سقوط کرده باشد: تق، تق، تق.» (همان: ۱۰).
هیبت و شکوه دانههای تسبیح میرداد با این تشبیه و با این اغراق، چقدر به خوبی بیان شده است که اگر این اتفاق نمیافتد، قطعاً از زیبایی و تأثیرگذاری و ادبیت آن کاسته میشد و دیگر آن حلاوتی را که اکنون دارد، نمیداشت.
یا: «این تسبیح نیست، گرز است؛ گرز امیر حمزۀ صاحبقران.» (همان: ۱۰).
یا: «صورتی چون شیر داشت که دو چشم سیاه در میان آن میدرخشیدند.» (همان: ۲۰).
یا: میرداد چون پادشاهی که در جنگی سخت، ظفر یافته باشد، احساس قدرت و خوشاقبالی کرد.» (همان: ۲۶).
یا: «کوه گل خار مادربزرگ بازیگوش بود و هر از گاهی شیطنت میکرد.» (همان: ۲۸).
یا: «صدای گریهاش چون صدای سقوط برفکوچ، در سراسر قریه پیچید.» (همان: ۵۴).
یا: «راز مثل سرطان است که تا پوشیده است، از درون آدم را کمکم میخورد؛ اما اگر فاش شود، مثل برفکوچ، در یک چشم به هم زدن، از بیرون آدم را خرد میکند. من ترجیح دادم از درون بسوزم.» (همان: ۱۰۰).
یا: «من میگویم راز مثل گنج است. گنج را از دستبرد دزدان باید باید محفوظ داشت.» (همو).
یا: «زندگی، قرعهای است که برای یکی خوب میآید و برای دیگری، بد.» (همان: ۱۰۱).
یا: «دل بیگانه مثل گور است که هرچه در آن دفن شود، تا ابد در آن میماند.» (همان: ۱۰۳).
«کمکم صدای اشباح مانند گریۀ زنان مصیبتزده از هر طرف بلند شد.» (۱۰۶)
«او را مثل مردۀ برخاسته از گور نشان میداد.» ۱۱۲
«انگار دل هر زن، آتشفشانی در آستانۀ انفجار بود.» ۱۳۳
جانبخشی
در رمان «دختران خاک» با شخصیتبخشی و گاهی با جانبخشی نیز برمیخوریم که باز هم نثر داستان را خواندنی و دلپذیر کرده است:
«قدم بر سینۀ برف میگذاشت و میرفت.» (همان: ۹).
برف که سینه ندارد، سینه از آن جانداران است.
سرنوشت دختران خاک
«باید بروم! پیش از آن که هوا روشن شود، باید بروم.»
داستان با همین تلخی به پایان میرسد؛ با رفتن میرداد از نزد دختر و رها کردن او در دلِ کوه گلِ خار و در دلِ ظلمت شب؛ ظلمتی که او را خواهد بلعید و اگر نبلعدش، گرگی یا هیولایی از راه خواهد رسید و او را یک لقمۀ خامش خواهد کرد. میرداد وقتی از او دور میشود، نگاه دراز، معنادار و پر از انتظار دختر را نادیده میگیرد. لنگوتهاش را بر سرش میگذارد و لنگانلنگان به سوی اسبش میرود. اسبش را سوار میشود و با خودش میگوید: «باید بروم! پیش از آن که هوا روشن شود، باید بروم.» و میرود. میرود با کوه گلِ خاری از بزدلی و اندوه. میرود که بار سنگین و حسرت جبرانناپذیر این بزدلیاش را تا آخر عمر بر دوش بکشد و در هر قدمی که برمیدارد، عذاب بکشد، رنج بکشد، حسرت بخورد و افسوس که چرا او را با خودش نبرد و چرا نجاتش نداد. او شاید همان دختری هفتسالۀ خودش بود که دو سال پیش گم شده بود و میپنداشت گرگش خورده است. شاید هم دختری بود، همسنوسال و همسرنوشت دخترش، که بازهم سزاوار نجات دادن بود.
