اسلایدر تحلیل جامعه و سیاست

تابوتی بر شانه‌های هیچ‌کسی

آیا مذاکرات و نشست‌هایی در دوحه و وین، یا این‌جا و آن‌جا، می‌توانند گرهی از بحران مزمن تاریخی-سیاسی بگشایند؟ این پرسشی ساده‌ای است که اگر جدّی با آن برخورد نماییم، به بسیاری از پرسش‌های مهم دیگر راه می‌برد؛ بدان سبب که اگر حلّ بحران افغانستان مسأله‌ی اصلی است، باید بتواند در همه‌ی مناسبات مؤثر، ممکن و قریب‌اش به فهم آید و با همان مناسباتْ وضع مسدود و فروبسته‌ی کنونی را بگشاید.

باری، پس از نیم‌قرن جنگ و خونریزی‌های معاصر داخلی، باید همه‌ی طیف‌ها، احزاب، اقوام و جریان‌ها، به درک این حقیقت رسیده باشند که نمی‌توان مسأله‌ی افغانستان را با بازی‌گوشی، محورقراردادن منافع صرفاً فردی، حزبی، قومی، مذهبی و یا اصالتِ منافعِ منطقه‌ای قدرت‌های بزرگ و تبعی‌شدنِ منافع ملّی، حل و فصل کرد. مسأله، بنیادی است و راه‌حلّ بنیادی می‌طلبد. واقعیت این است که اگر احزاب و اقوام و به‌ظاهر رهبران سیاسی، به همین فهم و بلوغ سیاسی-تاریخی رسیده باشند، می‌توان به تغییرات جدید، آینده‌ی نو و حلّ مسأله امیدوار بود. اما تا وقتی فساد و فرصت‌طلبی در فهم سیاسی و ابتذال و جهل در نگاه تاریخی خانه کرده باشد، هرگز نمی‌توان حتی به حل مسأله نزدیک شد، و راه خویش را به‌عنوان یک ملّت در تاریخ پیدا کرد.

گمان نمی‌برم زمانه دگرگونی‌ای در جابه‌جایی جهل و عقل و تغییری در جایگاه توهّم و منطق را به ارمغان آورده باشد که بتوان به این اجتماعات منفصل از هم و دور از اصالتِ یک گفت‌وگوی حقیقی و منطقی، امیدوار بود. این به‌ظاهر گفت‌وگوهایی که یک طیف در دوحه انجام می‌دهند، به نظرم از حیث اتکا به شناخت ریشه‌های تاریخیِ بحران، فهمِ ابعاد و حیثیات بنیادین بحران، تعهّدِ اخلاقی و نیز از منظرِ منطقِ حلّ بحران در چشم‌انداز منافع و مصالح ملّی، بسیار فقیرتر و آشفته‌تر از آن هستند که بتوانند به حلّ مسأله نزدیک شوند و منادیِ تغییری باشند. وضعیت برای ما بسیار آشفته‌تر از آن است که بتوان حتی به شرایطِ لازم و عقلانیّت گفت‌وگو نائل شویم؛ دیگران وضعیتی آشفته‌ای ندارند، همسایگان، منطقه و اروپا و آمریکا می‌دانند چه می‌کنند، منافع‌شان چیست، و در کجای تاریخ و با چه صورت و هویت تاریخی ایستاده‌اند و حرکت آن‌ها چه ماهیتی دارند؛ این ما هستیم که نمی‌دانیم در کدام جهت تاریخ ایستاده‌ایم و چه چیزی در انتظار ماست؛ حتی نتوانستیم طی نیم‌قرن به مقدّمات ضروریِ تاریخیِ گفت‌وگو و صلح دست پیدا کنیم. بگذارید به وضعیت اشارات بیشتری داشته باشیم.

