اسلایدر تحلیلی گزارشها

صحنه‌ای که جهان را شوکه نکرد

ویدیو تمام شده بود؛ ویدیوی دستگیری یک جوان مهاجر افغانستانی‌، توسط سه سرباز افغانستانی‌بگیر ایرانی؛ اما برای من هنوز ادامه داشت. صدای ضجه و نالۀ جوان هنوز در سرم سوت می‌کشید. گویی از این سمت می‌زد و از آن سمت می‌برآمد. هنوز فریادهای زنان افغانستانی دوروبرش در گوش‌هایم بودند؛ صدای تضرع و عذر و زاری‌شان، استخوان‌سوز و ویرانگر. ویدیو هنوز در ذهنم پخش می‌شد و تصویرها از پیش چشمانم آهسته‌آهسته می‌گذشتند. در صحنۀ اول، روز شانزدهم اسد ۱۴۰۳خ، سه سرباز افغانستانی‌بگیر منطقۀ آب‌سرد دماوند، جوان مهاجر افغانستانی را با صورت، روی اسفالت سخت و گرم خیابان خوابانده بودند و دستانش را به پشت سرش برده بودند. سعی می‌کردند دست‌بند ‌بزنند. سرباز قوی‌هیکلی، با شلوار سیاه و پیراهن سبز، با هردو زانویش روی پشت او بالا شده بود و با تمام توان فشارش می‌داد. سرباز دیگری که لباس شخصی به تن داشت، پیراهن راه‌راه و خط‌خطی و شلوار کوبای آبی، و پشتش به دوربین بود، با دست، گردن جوان را می‌فشرد تا صورت او را به کف خیابان بچسباند؛ اما جوان مقاومت می‌کرد. شاید تلاش می‌کرد صورتش به آسفالت خیابان نرسد تا مبادا درد و ناراحتی بیشتری حس کند.

ویدیو تمام شده بود؛ اما من هنوز می‌دیدم که مأمور لباس‌شخصی با موشت به پهلوی جوان می‌کوبد، تندتند و ظاهراً محکم‌محکم و جوان با هر ضربه خودش را جمع می‌کند و هم‌چنان بی‌تابی می‌کند. بی‌تاب بود، حتماً تاب سنگینی و فشار این سه سرباز را نداشت. خودش را به سختی، تکان اندکی می‌داد و ناله می‌کرد. شاید تمام نیروی جوانی‌اش را جمع می‌کرد تا اندکی از آن همه فشار و سختی بکاهد. بلندبلند ناله می‌کرد، ناله‌اش بغض‌آلود بود و استخوان‌سوز. گاهی هم به خِرخِر می‌افتاد و به‌زحمت می‌گفت وِلم کنید آغا. «ولم کنید آغا»یش در گوش‌هایم تکرار می‌شد و بازتاب پیدا می‌کرد. تکرار می‌شد، تکرار، تکرار، تکرار…

