در نمایشنامهی اورستسِ اوریپید؛ نمایشی که ۴۰۸ قبل از میلاد نوشته شده و یا به اجرا درآمده ، دقیقاً چندسال قبل از مرگ اوریپید و در لحظهی بحران سیاسیِ آتن و رژیمهای دموکراتیک، ضمن درونمایهی اصلی، با یک موضوع جانبیای بهغایت مهم برخورد میکنیم: دفاع از سرزمین، یا این پرسش که: چه کسانی صاحبان واقعیِ سرزمیناند؟
موضوعِ نمایشْ محاکمهی اورستِس در دادگاه پلاسگیان (Pelasgian) است؛ زیرا اورستس و الکترا مادرشان کلیتمنسترا را به قتل رساندهاند و بنابراین، به علّت مادرکشی تحت محاکمه قرار دارند. پیامآوری، از این محاکمه به قصر شاهانهی آرگوس میآید تا به الکترا بگوید چه چیزی در دادگاه پلاسگیان (Pelasgian) در محاکمهی اورستِس، به وقوع پیوسته است. در این محاکمه چهار نفر لَه و علیه اورستِس سخنرانی میکنند. پیامآور دربارهی آخرین سخنران چنین گزارش میدهد:
سپس شخص دیگری برخاست و علیه او [اورستِس] سخن گفت- کسی که از نعمت زیبایی اندکی بهرهمند بود، اما یک مرد دلیر و شجاع؛ از آنانی که بهطور معمول در کوچه و بازار دیده نمیشود، یک کارگر دستی- و تنها ستون این خاک؛ زیرک در هنگام تصمیم، عاقل و با درک در بحث و استدلال، مردی بیعیب، تابع اصول و صداقت و فرهیختگی.
فوکو این فرد را در مقام نمونهای از گویندهی حقیقت/پارِسیاستِسِ مثبت بهعنوان یک “تیپ اجتماعی”، مورد توصیف قرار میدهد. بهطور خلاصه فوکو چهار ویژگیِ ذیل را برای او برمیشمارد:
نخست: او مردی است “با فتوت”، یک “انسان دلیر و رشید” (μορφή μέν ούκ ευωμός άνδρείος δ΄ άνήρ) [۱٫ ۹۱۸].
دوم، او “تیپی است که معمولاً در کوچه و بازار (άγορά) دیده نمیشود” (۱٫۹۱۹)؛ برخلاف سیاستمدار حرفهای که اغلب اوقاتاش را در آگورا سپری میکند. تُهیدست هم نیست تا در آگورا بابت سخنرانیاش پول دریافت نماید. او از طریق سیاستْ برای نفسِ سیاستْ زندگی نمیکند. او فقط به این دلیل در انجمن سهم میگیرد تا در تصمیمهای مهمّی که در لحظههای بحرانی اخذ میشد، مشارکت نماید.
سوم، او یک اُتوئورگوس “autourgos” (άυτουργός) است- “یک کارگر دستی” (۱٫ ۹۲۰). واژهی اُتوئورگوس autourgos به کسی اطلاق میشود که روی زمین خودش کار میکند. این واژه به یک طبقهی اجتماعیِ خاص اشاره دارد- نه به صاحبان بلندآوازهی یک سرزمین و نه یک دهقان، بلکه به خردهمالکی که با دستان خودش بر مِلک خود کار و زندگی میکند، و هر از چند گاهی تعدادی خدمتکار و برده به کمک میگیرد. کسنوفون در اُکانومیکوس/علم معاش (Oeconomicus) این اربابان را- که اغلب اوقاتشان را با کارکردن روی مزارعشان و ادارهی فعالیتهای خدمتکاران سپری میکنند- بهشدّت مورد تمجید قرار میدهد[۱].
آنچه مهم است- و عزیمتگاه این نوشتار قرار گرفته- این است که اوریپید بر کفایتِ سیاسیِ چنین اربابانی با توجّه به سه بعد شخصیت آنها اصرار میورزد: ۱٫ آمادگیِ همیشگیِ آنها برای نبرد و دفاع از شهر/سرزمین، ۲٫ مشورت نیک و خیر آنها برای شهر و حیات جمعی، و ۳٫ ارادهی آنها برای صلح در مواقع ضرورت.
ما با زوال چیزی در وضعیتی روبهروایم که در اولین خصوصیت چهارمین سخنران میبینیم؛ همو که پیامآور «ستون خاک»ش مینامد.
اولین خصلتِ سیاسیِ این خردهمالکان، در نگاه اوریپید، آمادگیِ همیشگیِ آنها برای جنگ و نبرد در دفاع از شهر/سرزمین است. سپس فوکو چنین تحلیل میکند که اربابانی که روی زمین خویش کار میکنند، طبیعتاً علاقهمند به دفاع و محافظت از وجبوجب خاک سرزمینشاناند- برخلاف دکانداران و مردمانی که در شهر زندگی میکنند؛ اما زمینی از آنِ خود ندارند، و ازاینرو، چندان نگران نیستند زمینهای که اطراف شهر قرار دارند توسط دشمن غارت و تاراج گردند. برعکس، آنانی که بهعنوان کشاورزان کار میکنند، بهآسانی این فکر را تاب نمیآورند که ممکن است دشمن مزرعههای آنان را ویران سازند، محصولاتشان را به آتش بکشند، گلّهها و رمههای آنان را قلع و قمع کنند و… بدینصورت، آنان جنگجویانی سرسخت از آب درمیآیند.