پرسش اصلی این است که چرا نمی‌توانیم در یک مسیر تاریخیِ مشخّص قرار بگیریم، نمی‌توانیم تکلیف تاریخیِ خویش را بیابیم و بدین‌سان، در آشفتگی مطلق به سر می‌بریم؟ ما از کجا راه خویش را گُم کردیم؟
این پرسش‌ها مسائل اصلیِ روزگار ماست، بدین سبب، پرداخت بسنده‌ای به آن‌ها در چنین مجال مضیّق شکل نمی‌گیرد؛ اما با نیم‌نگاهی به این مسائل و پدیده‌های پیرامون، فقط می‌خواهم اشاراتی آورم که در قرون قریب‌العهد به ما، راه از کجا گُم شد. سرنخ اصلی به دو معضل اساسی برمی‌گردد که نه در اکنون، بل در گذشته‌های دور، و به‌طور مشخّص در سه قرن اخیر ریشه دارد.

۱. «نژادباوری» یکی از دهشت‌ناک‌ترین تصوّرات و غریزه‌ای است که سر راه تاریخ ما نشست و طی سه قرن بر مقدّرات این کشور حاکم شد و قرار هم نیست به این زودی‌ها با ساده‌انگاری‌ها، مصلحت‌بینی‌های مبتذلِ سیاسی و مبارزات فقیر فرهنگی، سیاسی و نظامی، و با بها و هزینه‌ی اندک، از میان برود. نژادباوری، مولّدِ نژادباوری شد و خود را در برهه‌های مختلف بازتولید و تشدید کرد. حسّ طبیعی نسبت به نژاد یا میل و حسّ نژادگرایانه‌ی قلیل یا کثیر، ضعیف یا قوی، در هرکجای از فرهنگ بشری مدام ظهور و بروز داشته و اجمالاً گریزی از آن نیست؛ اما چه چیزی باعث گردید نژادباوری در افغانستان نظام سیاسی را برُباید، تصاحب کند و بدل شود به متصلّب‌ترین و فاجعه‌بارترین شکل سیاسی، که هرگز کسی نتواند زیر لوای تاریک و مخوف آن نفس بکشد؟
دو عامل موجب شد نژادباوری به بحران اساسی بدل شود: الف) حمایت یک قدرت بیرونی در تکوین و ظهور قدرتی که نژادباوری تمام ماهیت آن بود؛ ب) امتزاج آن با سلفیت و رادیکالیسم مذهبی. اما چرا این دو این‌قدر محکم و پایدار ترکیب شدند؟ پاسخ بسیار مهم است: نژادباوری ذیل یک قدرت بیرونی، در وهله‌ی نخست، به‌منزله‌ی یک قدرت سیاسی ظهور و تکوین یافت. این موجب شد یک «خودِ نژاباور» ذیل حمایت بیرونی شکل بگیرد. به معنای دیگر، نژادباوران- پشتون‌ها از آغاز حاکمیت احمدشاه ابدالی تا کنون- تنها ذیل حمایت یک قدرت بیرونی «خودِ» خویشتن را پیدا کردند؛ اما یک خودِ ماهیتاً نژادباور و مزیّن به سلفیّت مذهبی. این خودِ نژادی از آن به بعد، مدام ذیل حمایت یک ارباب بیرونی «خود» را یافته و ازاین‌رو، به بردگی در بیرون و خودکامگی در داخل رانده شده است. بدین ترتیب، تنها یک مشق سیاسیِ واقعی و انکارناپذیر مدام تمرین شده است: یافتن و اقامه‌ی خود با حمایت یک قدرت بیرون، تأسیس خود با امر بیرون از خویشتن، بردگی در بیرون و خودکامگی و استبداد در درون. این، تضاد دو نیروی متقابل نیست، این تضادْ درونی است؛ تضادِ خود با خویشتن؛ دوپارگیِ سوژه/خود، و خود هم‌چون خلأ و مُغاک همیشگی. از قضا، سرشتِ ماخولیای و جنون‌وار عمل‌کرد انسانِ افغانستانی، به‌خصوص به‌ظاهر رهبران و نخبگان سیاسی در مواجهه با مسائل، وضعِ شیزوفرنیک سیاست و مدیریت، در همین شکاف ذاتی ریشه دارد. این‌جا همان جایی است که معضل دوم مطرح می‌گردد:

۲. نگاه به مسائل از چشم دیگران: این موجب شده است مسأله‌ی ما به‌منزله‌ی مسأله‌ی فرعی، ذیل مسأله‌ی دیگران هویت یابد، با این هویت حل‌وفصل گردد و بدین‌سان، همواره در سایه‌ی دیگران و تحت الزامات منافع آن‌ها حرکت کنیم؛ البته اگر نگوییم اساساً ما از خود و برای خود هیچ مسأ‌له‌ی نداشته‌ایم؛ مسأله‌ی ما همواره نقش‌های فرعی و تبعی‌ای بوده که دیگران ذیل منافع و مسائل خودشان، به ما تفویض می‌کرده است. این بی‌خویشتنی موجب شده هیچ فهم و دغدغه‌ی مستقلّی در میان ما شکل نگیرد. به بیان متفاوت، مسألهْ اصلاً نیابتی‌شدن افراد و گروه‌ها نیست، مسأله نیابتی‌شدنِ نفسِ مسأله‌ی تاریخی است. فاجعه دقیقاً همین است که مسأله‌ی دیگران، مسأله‌ی ما باشد. اگر می‌بینیم از دهه‌ی شصت خورشیدی (دوران جهاد= دوران جنگ و خونریزی برای منافع آمریکا و شوروی) به بعد و به‌ویژه بیست سال جمهوریت، همگان مولعانه فرصت‌طلبی‌های حزبیِ مبتذل و شرم‌آور را بر فرصت و امکان‌های تاریخی مقدّم کردند، مصلحت‌های فاقد پشتوانه‌ی تاریخی، ملّی و فاقد منطق و عقلانیت را به‌عنوان هسته‌ی مصلحت اصیل عمومی قرار دادند، مصالحِ عمومیِ اصیل را به نفع هوس‌رانی‌های اُلیگارشیک قربانی کردند و سراسیمه به سوی منافع فردی، حزبی و قومی‌ای محدود تاختند، بدان دلیل بود که هیچ امری به‌نحوی مستقل و خودبنیادانه‌ای شکل نگرفته و از جانب خویشتن رقم نخورده بود. فضای شِبه‌دموکراسی نیز بسان فریبی عمل کرد که ما را از پیداکردن مسأله‌ی خویشتن دور می‌ساخت؛ و شاید این روند در کنار سرازیرشدن انبوه کمک‌های خارجی، اساساً معطوف به فریبِ تاریخیِ ما رقم می‌خورْدْ. به‌هرروی، فضای وابستگی، تبعی و نگاه و فهمِ مسائل از چشم دیگران و ایفای نقش در زمینِ منافع و مسائل دیگران، فضای فرصت‌طلبی ایجاد نمود. به‌طور خلاصه، وابستگی، فرصت‌طلبی ایجاد می‌کند، و به همین دلیل، فرصت و منافعی که دیگران برای ما ایجاد کردند، ما را به نحو مفرط به فرصت‌طلبی کشاندند؛ نه تنها با نظامِ به‌ظاهر جمهوریتْ فرصت‌طلبانه و منقطع برخورد کردیم، سقوط آن را نیز فرصتی برای رهایی و نجات و دزدی و غارت سرمایه‌ی جمعی بدل کردیم؛ حال آن‌که نمی‌دانستیم مدام در دامِ بی‌خویشتنیِ خویشیم.

به‌هرروی، نگاه به مسائل از چشم دیگران، موجب گردید هرگز نتوانیم مسائل را از چشم خود ببینیم، مسأله‌ی از آن خود داشته باشیم، و به سخن دقیق‌تر، مسأله‌ی واقعی و حقیقیِ خویش را پیدا کنیم. اکنون هم، وضعیت همین است. تنها تفاوت در این است که کسانی که خود را رقیبِ رژیمِ هژمونیکِ نژادی-مذهبیِ طالبان می‌دانند، هنوز «خود» را حتی در سایه‌ی دیگری هم نیافته‌اند؛ رژیم موصوف اما دست‌کم ذیل یک ارباب به خود رسیده و سعی می‌کند حتی به‌بهای بردگی در بیرون و خودکامگی در درون هم که شده، این «خود» فرونپاشد.