میرداد با تمام تردیدها و درگیریهای ذهنیاش مبنی بر بردن و نبردن دختر، سرانجام او را در دامن کوه گلِ خار تنها میگذارد. دختری که شاید دختر خودش بود، شاید دختر خدایار، یا خلیفه برات؛ شاید دختر صبور بود یا قلندر. شاید دختر همه، شاید هم دختر هیچکدام؛ اما نجاتدادنی بود و چنانکه میرداد، دیگران (دختر گمکردگان) هم او را نمیپذیرند. نمیپذیرند چون از حرفوحدیث مردم میهراسند؛ زیرا در پندار سنتزدۀ مردم این جامعه، گم شدن دختر ننگ است و پیدا شدنش ننگآورتر. حتا اگر دختر خودش باشد و حتا اگر تمام نشانههای دخترش را داشته باشد. جامعه و سنت حاکم، باورمند است دختری که گم میشود، بهتر است گرگ خورده باشدش و یک قطره خونش هم نچکیده باشد تا اینکه فردی برده باشد و دوباره برگردانده باشدش یا هیولایی یا جنی، و دوباره رهایش کرده باشد. درهرصورتی، دختر برگشته، مایۀ شرم و ننگ و ذلت قبیله و مردان قبیله است.
پس از اینکه میرداد دختر را پیدا میکند، خواننده تمام قریهها و روستاها و درهها و کوتلها را پابهپای میرداد به پیش میرود تا شاهد لحظهای باشد که از پیدا کردن فامیل دختر دست برمیدارد و همانگونه که گاهی دلش میخواهد و حسش میگوید، او را دختر خود بداند، ببرد و بزرگش کند و در چهاردهسالگی پسِ بختش کند. با آن همه انتظار و امیدی که در ثانیهثانیۀ این مسیر دارد، وقتی به این واگویۀ او میرسد: «باید بروم! پیش از آن که هوا روشن شود، باید بروم.» و رمان به پایان میرسد، اندوه عمیقی تنش را فرامیگیرد؛ اندوهی که روی شانههایش سنگینی میکند. جگرش را آتش میزند. دلش میخواهد کتاب را به زمین بگذارد و از خانه بیرون بزند. سر به کوچه و خیابان، سر به کوه و دره بزند و تمام خیابانها و درهها و تپهها را با همان خشمی که در وجودش زبانه میکشد و با همان دردی که آزارش میدهد، قدم بزند، قدم بزند تا بلکه، ذرهای از سوزندگی این آتش کاسته شود. با خودش بگوید: آری، این است سرنوشت دختران خاک، دختران جامعۀ ما؛ دخترانی که میتوانند خواهرانمان باشند، میتوانند دخترانمان باشند، میتوانند دختران برادرانمان باشند، میتوانند دختران همسایگانمان باشند، میتوانند دختران فقیری باشند یا ارباب و ملک و میرزایی.
از آنجایی که «دختران خاک» سرگذشت دختران گمشدهاند؛ دخترانی که به گونهای گم شدهاند که هیچکس نمیداند کجا رفتند و کی بردند. گم شدن آنها هم مانند دیگر اتفاقات رمان فراعادی است. مانند یک انسان عادی که گم میشود و رد پایی از خود بر جای میگذارد، نیست. نشانهای از آنها برجای نمیماند. به گونهای ناپدید میشوند که انگار اصلاً چنان کسانی نبودهاند و چنان کسانی در خانوادههایشان و در جامعهشان وجود نداشتهاند.
بااینحال، زن و دختر، همان موجود قربانیای است که جز به ازدواج و تولد فرزند و کارهای درون خانه، به چیزی دیگری نمیاندیشد و مردان، این آزادی را هم به آنها نمیدهد. مگر همین حالا، طالبان، دور از این فضا و این باور نسبت به زنان و دختران است؟
«دختر، رازی است که در همه احوال باید سربهمهر بماند. گرگ خوردن دختر که سرفخری نیست؛ سرشکستگی است. کدام عاقل سرشکستگی خودش را قریهبهقریه نقل میکند!» (همان: ۶۲).
