ادبیات اسلایدر فرهنگ و هنر

ما و این یلدایی‌ترین شب تاریخ افغانستان

«سردار فاتح سرما
سوار بر اسپ ظلمت
پی تاراج ستاره‌ها آمده است. (تکه‌ای از شعر «عاقبتِ» لیلی صراحت روشنی)
شب چله‌ یا شب یلدا، یکی از قدیمی‌ترین آیین‌های فارسی‌زبانان در گسترۀ زبان فارسی بوده و است. این شب، چنانکه از دیر زمان توسط نیاکان ما تجلیل می‌شده، اکنون نیز در تمام گسترۀ زبان فارسی توسط بازماندگان آن‌ها، تحت نام‌های متفاوتی تجلیل می‌شود.

در مورد پیشینۀ تاریخی و پیدایش این جشن باستانی، سخن‌های بسیاری شاید بتوان گفت؛ اما من در این فرصت، می‌خواهم با استفاده از شب یلدا و پیوند آن با ادبیات و هنر، امروزی‌تر سخن بگویم. به عبارتی، در مورد مسائل امروز و مسئولیت‌ ما در مواجهه با این مسائل، صحبت کنم؛ زیرا در مورد گذشته و قدمت این جشن باستانی، سخن‌ها رفته‌اند و بازهم صاحبان سخن خواهند گفت. آنچه برای من به عنوان یک فارسی‌زبان و بازماندۀ همان نیاکانی که در طول سده‌ها این طولانی‌ترین شب سال را تجلیل می‌کردند، مهم است، این است که این میراث، کاربرد امروزی‌تر هم باید داشته باشد. تجلیل از این آیین و ادامۀ راه نیاکان، بایستی درس‌هایی برای امروز ما هم داشته باشد و به درد وضعیت کنونی ما نیز بخورد. فقط در این صورت است که ارج و قرب چنین آیین‌هایی، بیشتر خواهد شد و ارزش والاتری پیدا خواهند کرد.

این شب در افغانستان بیشتر به «شب چله» شهره است که یکی از معناهای آن سردی و برودت بیش از حد است. بر اساس باورهای عامه، در بعضی مناطق افغانستان، دو چلۀ کلان و خردک داریم که سردترین‌شان، چلۀ کلان است و شب چله یا شب یلدا، آغاز همان چلۀ کلان یا بزرگ است که او گفته است، اگر برادر کوچکم، یعنی چلۀ خردک ناتوان‌تر نبود، من کره را در شکم مادیان و آجه/ مادربزرگ یا زن کهن‌سال را در کاسۀ دیگدان یخ می‌بستم. چلۀ بزرگ که سردترین بخش زمستان است، چهل روز اول زمستان را شامل می‌شود و از همین شب، آغاز می‌شود. با این هم، یلدا نام دیگر همین شب است. یلدا را واژۀ سُریانی به معنای تولد گفته‌اند. شب چله یا شب یلدا، شب جدال و کشمکش نور و ظلمت، و سرما و گرما است و شب زایش و تولد خورشید شکست‌ناپذیر، پس از یک شب طولانی. نکوداشت شب چله از سوی نیاکان ما، می‌توانست سخت‌ترین لحظه‌های زمانه را با این امید برای آنان آسان و قابل تحمل کند که پس از این تاریکی و ظلمت و سرما، حتماً نور و روشنایی‌ای در کار خواهد بود؛ یعنی از پس این وضعیت نابهنجار، گشایشی در کار خواهد بود. این شب ظلمانی و تاریک و سرد، با تولد خورشید، پشت سر گذاشته خواهد شد و بار دیگر، خورشید این سیاهی را پس خواهد زد و جهان را روشنایی و گرما خواهد بخشید.

پرسش من و در واقع، نکتۀ قابل تأمل من، این است که نیاکان ما در این ظلمت و سرما یا در آن زمانی که یأس و ناامیدی رَخت زمختش را بر هستی می‌گسترد، چه می‌کردند تا این یأس را تاب آورند، این دشواری را تحمل کنند و در برابر آن شکست نخورند؟ به چه چیزی پناه می‌بردند؟ تکیه‌گاه آنان در اوج تاریکی و سرما، و در اوج ناامیدی و یأس چه بود؟

حتماً اکنون پاسخ این پرسش پیشِ پاافتادۀ من بر سر زبان‌های تک‌تک شما می‌چرخد و می‌خواهید بر زبانش آورید. پس به من بگویید چه می‌کردند؟
بلی، به دو چیز پناه می‌بردند؛ یکی ادبیات و دیگری به موسیقی. در این شب، شعر می‌خواندند، داستان‌های دور و درازی نقل می‌کردند، دمبوره و دوتار و غیچک و طبله و سُرنی و توله می‌نواختند. بنابراین، می‌توانیم ادعا کنیم که ادبیات و موسیقی، از گذشته‌های دور، در ظلمانی‌ترین وضعیت و در یأس‌آلودترین شرایط، تکیه‌گاه مردمان فلات ایران‌زمین تاریخی بوده است. نیاکان ما در ظلمانی‌ترین لحظه‌ها، به ادبیات و هنر پناه می‌بردند و فقط با ادبیات و هنر می‌توانستند در برابر آن ایستادگی کنند و آن را به موفقیت و به فردای روشن پیوند بزنند.