حال آیا این نوع تقلّاهای و مبارزات پس از سقوط به نتیجه می‌رسند؟ گمان نمی‌کنم؛ به دلیل آن‌که اولاً رژیم هژمونیک طالبان هرگز نمی‌خواهند به‌طور برابر و زانوبه‌زانو با طرف‌های مقابل به گفت‌وگو بنشینند و بر سر مسائل اصلی بحث کنند. این طرد و حذف، به این قضیه بازمی‌گردد که طالبان آن‌ها را حتی به‌عنوان رقبای سیاسی و سهیم در مسأله‌ی افغانستان به رسمیت نمی‌شناسند. بااین‌حال، تمام نشست‌های که در دوحه، وین و جاهای دیگر برگزار شده، هیچ‌کدام نتوانسته‌اند تا کنون با رژیم طالبان چهره‌به‌چهره بنشینند و در مورد آینده افغانستان بحث کنند. ثانیاً طالبان هیچ مجال موسّع و شرایطِ معقولِ گفت‌وگو را نپذیرفته و نمی‌پذیرند. ‌آن‌ها مسائل بسیار فرعی را آن‌هم به‌طور محدود و مقیّد پیش می‌آورند؛ اما از مسائل اساسی شدیداً طفره می‌روند؛ مثلاً مذاکره بر سر حقوق زنان را مسأله‌ی داخلی دانسته و گفت‌وگو درباب آن را مطلقاً ناممکن و دخالت می‌پندارند. تقریباً همه‌ی مسائل حقوق بشری، مسأله‌ی نظام سیاسی فراگیر و حقوق اقوام دیگر را انکار می‌کنند؛ در عوض، برای رسمیت و مشروعیت بین‌المللی و جذب کمک‌های جامعه‌ی جهانی به‌غایت تلاش می‌ورزند. بنابراین، هیچ گفت‌وگوی در این وضعیت امکان نمی‌یابد.

در تصوّرم جدّی‌ترین وهله‌ی گفت‌وگوها را، گفت‌وگوهای قبل از سقوط نظام جمهوریت در ۲۰۱۹ و ۲۰۲۰ بود که باید به حفظ نظام و امتناع ظهور طالبان می‌انجامید. در همین نقطه همه باید سفت و سخت به حلّ بحران با شناخت همه‌ی جوانب آن، می‌چسبیدیم و نمی‌گذاشتیم منحرف گردد. همین نقطه را باید محکم می‌گرفتیم و نمی‌گذاشتیم کسانی که آن را برای اهدافی دیگری طرح کرده بودند، به انحراف بکشانند. نگارنده در آغاز شروع آن گفت‌وگوها، با توجّه به شرایط منطقی، آن روند را ناکام می‌دیدم. اما اکنون نیز آفتابِ حقیقتِ آن برملا شد که آن گفت‌وگوها یک فریب استراتژیک به رهبریِ امریکا بود. اکنون هم، نشست‌های یک‌جانبه‌ی دوحه و وین، هیچ ارمغان نوی برای سرنوشت جمعیِ ما نیاورده و هیچ نویدی از گشایشِ دریچه‌ی جدید ندارد. ما همواره باید از چنین گفت‌‌وگوهایی این پرسش را داشته باشیم که در عمل چه چیزی را می‌تواند تغییر دهد و از حیث منطق و معرفت به شرایط تاریخی بحران، چه چیزی را می‌تواند به اثبات برساند. آنچه اکنون مهم است بدانیم این است که نه در عمل چیزی تغییر کرده و نه در نظر چیزی به اثبات رسیده است. بااین‌حال، اما یک چیز در عرصه‌ی عینی ثابت و روشن است: جامعه‌ی بین‌المللی فقط یک نوع روزمرّه‌گی و بلاتکلیفی را رهبری می‌کند. با رهبران گفت‌وگوهای بی‌ثمر انجام می‌دهند، به جامعه‌ی زنانِ آواره، یکباره هر روز جایزه می‌دهند، ورزشکاران و دانشجویان را جذب و‌ هضم می‌‌کنند، برای اصحاب رسانه و مطبوعات کف می‌زنند و آن‌ها مورد نوازش قرار می‌دهند و… نهایتاً از وضعیت افغانستان هم ابراز نارضایتی می‌نمایند.