جمعبندی
«دختران خاک» سرگذشت جامعهای است، خرافاتی، مردسالار، جبرگرا یا تقدیرباور، زنستیز، و سنتی. مردم این جامعه مانند دیگر جامعههای سنتی و خرافاتی شرقی، در بند خرافات و سنتها و باورهای سنتیاند، در بند موجودات موهوم. آنان در عینی اینکه شباهتهایی دارند، تفاوتهایی هم دارند. در این جامعه، در عین اینکه عشق وجود دارد، بیباوری به عشق هم هست و پررنگتر نیز هست. در عین اینکه زن تقدیس میشود، تحقیر هم میشود و نادیدهاش هم گرفته میشود. گرگهای این جامعه، در هر هیأتی که هستند، در عین اینکه آدمخوارند و دختران را از کف خانوادهشان میبرند، رهاییبخش و ناجی و همینطور عاشق هم هستند. قهرمانی که در بند برفکوچ گیر مانده بود، این گرگ بود که نجاتش داد و داستان را جاری کرد.
زن در این جامعه موجود قربانی است؛ قربانی نظام مردسالاری و قربانی نظام جبرباوری و تقدیرباوری. هرچه پدر (مرد) میگوید، همان میشود. آنها حتا مانند پسران مقاومت هم نمیتوانند، هرچند که مقاومت پسران هم به ثمر نمینشیند. برای آرزوها و خواستههایشان مبارزه هم نمیتوانند. این سنت، آنقدر ریشهدار و استوار است که جرئت مقاومت و استدلال و مبارزه را از آنها گرفته است. جبرباوری و تقدیرباوری باعث شده است که اندیشه و ارادۀ سرنوشتساز و دیگرگونکنندهای در کار نباشد و مسئولیتپذیری در وجود آنها بمیرد. رضا به داده میدهند و گره از جبین میگشایند و میپذیرند که درِ اختیار به روی آنان گشوده نیست. ازاینرو، هر پیشآمدی که در زندگیشان رخ میدهد، به سرنوشت حوالت میدهند؛ چرا؟ چون از همان کودکی این در ذهنشان نهادینه شده است. این تنها راهی است که میتوانند ذهنشان را آرام کنند. خواننده شاید بارها در طول رمان از خودش بپرسد: آیا ما در تمام بخشهای زندگیمان مختاریم؟ یا میتوانیم سرنوشتمان را به گونۀ دیگری رقم بزنیم؟ اصلاً میتوانیم بدان تصرف کنیم؟ چه مقدار سرنوشت غیرقابل تغییرند و چه مقدارش تغییرپذیر؟ در کجا نقشی نداریم و در کجا نقش داریم و میتوانیم دیگرگونش کنیم؟
رمان با وجود داشتان فضا و حوادث قصهگونه؛ فضایی که در رمان «آخرین انار دنیا»ی بختیار علی نیز تجربه کرده بودیم، توصیف رئال و با جزئیات دارد؛ توصیفی که خاص رمان است و میتواند خواننده را به عمق حوادث بکشاند و با خود همراه کند. خاوری، با نثر استوار و آهنگین و تصویری، آنقدر با صبر و حوصله مکانها و زمانها را توصیف میکند که خواننده تمام آنها را در برابرش حس میکند و پابهپای میرداد، قریهبهقریه،درهبهدره، کوتلبهکوتل میرود و همراه او به قصههای او و دیگران گوش میسپارد. در نهایت، به این نتیجه نیز میرسد که دوگانۀ غم و شادی، همزاد آدمی است و در هر زمان و هر مکانی و با هر انسانی، این دوگانه، همپای هم هستند. نمیشود، به یکی دل بست و وجود دیگری را انکار کرد؛ زیرا این دو، در کنار هم هستند که معنا پیدا کردهاند و به زندگی هم معنا بخشیدهاند.
نظر بدهید