نتوانستم بنشینم. حس گرما می‌کردم. حس نفس‌تنگی و خفتگی. نتوانستم آرام بمانم. گوشی هنوز در دستم بود، از جایم برخاستم. ته اتاق چرخی زدم، به سوی پنجره رفتم. پرده را پس زدم و تنها پلۀ آن را گشودم، بلکه هوای تازه‌ای بدمد، به صورتم بخورد و این تصویرها و صداها را از ذهنم، از پیش چشمانم، از گوش‌هایم بروبد؛ اما زهی خیال باطل، چاشت روز ماه دوم تابستان و هوای تازه! همین‌که پلۀ پنجره را واز کردم، هُرم هوای گرم به صورتم خورد. ملولم کرد؛ اما قوی‌تر از ناراحتی‌ای نبود که از دیدن فیلم حس می‌کردم. دریافتم که بیرون از این‌جا چه خبر است، حیاط خوابگاه گرم بود و خلوت. هیچ‌چیزی دیده نمی‌شد، نه پرنده‌ای، نه پیشکی و نه آدمی. به چشم‌انداز روبه‌رویم نگاه کردم، به نمای آجری بلاک‌های روبه‌رو، به پنجره‌ها و دروازه‌های روبه‌بالکن‌شان، به پرده‌های نخودی‌رنگ‌شان که بی‌هیچ تکانی، آویخته‌ بودند. به نظرم غم‌زده‌ و اندوهناک می‌نمودند. انگار، بازوان‌شان فروافتاده بودند. اکنون، گویی، کسی ویدیو را روی دیوار آجرنمای روبه‌رو، روی پرده‌ها و پنجره‌هایش انداخته بود. حالا، تصویرها را بزرگ‌تر می‌دیدم، به اندازۀ خودم، حتا بزرگتر از خودم. واضح‌تر و شفاف‌تر، تکان‌دهنده‌تر و دردآورتر. در این صحنه، جوان خودش را به پهلو کرده بود، یا هم سربازان، به پهلویش خوابانده بودند. نگاهش دنیایی از درماندگی و مظلومیت را در خود جمع کرده بود؛ اما سربازی که زانویی بر گردنش گذاشته بود و زانویی به بغلش، این هم درماندگی او را نمی‌دید. زانویش را روی صورت و گردنش گذاشت و فشارش داد. جوان ناله‌ای کرد، تلخ، جگرسوز. آن‌قدر سوزناک که می‌توانست تمام وجود آدم را آتش بزند و خاکستر کند؛ اما سرباز عین خیالش نبود. گویی از ناله‌هایش لذت می‌برد و احساس رضایت می‌کرد و محکم‌تر زانویش را بر صورت و گرنش می‌فشرد تا صورتش ریگ‌های خیابان را جذب کند. دو سرباز دیگر، یکی روی پاهایش و دیگری هم روی دستانش بودند. صحنۀ قربانی از ذهنم گذشت؛ صحنه‌ای که یکی، کارد یا چاقو در دست دارد و کندۀ زانو یا کف پایش را روی گردن قربانی می‌گذارد و با دست دیگر، سرش را بر روی خاک، بر روی سنگ، بر روی چوب، بر روی اسفالت خیابان، می‌فشارد تا نگذارد قربانی خودش را تکان بدهدش و هنگام سربریدن، اذیتش کند. دو یا چند نفر دیگر، پاهایش را با ریسمانی می‌بندند، سخت و محکم و بعد، به سختی، می‌کشند و به‌شدت بر زمین فشار می‌دهند. آن‌گاه که شخص کارد یا چاقوبه‌دست از گرفتن آن‌ها مطمئن شدند، چاقو یا کارد تیزش را روی خرکتک قربانی می‌گذارد و به‌شدت می‌کشد، با بی‌رحمی می‌کشد. در یک آن، در یک چشم‌به‌هم زدن خرکتکش را می‌برد. آن‌گاه، خون است که زبانه می‌کشد. خون است که تیرک می‌کشد و حیوان بوق می‌زند، بی‌تابی می‌کند. دست‌وپا می‌زند. ناله می‌کند؛ اما مرد چاقوبه‌دست یا کاردبه‌دست حس رضایت دارد. با لبخندی بر لب، چاقویش را بر زخم قربانی می‌مالد و گاهی هم به مغزش فرو می‌کند و اوج بی‌رحمی را به نمایش می‌گذارد. صدای جوانک مانند صدای قربانی بود در این صحنه. انگار، سرباز کندۀ زانویش را بر گلو و گردنش نگذاشته بود، بلکه کارد تیز گاوکُشش را نیز به گلو و گردنش گذاشته بود و می‌کشیدش. سرباز هم همان‌گونه رضایت داشت.
وسط خیابان بود، کنار موتر پولیس. چند مرد هم در کادر دوربین آمدند؛ چند مرد پیری که فهمیده نشد، ایرانی بودند یا افغانستانی؛ اما با هیبت و فریاد سربازان، پس زده شدند: «نزدیک نیا، برو، برو» نوجوانکی هم درون موتر دیده می‌شد که مانند آهوی به‌دام‌افتاده نگران و ترسیده، به صحنۀ پیش رویش نگاه می‌کرد. هرلحظه سرش را کج و راست می‌کرد. گویی، از ترس، بی‌قرار بود و قالب تهی کرده بود. می‌ترسید نکند او را هم از ماشین پیاده کند و مانند هم‌شهری‌اش…