دقیقاً همین سنت آنان به درد امروز ما می‌خورد. از همین نقطۀ این آیین باستانی، می‌توانیم به سود امروز‌مان بهره ببریم و ادعا کنیم که این آیین‌ها، تنها سنتی از گذشتگان‌مان نیستند که به ما رسیده باشند، بلکه چیزهایی برای امروزمان نیز دارند. مهم این است که ما این درس را بتوانیم کشف کنیم و با تکیه بر سنت گذشتگان، در راه درستی گام برداریم. حتا اگر در بدترین وضعیت قرار می‌گیریم، بازهم دو چیزی را از یاد نبریم؛ یکی امید به فردای بهتر و روشن‌تر و دیگری نقش‌ خودمان برای تغییر این وضعیت.

سخنی با مخاطب افغانستانی
از این به بعد، سخن من با مخاطب افغانستانی من است؛ مخاطبانی که در یلداترین شب زمانه‌ به سر می‌برند. این ما هستیم که شب چله یا شب یلدا را در شرایطی تجلیل می‌کنیم که در یلداترین شب تاریخ، ادبیات، هنر و فرهنگ افغانستان به سر می‌بریم؛ شبی صدای موسیقی در گلو خفه شده است. از هنر و ادبیات خبری نیست، آلات موسیقی را جمع‌آوری می‌کنند و طی مراسم خاصی، به آتش می‌کشند، هنرمندان را به چوب و چماق می‌گیرند. به شاعران و نویسندگان دستور می‌دهند که چه بسرایند و چه بنویسند؛ شبی که خواهران‌مان امکان رفتن به مکتب و دانشگاه را ندارند؛ مادران‌مان در میان چهاردیواری، حبس شده‌اند؛ زنان‌مان امکان کار و حتا بیرون رفتن از خانه را ندارند. از چارچوب خانه اگر پا به بیرون می‌نهند، چه برای خرید و چه برای تفریح و سفر، باید مردی همراه‌شان باشد و الا، لشکر شب‌پرستان، آنان را مؤاخذه خواهند کرد، به زندان‌شان خواهند افگند و در حضور جمع، طی مراسمی، شلاق‌شان خواهند زد.

همان‌گونه که گذشتگان ما این شب را با شعر و قصه و موسیقی سر می‌کردند، بر ماست که این یلداترین شب زمانه را با ادبیات و هنر گره بزنیم. همان‌گونه که در گذشته، قصه، شعر و موسیقی؛ یعنی ادبیات و هنر، کمر این شب ظلمانی و سرد را می‌شکست و آن را به صبح روشن پیوند می‌زد، ما نیز با داستان‌ها، شعرها و آلبوم‌های موسیقی‌‌مان، این شب یلدای تاریخ افغانستان را به صبح روشنِ صلح و آرامش و برابری گره بزنیم.

به قول ماریو بارگاس یوسا، ادبیات برای آنانی که از داشته‌های‌شان خرسندند و از زندگی‌شان راضی، چیزی برای گفتن ندارد؛ زیرا ادبیات خوراکِ جان‌های ناخرسند و عاصی است و زبانِ رسای ناسازگاران و پناهگاهِ کسانی است که به آن‌چه دارند، خرسند نیستند. ازاین‌رو، اگر ما از وضعیت ناخرسندیم که هستیم، اگر ما از وضعیت ناراضی‌ایم که هستیم، پس ادبیات و هنر، بهترین مأمنی است که ما بدان پناه ببریم و ناسازگاری‌مان را با به این وضعیت، از طریق ادبیات روایت کنیم.

من بیش از این‌که مانند بارگاس یوسا، به خواندن صرف ادبیات تکیه کنم، که خود در جایگاهش کاری است ارزشمند و والا، بیشتر به خلق ادبیات تأکید می‌کنم؛ یعنی ما نارضایتی‌ها و ناخرسندی‌های‌مان را از وضعیت کنونی، تبدیل به اثر ادبی و هنری کنیم و با زبان رسای ادبیات و هنر، آن‌ها را بازگویی و بازنمایی کنیم؛ زیرا این تجربۀ ادبی است که عمیق‌تر و اندیشه‌برانگیزتر و شادکننده‌تر است. آنچه در تاریخ می‌ماند و آن‌چه بر غنای فرهنگی و ادبی و زبانی و تمدنی، بیش از دیگر تجربه‌ها، می‌افزاید، و آنچه گرد زمان نمی‌تواند کهنه‌اش کند، ادبیات و هنر است. این دیرمیرایی فقط‌وفقط در وجود ادبیات و هنر هست.