سوژهای که اینجا توصیف میشود، «ستون خاک» است؛ همو که صاحب زمین است و ستون خاک نامیده میشود. بگذارید این نسبت را با تکیه بر سوژهی تکیناش در مقام «وحدت با زمین» درک کنیم. حال از منظر منطقِ «وحدت با زمین» پرسشی سادهای را یا شاید بینقشی را مطرح میکنیم:
پس از سقوط رژیم بهظاهر جمهوری و موج عظیمِ فرار/خروج، کوچِ اجباری، پروسهی وحشتناک ناقلین، آوارگیِ درونی و مهاجرت بینالمللی، اینک چه کسانی صاحبان واقعیِ سرزمین محسوب میشوند و ستون خاکاند؛ آنانی که همواره آمادهی دفاع از میهناند، هرگز حاضر به ترک میهن نیستند و حسّ میهندوستیِ آنها هرگز کاستی و سُستی نمیپذیرد؟ آیا ما، پس از ضربات آهنینِ فروپاشی، حال با فروپاشیِ حسِّ میهنپرستی مواجهیم؟
بگذارید بهاجمال همهی ساکنان فعلیِ افغانستان را ساکنان حقیقی آن بدانیم، چه آنانی که در غنا و نشاط روحیشان مؤسسان فرهنگ و تمدّن بلخِ بامی بودند، چه آنانی که در قرون میانهی اسلامی با هجوم و یورش وارد شدند و بقایایی از خود بر جا نهادند و چه مهاجرانی که در قرون متأخر به ساکنان دیرینه ملحق گشتند. اما بدون شکّ، ستون خاک، خردهمالکانیاند که بر زمینی تکیه زدهاند. هرچند این خردهمالکان همواره در معرض تغییر و تحوّلاند؛ اما مالکان نوعی، همیشه ستون هر خاکی باقی میمانند.
در اواخر قرن نوزدهم میلادی، اوج کشتار هزارهها و غصب سرزمین آنها از ۱۸۹۱ تا ۱۸۹۳ رخ داد؛ اما در طول حاکمیتِ سفّاکانهی عبدالرحمن خان (۱۸۸۰- ۱۹۰۱) و نیز حاکمیّت پسرش حبیباللّه خان (۱۹۰۱ -۱۹۱۶) با اوج و فرودهایی، ادامه داشت. از منظر منطقی که اینجا اتخاذ کردهایم، آنچه طی این سالها رخ میدهد، قلع و قمع ستون خاک و کندنِ ساکنان حقیقی از سرزمینشان، یا بهعبارت دیگر، فروپاشیِ «وحدت با زمین» است. باری و علیرغم آنکه حدود شصتودو درصد هزارهها نسلکُشی شدند، اما بقیهالسیف امیر، همچنان بهعنوان ستون خاک ماندند و جامعهای (هزارهها) در معرض نابودیِ کاملْ بر هستیِ آنها دوباره شکل گرفت.
اینک اما فساد سیستمی و نشانهها و دگردیسیهای نیمقرن، همه اثبات میکنند که میهن و سرنوشت آن بهغایت هوسبازانه و کوتهنگرانه به بازی گرفته شد؛ این محصولی جز اعوجاج و ابتذال در حسّ میهنپرستی نداشت و اکنون ما با زوال حسِّ طبیعیای میهندوستی مواجهیم. موجودیت سیاسیای که بهزور میخواهد فراگیر باشد، و تنوّع و تفاوت را سرپوش نهد، مانند گذشته، یکی از دلایل اصلیِ این زوال بوده و یقیناً دارای ماهیتی پوشالیتر از آن است که حسّ شهروندی را همگانی و تعمیق سازد.
در موقعیتی که از یکسو سرمایهداری و فردگرایی لیبرال هر نوع تعصّب یا تعلق ذاتباورانهای را خُرد میکند، و از جانبی، تعلّق/عِرق ملّی با خاطرهی فجایع فرومیپاشد، در سوی دیگر، رهبران و جریانهای نیابتی و نفسِ نیابتیشدن کشورْ که مردم را در حسّی از بازندگی و استیصال ابدی میکشاند، کشوری که با بدویترین و جاهلانهترین شکل استبداد به زنجیر کشیده میشود و نهایتاً، امواج ملّی مهاجرت و تحقیرِ مشدّد مهاجران بهخصوص در کشورهای همسایه، حسّ میهنپرستی بهطرز آشکاری ناممکن میشود. این فرد/شهروند است که در چنین موقعیتی پیش از آنکه بر تصمیمی قادر باشد و ارادهای را به منصهی ظهور برساند، خود برای خویش جبرانناپذیر میشود. من بارها شاهدِ اظهارِ بیزاری از خویشتن در میان مهاجران بودهام که لجامهای موحشِ و توصیفناپذیرِ تحقیر را یکی پس از دیگری سپری کردهاند. «بیزاری از خویشتن» پیش از بیزاری از زندگی، از یک حیث میتواند انفعال و پذیرش شکست مطلق تلقی شود- چنانکه اکنون چنین است- اما تواند بود که بنیاد بالقوهی فروپاشاندن هر چیزی دیگری نیز قرار گیرد. میهن در نسبتِ بیزاری از خویشتن یعنی جلجتای ایمان به میهن؛ زیرا بیزاری از خویشتن آخرین ایستگاه فروپاشیِ مناسبات انسانی است. در چنین موقعیتی، نه یک بنیان سیاسی، نه یک پناهگاه اجتماعی و نه یک ملجأ دینی، قادر به نجات و رستگاریِ این انسان محکوم نیست. تنها انتظار واقعی در چنین وضعیتی، انتظار فروپاشیِ هر نظم موجود و توزیع مجدّد وضع امور زیر لوای یک رخداد ساختارشکنانه است.
[۱] . Cf. Xenophon, Oeconomicus, Trans. Carnes Lord, Chapter V.
نظر بدهید