آری، وسط خیابان بود، در میان ده‌دوازده زن کارگر افغانستانی، با چادرهای سیاه بزرگ‌بزرگ؛ چادرهایی که یک شنگ‌شان بر زمین کشیده می‌شد. زنانی که فریاد می‌کردند و خواهش و تمنا، که رهایش کنند، که پسرک مظلوم جرمی ندارد، که آن یکی زانویش را فشار ندهد تا مبادا سر پسرک بین کندۀ زانوی او و اسفالت خیابان له شود، مبادا جمجمه‌اش بشکند و ناقص شود، مبادا گردنش… آری، مبادا گردنش بشکند. اما رها نمی‌کردند. با خشم و غیظ، با قهر و فریاد، آنان را پس می‌زدند. به رغم خواهش آنان، اما سرباز کندۀ زانویش را محکم‌تر فشار می‌داد و بیشتر لابه و زاری، ناراحتی و درد جوان افغانستانی را برمی‌کشید.

زنی به سوی آنان دوید و گفت: «می‌کشیدش، فشارش ندهید. مادرش…» باقی حرفش را نمی‌فهمیدم. یا هم نگفت. سرباز پرسید: «کجا است مادرش؟» همان خانم با دست راستش، به جای دورتری اشاره کرد که دوربین نگرفته بودش. نفهمیدم چقدر دور است. هر آن، حس می‌کردم سر جوان له‌ولورده شود و از نفس بماند.

سرباز با زانویش روی گردن جوان فشار وارد کرد، جوان از شدت ناراحتی، بلند ناله کرد و در همین زمان، پیرزنی، با چادر سیاه، خودش را روی پاهای پسرک یا هم روی دستان سربازی که پاهای جوان را گرفته بود، انداخت. نشنیدم چه گفت، شاید می‌گفت که رهایش کند یا هم کمی رحم کنند و چنین بدرفتاری نکنند. سرباز لباس‌شخصی، او را با پشت دست، پس زد و او بر زمین افتاد، چهار دست‌وپا و ناتوان. دوباره پیش آمد؛ بازهم نگذاشتش. صدایش آمد: «او ناشنوا است. او نمی‌شنود.» جوان بی‌تابی می‌کرد؛ مانند همان قربانی‌ای که حلال‌گر چاقو را به گلویش کشیده باشد. بخشی از خرکتکش را بریده باشد و خونش تیرک بکشد و او ناراحتی کند. پایچک بزند؛ دست‌وپا، خود را به زمین و زمان بزند که از زیر چاقو یا کارد یا ساطور خلاص کند؛ اما برای او خلاص شدنی در کار نبود. ناتوانی او، مرا به یاد حیاط وحش می‌انداخت. وقت‌هایی که کفتاری، یا شیری به گاو یا حیوان دیگری یورش می‌برد. وقتی می‌گیردش، دیگر، تلاش‌های شکار، هیچ سودی ندارد.