به گفتۀ یوسا انسان به ادبیات پناه می‌آورد که ناشادمان و ناکامل نباشد؛ یعنی ادبیات شادی و کمال انسان را فراهم می‌آورد. سؤال من این است که آیا ملتی، ناشادمان‌تر و ناکامل‌تر از ما مگر می‌شود پیدا کرد؟ اگر پاسخ ما منفی است که هست، پس با ادبیات و هنر است که می‌شود علیه این وضعیت قد علم کرد و رفت و تاریکی حاکم بر جامعه را پس زد. حتا ذهن همان حاکمانی که راضی می‌شوند، آزادی و شادمانی را از آدم‌ها بگیرند، حقوق اولیۀ آن‌ها را سلب کنند، نیازمند ادبیات است. این توحش و تروریزم، فقط با تقویت نهاد ادبیات و هنر (در هر چهره و نمودش) ممکن است. از طریق خلق آثار ادبی و هنری است که می‌توان به جنگ تاریکی و توحش رفت و این ادبیات و هنرند که اغواگرند و چشم و گوش انسان‌ها را در برابر کژی‌ها و ناراستی‌ها و نارسایی‌ها و بی‌عدالتی و ستم‌ها باز می‌کنند و آن‌ها را به نقد وامی‌دارند. عبور از نکبتی که ما گرفتار آن هستیم، فقط با تقویت نهاد ادبیات و هنر ممکن است. این بدوی‌گرایی حاکمان امروز را فقط ادبیات و هنر می‌توانند به شکل بایدوشایدش بازنمایی کنند و ذهن تودۀ گیرمانده در دام آن‌ها را به عصیان وادارند.

ما چه بخواهیم و چه نخواهیم، این وضعیت می‌گذرد و این تجربه‌های تلخ و این شب‌وروزهای آغشته با درد و اندوه را پشت سر خواهیم گذاشت. منتها آنچه مهم است و برای فردای ما نیز تأثیر مثبت یا منفی بر جای خواهد گذاشت، نوع مواجهۀ ما با وضعیت است؛ آن‌هایی که در داخل‌اند، به شکلی و مایی که در سراسر جهان پراکنده‌ایم، به شکل دیگری؛ اما چیزی که مخرج مشترک ما را تشکیل می‌دهد، رنج ما است؛ آزادی عملی است که از ما گرفته شده است، آرامشی است که از ما دزدیده شده است؛ قدرت انتخابی است که از ما سلب شده است. آزادی بیان و آزادی‌ زنان و آزادی رسانه و آزادی اعتقادی است که یکسره بی‌مفهوم شده‌اند؛ نابرابری و بی‌عدالتی‌ای است که در کشور می‌بینیم. فقری است که تجربه‌اش می‌کنیم، چندصدایی است که برچیده شده است و تک‌صدایی است که در جامعه طغیان می‌کند. آری، این است مخرج مشترک‌ ما.

در چنین زمانه‌ای، آنچه مهم است، برخورد آگاهانه و دوراندیشانه‌ای ما است و این‌که چقدر با این وضعیت با چشم و گوشِ باز روبه‌رو می‌شویم. اگر با پیروی از گذشتگان‌مان، به ادبیات و موسیقی؛ یعنی هنر، پناه ببریم و بلاهت و دگم‌اندیشی حاکمان زمانه‌مان را و تجربه‌های منحصربه‌فرد و خاطرات سوختن و گریختن‌مان را با خلق آثار ادبی و هنری، برای فردای‌مان ثبت کنیم، بدون شک، با نسل بعدی، با دست پر روبه‌رو خواهیم شد و بر آنان نیز میراث خوبی برجای خواهیم گذاشت؛ اما اگر همچنان با دست خالی، از این گردنۀ پرهول و هراس عبور کنیم، بدون شک، چیزی برای عرضه نخواهیم داشت و این تجربه‌های منحصربه‌فرد، ثبت‌ناشده خواهند ماند، مانند دیگر تجربه‌هامان، به فراموشی سپرده خواهند شد و ما در برابر تاریخ مقصر خواهیم بود و تاریخ برای آیندگان ما، بازهم تکرار خواهد شد؛ زیرا ما برای آنان کاری نکردیم و تجربه‌های اندیشیده و زیسته‌مان را با زبان رسای ادبیات و هنر، برای‌شان ماندگار نکردیم. به قول یکی از دوستانم «در بلاهتی که زمانۀ ما گرفتار آن است، هر قطرۀ نگارش، تلاشی است در جهت بومی‌سازی امر خواندن و نوشتن»؛ خواندن و نوشتنی که مادران و زنان و دختران‌مان از آن محروم شده‌اند و از برنامۀ روزانۀ بسیاری از ما نیز رخت بسته است.
با سپاس

در مورد نویسنده

عصمت الطاف

نظر بدهید

برای ایجاد نظر اینجا کلیک کنید