به‌طور خلاصه، خودِ تاریخی-سیاسی در این کشور، نه به شکل خودآیین بلکه به‌طور منقادانه ذیل یک امر بیرونی تکوین یافته و خویشتنِ خود را در وابستگی یافته است. این وابستگی انحراف از مسأله‌ی حقیقی و گمراهیِ تاریخی را رقم زده و در دوره‌های مختلف، به فساد و تباهی در اصل نظام سیاسی راه برده است. توالیِ تحوّلِ تاریخی با همین کیفیت و ماهیت، سبب شده مهم‌ترین مسائل از چشم دیگران و در اُفُق بیگانه فهم گردد و از این منطق راه حل جست‌وجو گردد. این، وضع جمعیِ ماست.

اما در خصوص رژیم طالبان باید گفت این رژیم، واپسگرا‌ترین و ضدانسانی‌ترین رژیمی است که تاریخِ معاصرِ جهان به خود دیده است؛ و یقیناً محصولی‌ست از سیاست واپسگرایانه‌ی معاصر. این رژیم، تنها رژیمی نیست که جامعه را به گروگان گرفته و به‌طور وقیحانه‌ای مردم خویش را تحت فشار قرار می‌دهد تا از جامعه‌ی بین‌المللی- درعین‌حال که به هیچ‌یک از تعهّدات بین‌المللی متعهّد و وفادار نیست- امتیازات و منافعی کسب نماید، بلکه لانه‌ی بسیاری از گروه‌های تروریستی و افراطیون مذهبی است. البته این‌که افغانستان به لانه‌های رادیکالیسم مذهبی و تروریسم بدل شده است، در اختیار این رژیم هژمونیک هم نیست؛ بلکه به آشوب و خشونتی بازمی‌گردد که منافع قدرت‌های بزرگ (اروپا و آمریکا) اقتضا می‌کند. به‌طور مشخّص، رادیکالیسم مذهبی و تروریسم، از حمایت و ضمانت بیرونی بهره‌مند است؛ همان‌طور که تکوین آن نیز چندان امر داخلی و اجتماعی نبوده است. رادیکالیسم مذهبی و گروه‌های تروریستی، اصالتاً ابزاری است برای بی‌ثبات‌کردن منطقه، فریب افکار عمومی و توجیه شیطانی برای حضورِ هژمونیکِ نظامی. این هم، از یک حیث برمی‌گردد به وجهی از وابستگی و نگاه به مسائل از چشم دیگران و امتناع استقلال در فهم و عمل از جانب خویشتن.

به‌نظرم، اکنون هرگز لحظه‌ی گفت‌وگو و تصمیم نیست؛ نه گفت‌وگو به نتیجه‌ای می‌رسد و نه تصمیم به تغییری. به همین دلیل، گفته شد این تقلّاها، روزمرّه‌گی است. چرا که لحظه‌ی درخورِ گفت‌وگو و تصمیم، سه سال پیش از دست رفت؛ حالا، گویی دوران عقامت جمعی است. طالبان بر هر دری می‌کوبد و مشروعیت تکدّی می‌کند. اما نه مشروعیت به دست می‌آید- جز در سیمای فاشیسم جدید- و نه عقامت به ابداع بدل می‌گردد- جز در سیمای یک انقلاب؛ آن‌چه ضرورتی است ناممکن. هیچ طیفی، زبانِ رنجِ تاریخیِ ما نیست و هرگز نبوده است؛ هردو ما را میرانده و حتی تابوت جمعیِ ما را به دوش نمی‌کشد: ما تابوتیم بر شانه‌های هیچ‌کسی. بگذاریم این تابوت خود به سخن آید.