هر سه سرباز سعی می‌کردند دست‌بندش بزنند و به ماشین بالایش کنند؛ کنار همان آهوبره‌ای که پیشتر به دام افتاده بود و درون موتر منتظر سرنوشت هم‌وطنش بود که به کجا می‌کشد. جان سالم به درمی‌برد، یا نه. او ترسیده بود. وحشت کرده بود. نمی‌خواست به ماشین بالا شود. به ماشین بالایش کنند. شاید نمی‌دانست چه بر سرش می‌آورند. شاید نمی‌دانست به کجا می‌برندش و می‌فرستندش. شاید شنیده بود که پولیس‌های افغانستانی‌بگیر، این روزها بامدرک و بی‌مدرک را می‌گیرند و رد مرز می‌کنند و او نمی‌خواست با او هم چنین کند. شاید جدایی از خانواده برایش دشوار بود. شاید از رفتن به اردوگاه، شاید از رفتن به افغانستان، شاید از … که چنین خودش را به خاک می‌زد که نبرندش.

ثانیه‌ثانیۀ ویدیو از پیش چشمانم می‌گذشتند و بندبند استخوانم را می‌سوزاندند. سوزش از نوک انگشتان پاهایم شروع می‌شد و تا فرق سرم راه می‌کشید. حس می‌کردم، دود درونم از گوش‌ها و بینی‌هایم بیرون می‌شود. بدون این‌که پنجره را ببندم، بدون این‌که پرده را بکشم، پس برگشتم؛ افسرده و غمگین، ناراحت و ویران. برگشتم که اگر توانستم، بنشینم. رفیقم گفت: «شاید جرمی مرتکب شده باشد.» غمگین نگاهش کردم. سرم را کج کردم: «شاید؛ اما این نهایت بدرفتاری و بی‌رحمی است. شاید هم فقط بخواهد رد مرزش کردنش باشد. کی چه می‌داند.»

چیزی نگذشت که خود رفیقم گفت: «رسانه‌ها به نقل از شاهدان صحنه، گزارش داده‌اند که جوان را می‌خواسته دست‌گیر کنند و اگر مدرکی نداشته باشد، رد مرزش کنند.»
گفتم: «نگفتم که جرمی در کار نیست. فقط به خاطر مدرک است…»

به یاد جورج فلوید افریقایی ـ امریکایی افتادم؛ همان کسی که ۲۵ می ۲۰۲۰م. هنگام دستگیری توسط پولیس سفیدپوست امریکایی جان باخت. افسر سفیدپوست نه دقیقه و بیست‌ونه ثانیه زانویش را روی گردن جورج فلوید گذاشت و فشارش داد. آن‌قدر که در اثر آن جان باخت. مرگ او، جهان را شوکه کرد. جهان را به تأسف واداشت. جهان را به سکوت، جهان را به فکر فروبرد، جهان را بیدار کرد، جهان را… اعتراضات در سراسر امریکا، در سراسر جهان شروع شد. برخورد پولیس سفیدپوست امریکایی را محکوم کردند. خواهان تطبیق عدالت شدند. از خودم می‌پرسیدم، آیا جورج فلوید افغانستانی جهان را شوکه خواهد کرد؟ آیا باعث خواهد شد که در قوانین مهاجرت تغییراتی بیاورند؟

امروز، ۱۷/۵/ ۱۴۰۳خ. رسانه‌ها گزارش داده‌اند که آن جوان مهاجر افغانستانی، آزاد شده‌ است. از اردوگاه آزادش کرده‌اند. وقتی دیده‌اند مدرک اقامت دارد، آزادش کرده‌اند؛ اما گردنش دیگر سالم نیست. می‌گویند گردنش شکسته است. درستش این است که گردنش را شکستانده است. شکسته شدن گردنش نگرانم می‌کند. با خودم می‌گویم، مبادا… اما لب می‌گزم. او اکنون در یکی از بیمارستان‌های تهران بستر است. این‌که آیا سلامتی‌اش را به دست می‌آورد یا نه، هنوز در هاله‌ای از ابهام است؛ زیرا شکستگی گردن، می‌تواند با آسیب دیدن رشته‌های عصبی‌ای همراه باشد که از گردن می‌گذرند و به تمام بدن پخش می‌شوند. اگر یکی از آن‌ها آسیب ببیند، دیگر کنترل مغز… لب می‌گزم. نمی‌توانم چنین چیزی را در مورد او تصور کنم.